پاورپوینت کامل آمیرزا عبدالطمع ۵۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آمیرزا عبدالطمع ۵۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آمیرزا عبدالطمع ۵۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آمیرزا عبدالطمع ۵۶ اسلاید در PowerPoint :
اشاره
میرزاخانی گفت: بارک اللّه، خوشم آمد. کارش را جور می کنم. اما به یک شرط!
آقاحمید پرسید: چه شرطی؟
میرزاخانی جابجا شد و گفت: باید یک دور قرآن برای اموات من بخواند. ده هزار تا
صلوات هم بفرستد. صد رکعت هم نماز برای پدربزرگم بخواند!
وقتی دیدم تمام راه ها به رویم بسته است و مسئول ثبت نام به هیچ صراطی مستقیم
نمی شود، دل به دریا زدم و با خودم گفتم علی علی، همان طور که خلیل می گفت یک دست
لباس نظامی می خرم و می پوشم و می روم سوار قطار تهران ـ خرمشهر می شوم و دم در
پادگان دوکوهه پیاده می شوم. آن وقت دست به دامان خلیل می شوم تا کارم را جور کند و
رزمنده بشوم.
از لحظه ای که لباس نظامی پوشیدم و دزدکی سوار قطار شدم و ساعتها بعد به همراه صدها
بسیجی دیگر دم در پادگان دوکوهه از قطار پیاده شدم انگار که سالها بر من گذشت.
سرانجام طبق نشانی ای که خلیل داده بود او را در گردان انصار لشکر حضرت رسول(ص)
پیدا کردم. خلیل با دیدن من چشمانش از تعجب و حیرت اندازه نعلبکی گرد شد.
گریه کنان بغلش کردم و بعد هر چه بر سرم گذشته بود را برایش تعریف کردم. خلیل کلی
خندید و سر به سرم گذاشت و آخر سر گفت: نگران چیزی نباش، منم اولین بار که پایم به
اینجا رسید حال و روز تو را داشتم. اما خُب با پارتی بازی و کمک چند تا دوست
توانستم ماندگار بشوم.
پرسیدم: پارتی بازی؟
ـ خب آره. ما تو گردان مان یک مسئول کارگزینی داریم که از آن باحال هاست. قیافه اش
درب و داغان است، اما هر کاری بگویی از دستش برمی آید. فقط کمی خرج برمی دارد!
با حیرت پرسیدم: یعنی رشوه می گیرد؟
خلیل غش غش خندید. چشمانش از خنده آب افتاد و گفت: نه آن طور که فکر می کنی. حالا
صبر کن خودت می فهمی.
خلیل مرا به اتاقشان برد. الحق دوستانش چه بچه های خوب و باصفایی بودند. هنوز یک
ساعت نگذشته، انگار سالهاست با آنها دوست صمیمی هستم. مسئول دسته شان که اسمش آقا
حمید بود قبول کرد همراه من و خلیل بیاید پیش مسئول کارگزینی که «پاورپوینت کامل آمیرزا عبدالطمع ۵۶ اسلاید در PowerPoint»
صدایش می کردند. خلیل گفت: البته اسمش میرزاخانی ست. اما لقب اینه.
سه تایی راه افتادیم. قلبم تند تند می زد. خلیل هی دلداریم می داد که: نترس جور
می شود. آقاحمید حریف آمیرزا می شود. نگران نباش.
و من تو فکر بودم که ای کاش پول بیشتری داشتم که اگه آمیرزا دندان گردی کرد کم
نیاورم. هر چی دعا بلد بودم خواندم و به دوروبرم فوت کردم. خلیل خندید و گفت: رنگ و
رویش را ببین، پسر تو چرا این قدر ترسیدی. نترس. من انسان پاک و بی گناهی هستم. نذر
کن کارت که درست شد یک چلوکباب مشتی مهمانم کنی!
به زور خندیدم. سرانجام به یک اتاق با در چوبی رسیدیم. روی در، دریچه کوچکی قرار
داشت. آقاحمید در زد و گفت: آمیرزا، آمیرزا زنده ای؟!
دریچه باز شد و چهره لاغر و کشیده جوان بیست و چهار، پنج ساله ای که موهای جلوی سرش
ریخته و چشمان کنجکاوی داشت ظاهر شد. آقاحمید گفت: سلام میرزاجان. خیلی نوکرترم.
مرد مؤمن معلوم است کجایی، چرا حالی از ما فقیر فقرا نمی پرسی؟
میرزاخانی با چشمان ریز ما را برانداز کرد و به آقاحمید گفت: علیک سلام، ببینم تو
آن سیصد تا صلوات را فرستادی؟!
آقاحمید خندید و گفت: جان تو پانصد تا فرستادم. دویست تایش را مفتی برایت پست کردم.
ـ حالا چی شده لشکرکشی کردی؟
بابا در را باز کن بیاییم تو. عجب آدمی هستی ها!
در باز شد و ما رفتیم داخل اتاق. دور تا دور چسبیده به دیوار قفسه های فلزی چیده
شده بود. روی قفسه ها انباشته از پرونده و کارت های مختلف بود. یک بخاری کوچک وسط
اتاق گرما پخش می کرد و روی آن، از کتری کوچکی بخار بلند می شد. آقاحمید و خلیل پس
از مقدمه چینی و قربان صدقه رفتن به میرزاخانی، ماجرایم را تعریف کردند. میرزاخانی
بِروبِر نگاهم می کرد. معذب بودم و سرم را پایین انداخته بودم.
میرزاخانی پرسید: ببینم تو آموزشی دیده ای؟
خواستم بگویم نه، که خلیل سقلمه ای به پهلویم زد و گفت: آره بابا، سه ماه آموزش
تکاوری و چریکی دیده! از آن سخت سخت هاش. اما روزهای آخر مادربزرگش عمرش را به شما
داده و یوسف رفته خانه و دیگر پدرش نگذاشته به پادگان برگرده!
کم مانده بود بخندم. خلیل که حالا روی دنده حرف زدن افتاده بود پیاز داغ ماجرا را
زیاد کرد.
ـ به قد و قامتش نگاه نکن. خیلی زبل است. تو محله شان کلی با اراذل و اوباش
کتک کاری می کرده. سه خط کونگ فو کار کرده. خدا خیرت بدهد. کارش را ردیف کن. جای
دور نمی رود!
میرزاخانی سر تکان داد. با دقت نگاهم کرد و پرسید: ببینم، بلدی قرآن بخوانی؟
خلیل به سرعت گفت: بابا این دوستمان را دست کم گرفتی. عبدالباسط باید پیش اش لنگ
بیندازد. تو محله مان هر کس بمیرد یوسف را به مجلس ختم اش می برند قرآن بخواند!
با بدبختی جلوی خنده ام را گرفته بودم. آقاحمید هم وضعیتی شبیه من داشت. اما خلیل
اصلاً به روی مبارک نمی آورد و همین طور پشت سر هم خالی می بست. میرزاخانی گفت:
بارک اللّه، خوشم آمد. کارش را جور می کنم. اما به یک شرط!
آقاحمید پرسید: چه شرطی؟
میرزاخانی جابجا شد و گفت: باید یک دور قرآن برای اموات من بخواند. ده هزار تا
صلوات هم بفرستد. صد رکعت هم نماز برای پدربزرگم بخواند!
خلیل شوخی و جدی گفت: هیچی دیگه، یک دفعه بگو کار و زندگی اش را ول کند برود سر قبر
قوم و خویش ات روضه هم بخواند!
دیگر طاقت نیاوردم. من و خلیل و آقاحمید روی زمین ولو شدیم و شکممان را گرفتیم.
میرزاخانی جوش آورد، بلند شد و نعره زد: یااللّه، بزنید به چاک! مرا باش می خواستم
برایتان کاری بکنم. نخواستم!
خنده بر لبانم خشک زد. آقاحمید و خلیل به خواهش و تمنا افتادند.
ـ چرا جوش آوردی میرزاجان؟
ـ اصلاً دو سه ماه هم روزه می گیرد، چطوره؟!
ـ مسخره ام می کنی دَربه دَر؟
ـ نه به جان تو. اصلاً خودم ده بیست هزار تا فاتحه برای خانواده ات می خوانم،
چطوره؟
کم مانده بود میرزاخانی با لگد و پس گردنی بیرونمان کند که آقاحمید و خلیل با هزار
التماس و من بمیرم و تو بمیری، میرزاخانی را آرام کردند. در آخر میرزاخانی گفت: پس
شد یک دور قرائت قرآن، ده هزار تا صلوات، صد رکعت نماز و سه ماه، نه یک ماه روزه،
قبول است؟!
با خوشحالی گفتم: چشم، قبول است!
میرزاخانی چند برگه فرم دستم داد و گفت: اینها را پر کن و با دو قطعه عکس و کپی
شناسنامه بیاور. حالا اینجا را خلوت کنید. راستی شما دو نفر، برای اینکه زیاد پررو
نشوید هر کدام تان هزار تا صلوات برای سلامتی من بفرستید!
موقع بیرون آمدن از اتاق خلیل آهسته گفت: برای مُردنت صلوات می فرستم. ان شاءاللّه
زیر تانک بروی!
زرد، آبی، سبز و سرخ
اشاره
روزی که خبر شهادتش را آوردند. از صبح یکی به دلم چنگ می انداخت. آرام و قرار
نداشتم. رفتم جلسه قرآن به خودم که آمدم، دیدم وسط مادرهای شهید نشستم. یک هو بلند
شدم. گفتم خدا نکند هادی من شهید بشود. زود برگشتم خانه. همین که وارد اتاق شدم،
دیدم مادرشوهر زهره دخترم نشستند سیاه پوشیده بود.گلستان جعفریان
فلکه هفدهم نارمک، کوچه شهید سیدهادی فلسفی. یک خانه دو طبقه با ایوان های عریض و
آجرهای سفالی قرمز رنگ و پنجره های بزرگ چوبی که جلو همه پرده کرکره ای سبزرنگ افقی
زده اند. به اطراف نگاه می کنم. ساختمان های کوتاه و بلند امروزی با شیشه های دودی
و در و پنجره های فلزی، همه به نظر یک جورند. دور تا دور خانه آجری، پر از درخت های
چنار است. از سه تا پله جلو در بالا می روم. دکمه زنگ را فشار می دهم. پیرزنی شکسته
قامت با صورتی پرچین و چروک و لهجه شیرین شیرازی پذیرایم می شود.
یک مادر تنها و غمگین که بیست سال است از پسرش جدا افتاده و حالا وقتی درباره جسد
سوخته او حرف می زند، نگاه بی فروغش روی صورت خیس من ثابت می ماند و من مدام از
خودم می پرسم: چه طور می تواند گریه نکند؟ چرا اشک هایش خشک شود؟ چرا بی اختیار
جاری نمی شوند؟ این اوج تحمل است؟ درد؟ یا صبر؟ نمی دانم و نمی فهمم.
سؤالاتم را حذف می کنم دلم می خواهد فقط صدای او را بشنوید.
توی مراسمش می گفتند سیدهادی دوست داشت کارهایی بکند که هر کس نمی کرد و هر کس
جرئتش را نداشت. بعد از دفنش شنیدم که آقایی پشت بلندگو تعریف می کرد «وقتی نفت شد
بشکه ای هشت دلار و خرده ای گفتند باید پالایشگاه کرکوک را منفجر کنیم. یک گروه با
کوله پشتی هایی که داخل هر کدام لااقل ده، دوازده کیلو مواد منفجره بود، رفتند به
سمت خاک عراق. غذا هم با خودشان دوتا قوطی رب گوجه فرنگی برداشتند با چند تا نان.
می خواستند حجم زیادی نداشته باشد. از کوه ها رفتند و مواد منفجره را در خاک عراق
پیاده کردند. عملیات با موفقیت انجام شد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 