پاورپوینت کامل دیدار بر فراز قله سوم ۷۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دیدار بر فراز قله سوم ۷۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دیدار بر فراز قله سوم ۷۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دیدار بر فراز قله سوم ۷۶ اسلاید در PowerPoint :
۴۲
اشاره
تصور می کردم شهید شده ام. صحنه درگیری هم به گونه ای بود که تصور مرا قوت
می بخشید. هیچ کس حتی پیش خود فکر نمی کرد که بتواند از آنجا زنده برگردد. من به
همان صورت، بدون حرکت ماندم و منتظر بودم که از آن دنیا به استقبالم بیایند و حسابی
تحویلم بگیرند. چرا که با داستان هایی که پیش خودم از شهدا تصور می کردم، برداشتم
این بود که اگر شهید شوم با سلام و صلوات می آیند و مرا تا بهشت بدرقه می کنند. هر
چقدر منتظر ماندم، خبری نشد و کسی به استقبالم نیامد.
روزها خیلی گرم و شب، خیلی سرد بود. با سرنیزه کنسروها را باز می کردیم و سرد،
می خوردیم. چرا که نمی توانستیم آتش روشن کنیم. کنسروها را خالی خالی سر می کشیدیم،
نه نانی داشتیم و نه آبی. کنسروها دو روزه تمام شد. روز سوم گیاه می خوردیم. تمام
شدن کنسروها برای ما خوب بود، چرا که با خوردن گیاه، مقداری از تشنگی مان رفع
می شد. البته خودمان متوجه نبودیم. من خودم متوجه نبودم که وقتی آن گیاهان را
می خورم، تشنگی ام برطرف می شود. از شدت گرما، نوک بینی و لب هایمان زخم شده بود.
یک لحظه دیدم کاه لرزید. ترسیدم که دموکرات ها خودشان را آنجا مخفی کرده باشند.
اسلحه را گرفتم و گفتم: بیا بیرون. دیدم زنی، بچه ای را بغل گرفته و از زیر کاه ها
بیرون آمد. من هم اسلحه ام را به سمت او گرفته بودم. یکی از بچه ها که کردی بلد
بود، گفت: اسلحه را کنار بگذار. این زن می ترسد. آنها واقعاً ترسیده بودند. بچه
گریه می کرد. دوستم بچه را از بغل مادرش گرفت و برد. لحظه ای که بچه را از بغل زن
گرفت، این زن با حالت ملتمسانه ای به بچه اش نگاه می کرد. انگار منتظر بود اتفاقی
بیفتد. دوستم از زن پرسید: چه شده است؟ چرا این قدر می ترسی؟ ما هم آدمیم! زن با
زبان کردی جواب داد: کومله ها و دموکرات ها به ما گفته اند که پاسدارها آدم
می خورند. من تصورم این بود که شما بچه را گرفتید و می خواهید بین خودتان تقسیم
کنید و بخورید.اصغر فتاحی
ساعت نه و سی دقیقه صبح شنبه شانزدهم تیر، بالاخره پس از پیگیری های فراوان توانستم
با سرهنگ پاسدار «جعفر کاوه» فرمانده سپاه کامیاران ملاقات کنم. گفت: «خیلی ها
آمده اند و خواسته اند برای شان از خاطرات جنگ بگویم، اما من همیشه پرهیز داشتم؛
ولی نتوانستم در برابر اصرارهای شما مقاومت کنم.» به خاطر حضور من، جلسه مهمی را
لغو کرد و از شهدا گفت و از زنگارهایی که در نبود آنها بر قلب شهر نشسته است و
تأثیر بازخوانی فرهنگی جنگ و شهادت در زدودن این زنگارها. با او به سال ۶۲ برگشتم؛
به سپاه دهگلان و گروه ضربت:
تابستان سال ۶۲، یک رزمنده بسیجی در گروه ضربت سپاه دهگلان بودم. مسئولیت یکی از
دسته ها با من بود. در گروه ضربت، تعدادی افراد زبده گرد هم آمده بودند که در اکثر
عملیات های پاکسازی، خط مقدم را به خود اختصاص می دادند و عموماً حضور آنها موفقیت
را نصیب سپاه اسلام می کرد. آن روز هم خبر رسید که پاکسازی دیگر در راه است.
دموکرات ها جاده سردشت ـ پیرانشهر را جولانگاه خود ساخته بودند و تلاش نیروهای بسیج
و سپاه برای مهار آنها راه به جایی نبرده بود و باز مثل همیشه، گروه ضربت باید وارد
عمل می شد. فرمانده سپاه به گروه ضربت آماده باش داد. به سرعت خودمان را آماده
کردیم: سوار آیفا شدیم و به سمت سردشت راه افتادیم. از دهگلان تا سردشت با ماشین،
هشت ساعت بود. آن زمان جاده ها تا ساعت چهار بعدازظهر باز بود. در طول روز در
جاده ها تأمین می گذاشتند و رأس ساعت چهار، تأمین ها جمع می شد. صبح زود راه
افتادیم. هوا خیلی گرم بود. برای رسیدن به سردشت باید از شهرهای سنندج، دیواندره،
سقز و بوکان می گذشتیم. با وجود اینکه مسیر حرکت بسیار خطرناک بود و گروهک های ضد
انقلاب در جاده کمین می زدند، اما بدون برخورد با کمین گروهک ها، عصر همان روز به
سردشت رسیدیم. شب را در سپاه سردشت استراحت کردیم و صبح روز بعد با آمادگی کامل به
سمت محوری که می بایست پاکسازی می شد، راه افتادیم. محور مورد نظر، جاده سردشت ـ
پیرانشهر بود. فرمانده محور، سردار اصفهانی بود. جلو آمد و رو کرد به ما و گفت:
فرمانده گروه کیه؟ رحیم گماری گفت: من فرمانده گروهم. سردار گفت: آقای گماری، شما
مأموریت دارید این قله را تصرف کنید. او با اشاره انگشتانش نوک قله را نشان داد.
نگاه همه بچه ها روی قله قفل شد. قله ای بود سر به فلک کشیده که بر جاده تسلط کامل
داشت. هیچ سابقه آشنایی با منطقه را نداشتم. اولین بار بود که قله را می دیدم. قله
در موقعیت بسیار مناسبی قرار داشت و به منطقه ای در حدو چهل کیلومتر مربع تسلط
داشت. به سرعت آماده شدیم. به هر نفر، یک گونی پلاستیکی دادند. در هر گونی پنج ـ شش
تا کنسرو ماهی، لوبیا و خاویار بادمجان گذاشته بودند. با تعجب گونی ها را در دست
گرفتیم و ساعت ده صبح به طرف قله راه افتادیم. این گونی های سفید، وسیله ای شده
بودند برای شناسایی ما. هر کس به راحتی از دور می توانست تشخیص دهد که ما به سمت
قله در حرکتیم. هیچ استتاری نداشتیم. مگر نه این که تنها در سایه استتار کامل
می توانستیم قله را تصرف کنیم. پس قصه این گونی ها چه بود؟ مگر کوله پشتی کار گونی
را انجام نمی داد؟ با تعجب، جواب این سؤال را از هم جویا می شدیم؛ اما جوابی برای
آن نمی یافتیم. هدف، تصرف قله بود. دلمان را به دریا زدیم و بی خیال گونی ها،
راهمان را ادامه دادیم.
قله ها معمولاً پله پله هستند. از یک ارتفاع کوچک تر به یک ارتفاع بزرگ تر منتقل
می شویم تا نوک قله. قله مورد نظر هم پله ای بود. ۳۴ نفر بودیم. ارتفاع اول را پشت
سر گذاشتیم و قدم در سر بالایی ارتفاع دوم گذاشتیم و تا کمره ارتفاع دوم رفتیم.
همین که به کمره کوه رسیدیم، باران گلوله بر سر ما باریدن گرفت. دموکرات ها با توجه
به تسلط کاملی که به ما داشتند، حرکات ما را رصد می کردند. در عرض چند ثانیه تمام
معبری که ما در طول آن در حرکت بودیم را به گلوله بستند. از بالا و اطراف، گلوله ها
زوزه کشان از کنار صورت و بدن ما می گذشتند. ما هم بی هوا به اطراف تیراندازی
می کردیم؛ بدون اینکه کسی را ببینیم. مدتی در همین حال، مقاومت کردیم. دیدیم امکان
حرکت به سمت قله وجود ندارد. فرمانده گروه دستور داد برگردیم. گونی ها را همان جا
رها کرده و برگشتیم. در جریان این آتشباری سنگین، یکی از بچه های گروه از ناحیه پا
مجروح شد. بقیه سالم ماندند. رفت و برگشت اول، یک ساعت و نیم طول کشید. حدود ساعت
یازده و نیم به دامنه کوه رسیدیم. سردار اصفهانی شتابان جلو آمد و گفت: چرا
برگشتید؟ گفتیم: حجم آتش بسیار بالا بود. به هیچ وجه امکان ادامه مسیر وجود نداشت.
سردار گفت: باید به قله برسید. اگر این کار را نکنید، بچه ها آن سمت قیچی می شوند.
با شنیدن این حرف سردار، بی درنگ دوباره مهیا شدیم و پیشروی را آغاز کردیم.
این بار تا بالای ارتفاع دوم رفتیم. همین که بالای قله دوم رسیدیم، حجم سنگین آتش
روی سرمان ریخته شد. بی وقفه از گوشه و کنار گلوله به سمتمان می آمد. آتش به
گونه ای بود که حتی اگر یک سوزن آنجا بود، تیر می خورد. حالا ۳۴ نفر چگونه در این
جهنم گلوله تیر نمی خوردند، چیزی بود که جز معجزه برایش تفسیری نداشتیم. یکسره تیر
از کنار سر و پا و گوشمان رد می شد. مثل اینکه خاک را روی سرمان الک کنند، گلوله
می بارید. به هیچ وجه نمی توانستیم تشخیص بدهیم که دموکرات ها کجا مستقر شده اند.
چون از همه طرف به سمت ما شلیک می شد. خیلی درگیری شدید بود. قله در نزدیکی مرز
عراق بود. عراق هم به پشتیبانی دموکرات ها آمده بود و با خمپاره ۱۲۰ نوک قله دوم را
می زد. آنها به راحتی ما را زیر آتش گرفته بودند. عجیب گرای آنجا را هم داشتند.
چهار نقطه اطراف قله دوم را زدند. وسط قله را هم زدند. ما پشت درخت های یک متری و
کمتر از یک متر و به ندرت درخت های دومتری سنگر گرفتیم. چال هایی هم روی قله بود که
بعضی از بچه ها خودشان را داخل آنها انداختند. به محض شنیدن صدای سوت خمپاره، همه
درازکش روی زمین خوابیدیم. من هم مثل بقیه روی زمین خوابیدم و دو دستم را پشت سرم
قفل کردم. ناگاه شیء سنگینی به پشت دستم که روی سرم گذاشته بود، اصابت کرد. این شیء
به دستم خورد و همانجا متوقف شد و دیگر به این طرف و آن طرف حرکت نکرد. شدت ضربه به
گونه ای بود که صورت و بینی ام را محکم به زمین کوباند؛ به طوری که صورت و بینی ام
زخمی شد. این قدر آن شیء بزرگ و سنگین بود که مرا به زمین میخکوب کرد. پیش خودم فکر
کردم که عاقبت من هم به خیل شهدا پیوسته ام. تصور می کردم شهید شده ام. صحنه درگیری
هم به گونه ای بود که تصور مرا قوت می بخشید. هیچ کس حتی پیش خود فکر نمی کرد که
بتواند از آنجا زنده برگردد. من به همان صورت، بدون حرکت ماندم و منتظر بودم که از
آن دنیا به استقبالم بیایند و حسابی تحویلم بگیرند. چرا که با داستان هایی که پیش
خودم از شهدا تصور می کردم، برداشتم این بود که اگر شهید شوم با سلام و صلوات
می آیند و مرا تا بهشت بدرقه می کنند. هر چقدر منتظر ماندم، خبری نشد و کسی به
استقبالم نیامد. تنها صدای پای بچه ها را می شنیدم که به این طرف و آن طرف
می دویدند. یکی از بچه ها به نام «سیف الله» بالای سر من آمد و گفت: «جعفر هم شهید
شد. حالا جواب مادرش را چه بدهم». با ما همسایه بود. داد و بیداد می کرد و بر سرش
می کوبید. یکی دیگر از دوستانم به نام اصغر بالای سر من آمد و گفت: حالا باید چه
گلی به سرمان بریزیم؟ جعفر هم رفت. دموکرات ها، فشارشان را زیادتر کرده بودند
بچه ها داشتند عقب می رفتند. من دیدم که نه، مثل اینکه یک چیزهایی می شنوم. خبری از
آن دنیا و بهشت و… نیست؛ فعلا همین دنیای خودمان هستم. سعی کردم دستم را تکان
دهم. هر طوری بود توانستم انگشتانم را حرکت بدهم. هر کاری کردم بتوانم این شیء
سنگین را از بالای سرم پرت کنم، نتوانستم. به امید اینکه یکی از بچه ها ببیند که
هنوز زنده ام، پایم را تکان دادم. یکی از بچه ها حرکت پایم را دیدم و داد زد: «جعفر
زنده است». همه به کمکم آمدند و آن شیء را از روی سرم به طرفی انداختند. صورتم زخمی
شده بود و به شدت درد می کرد. جلو چشمانم را خون گرفته بود. به درستی نمی توانستم
ببینم. بلند شدم و خون جلو چشمانم را با دستم کنار زدم. به هر زحمتی بود اطرافم را
ورانداز کردم. دیدم گلوله خمپاره به درختی زده و درخت از ریشه درآورده و همراه کلوخ
بزرگی روی سر من فرود آورده بود. آنجایی که من خوابیده بودم، چاله مانندی بود. شدت
موج خمپاره باعث شده بود همه اینها روی سر من فرود بیاید. دیگر نمی توانستیم بیشتر
از این مقاومت کنیم و برای بار دوم عقب نشستیم. این بار هم سردار اصفهانی با اضطراب
آمد و گفت: تا کجا رفتید؟ گفتم: تا قله دوم. گفت: کسی را ندیدید؟ گفتیم: نه، آنجا
هیچ کس نبود. خیلی ناراحت شد. با عصبانیت تمام روی سرش می زد. گفت: حالا خسته
شده اید. مدتی استراحت کنید. هوا که رو به تاریکی رفت به سمت قله بروید.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر برای بار سوم به سمت قله پیشروی کردیم. به همان نقطه ای
رسیدیم که گونی ها را رها کرده بودیم. گونی ها را برداشتیم و به راهمان ادامه
دادیم. هر طور بود از قله دوم عبور کردیم و به سمت قله اصلی رفتیم که برای بار سوم
گلوله باران شروع شد. این بار تصمیم گرفتیم هر طوری شده قله سوم را فتح کنیم. با
وجود اینکه حجم آتش بسیار سنگین بود، به پیشروی مان ادامه دادیم و بالاخره توانستیم
از زیر باران شدید گلوله بگذریم و به قله سوم برسیم. درگیری در نوبت سوم شدید بود،
اما نه به شد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 