پاورپوینت کامل شهیدی که از دست امام شربت نوشید ;شهید حسن دشتی، به روایت سردار محمدحسین سلطانی ۳۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهیدی که از دست امام شربت نوشید ;شهید حسن دشتی، به روایت سردار محمدحسین سلطانی ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهیدی که از دست امام شربت نوشید ;شهید حسن دشتی، به روایت سردار محمدحسین سلطانی ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهیدی که از دست امام شربت نوشید ;شهید حسن دشتی، به روایت سردار محمدحسین سلطانی ۳۲ اسلاید در PowerPoint :
۴۰
اشاره
حال و هوای غریبی داشتم . می خواستم هر طور شده ، یک نگاه داخل اتاق بیندازم تا
شاید بتوانم امام را زیارت کنم . چند دقیقه ای درباره قضیه فکر کردم . تنها راهی که
به ذهنم رسید، این بود که از لای گونی ها، منفذ کوچکی باز کنم تا شاید به مطلوبم
برسم . از آنجا که شوق زیادی برای دیدن امام داشتم، نمی خواستم درباره درست بودن یا
نبودن موضوع فکر کنم . به هر تقدیر، خودکارم را بیرون آوردم . نقطه ای را بین گونی
مشخص کردم و دست به کار شدم .
انگار امام از حال و هوای من و از کاری که می کردم با خبر بودند. چند لحظه ای از
کارم نگذشته بود که یکدفعه صدای پایی شنیدم ! کسی داشت از راه پله منتهی به پشت بام
بالا می آمد. همین که حضرت امام پا روی پشت بام گذاشتند، من صاف ایستادم .سعید عاکف
حسن دشتی ، اوایل تشکیل سپاه ، یک روز با چند تا دیگر از بچه های یزد، مأموریت
تازه ای پیدا می کنند؛ باید می رفتند جماران برای حفاظت از بیت حضرت امام
(قدس سره ).
دشتی از همان دوران خاطره ای شیرین و شنیدنی برام تعریف کرده بود که حکایت از روح
لطیف و ملکوتی حضرت امام(ره ) داشت . با آن لهجه شیرین خودمانی ، می گفت : «یک شب ،
پست نگهبانی من افتاد روی یک پشت بام . اتاق حضرت امام درست رو به روی این پشت بام
بود. لب آن یک دیواره از گونی های «توپی » کشیده بودند که حایلی بود بین شخص نگهبان
و اتاق امام؛ یعنی نه از پشت بام می شد داخل اتاق را ببینی و نه از اتاق ، روی
پشت بام را.
مدت زیادی از آمدن ِ من به جماران نمی گذشت . با اینکه خیلی شوق داشتم، اما هنوز
موفق نشده بودم امام را زیارت کنم .
نگهبانی روی آن پشت بام یک فرصت استثنایی بود که کمتر پیش می آمد. یادم هست که شب
از نیمه گذشته بود. توی آن لحظه های به خصوص ، احساسم این بود که چراغ اتاق امام
روشن است . حدس می زدم خودشان هم بیدار باشند. حال و هوای غریبی داشتم . می خواستم
هر طور شده ، یک نگاه داخل اتاق بیندازم تا شاید بتوانم امام را زیارت کنم . چند
دقیقه ای درباره قضیه فکر کردم . تنها راهی که به ذهنم رسید، این بود که از لای
گونی ها، منفذ کوچکی باز کنم تا شاید به مطلوبم برسم . از آنجا که شوق زیادی برای
دیدن امام داشتم، نمی خواستم درباره درست بودن یا نبودن موضوع فکر کنم . به هر
تقدیر، خودکارم را بیرون آوردم . نقطه ای را بین گونی مشخص کردم و دست به کار شدم .
انگار امام از حال و هوای من و از کاری که می کردم با خبر بودند. چند لحظه ای از
کارم نگذشته بود که یکدفعه صدای پایی شنیدم ! کسی داشت از راه پله منتهی به پشت بام
بالا می آمد. همین که حضرت امام پا روی پشت بام گذاشتند، من صاف ایستادم . مثل برق
گرفته ها، خشکم زده بود. انگار تازه متوجه غیر منطقی بودن ِ کارم شده بودم . گمان
اینکه امام از آن باخبر شده اند، حالم را حسابی گرفت .
وقتی دیدم امام دارند می آیند طرف من ، هول و هراسم بیشتر شد. یک لیوان، که بعداً
فهمیدم شربت است ، دست شان گرفته بودند و لبخند زیبایی به لب داشتند. گیج شده
بودم .
امام ؟! اینجا؟!
نزدیک که آمدند، سلام کردند. تازه فهمیدم که باید سلام می کردم . با همان دستپاچگی
که داشتم ، گفتم : سلام …
لیوان شربت را دستم دادند و فرمودند: این را برای شما آوردم .
انگار زبانم قفل شده بود. همین قدر توانستم لیوان را از دست شان بگیرم . به خودم که
آمدم ، دیدم سر تا پایم دارد می لرزد.
امام همان طور که آن لبخند زیبا را به لب داشتند، دستی به پشت من گذاشتند و
فرمودند: خدا قوت تان بدهد، خسته نباشید!
بعد مکثی کردند و ادامه دادند: باید ببخشید که من شما را توی زحمت انداختم !
بالأخره قفل دهانم باز شد و به هر زحمتی که بود گفتم : خواهش می کنم ، این وظیفه
ماست .
گفتند: شما به خاطر ما باید تا این وقت شب بیدار باشید.
انگار بخواهند حدیث نفس کنند، ادامه دادند: خدا ما را ببخشد!
در برابر این همه تواضع و به عبارتی در برابر این همه عظمت ، مانده بودم چه کنم ؛
مردی که دنیای کفر و دنیای شیاطین را به لرزه درآورده بود، داشت از یک پاسدار و
نگهبان ساده عذرخواهی می کرد!
در این لحظه ها کمی به خودم مسلط شده بودم . دست و پایم ولی هنوز داشتند
می لرزیدند. امام با همان صفا و صمیمیت خاص و با آن صدای دلنشین شان پرسیدند: شما
اهل کجا هستید؟
گفتم : یزد.
لبخندی زدند و گفتند: ما توی یزد دوست و آشنا زیاد داریم .
اسم چند نفر را بردند که بعضی هاشان را می شناختم . بعد فرمودند: مردم یزد، مردم
خیلی خوبی هستند. خیلی به من و این نهضت کمک کردند. همچنین یادی از مرحوم آیت الله
صدوقی کردند و فرمودند: ایشان از بزرگان است . شما یزدی ها باید قدرشان را بدانید.
آن شب امام فرمایشات دیگری هم داشتند که یادم نیست .
من هنوز لیوان شربت دستم بود و هر کار می کردم آن را بخورم، نمی تو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 