پاورپوینت کامل دلاور کوچک ;بر اساس خاطره آزاده عباس دهقانی ۳۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دلاور کوچک ;بر اساس خاطره آزاده عباس دهقانی ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دلاور کوچک ;بر اساس خاطره آزاده عباس دهقانی ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دلاور کوچک ;بر اساس خاطره آزاده عباس دهقانی ۳۱ اسلاید در PowerPoint :

۳۰

به: آزادگان مهدی طهانیان و عباس دهقانی

باد داغی دور برداشته بود توی محوطه. موهای طلایی رنگ زن، تاب می خورد. فیلمبردار،
دوربین را روی سه پایه چفت کرده و خیره شده بود به رفت و آمد نیروهای عراقی. صدای
زن او را به خود آورد: «تا کی باید منتظر بمانیم؟ از پا افتادم.»

ـ تا وقتی که افسر اردوگاه از اتاقش بیاید بیرون و اجازه کار را بدهد.

سرباز احسان ایستاده بود جلوی در آسایشگاه و چشم از خبرنگارها برنمی داشت. بالای
ساختمان آجرنمای ستاد، پرچم سه ستاره عراق، تو دست باد اسیر بود. زیر تاق فلزی و
کوتاه ستاد، سربازی اسلحه به دست، ایستاده بود به نگهبانی. فیلمبردار شانه به شانه
یکی از همکارانش ایستاد و چانه اش گرم شده بود. زن رو در رویش ایستاد و گفت: «عجب
اردوگاه بی نظمی! اسم عنبر هم گذاشتند رویش! افسر ضیاء، جلوتر از دو نگهبان همراهش
از ساختمان ستاد بیرون آمد. سرباز پا کوبید زمین و سلام نظامی داد. چوب دستی ضیاء
تو هوا بالا و پایین می رفت. راهش را کشید طرف جمعیت. باد داغ می خورد توی سر و
صورتش. با اشاره دست یکی از خبرنگارها، همه نگاه ها برگشت طرف افسر ضیاء. برای
دقایقی، سر و صدا جای خود را به سکوت داد. ضیاء دست هایش را پشت هیکل درشت
ورزیده اش به هم قلاب کرد و نگاه گرداند بین آنها. دوربین و ضبط های آماده چشمش را
گرفت. آرام سر جنباند و با ستوان سلمان گرم گرفت. آفتاب تند و تیز می تابید روی سر
و صورت خبرنگارها. تعدادی جای پا مانده بود روی پوست متورم و نرم شده آسفالت کف
محوطه. زن، کیفش را گرفته بود روی سرش و دست دیگر را سایبان چشم هایش کرده بود. چشم
در چشم فیلمبردار شد و گفت: «مخم داغ کرده. همین جوری ادامه بدهند، کارم به
بیمارستان می کشد.»

حس کرد خون گرم از بینی اش راه کشید پایین. سرش را پایین گرفت. خون، نرم و روان روی
آسفالت داغ جا باز کرد. فیلمبردار دستمالی از جیب کت زن بیرون کشید و گرفت جلوی
بینی اش.

ـ سرت را بگیر بالا.

و رفت طرف ضیاء. از حرکات تند دست و سرش می شد فهمید که چقدر دلخور است. افسر ضیاء،
اشاره کرد طرف احسان و دوباره نگاهش را داد به فیلمبردار. احسان آمد طرف ضیاء.
پاهایش را جفت کرد و سلام نظامی داد. زن دستمال آغشته به خون را انداخت توی سطل
گوشه دیوار. فیلمبردار آمد طرفش و زیر لب غرید: «خیال کردند این همه راه را بکوب
آمدیم توی آفتاب برشته بشویم». نزدیک که آمد، زن گفت: «افسر دارد چه می گوید؟»

ـ اجازه نمی دهد اسرا را بیاورند توی محوطه. باید بساطمان را جمع کنیم و برویم داخل
آسایشگاه.

پارچ را از روی میز فلزی طوسی رنگ برداشت. لیوان را لبالب از آب کرد و گرفت طرف زن.
احسان به طرف آسایشگاه رفت و قفل را از روی در برداشت. لبخندی روی لب های زن جاگیر
شد. روسری حریر آبی رنگش را از داخل کیف بیرون آورد. انداخت روی سرش و گره شلی به
آن زد. از توی آینه کوچکش، صورتش را برانداز کرد. پشت لبش به سرخی می زد. دستمال
کاغذی را نم دار کرد و کشید پشت لبش. همکارانش وسایلشان را برداشتند و حلقه زدند
دور احسان. در آهنی زور خورد و تا آخر باز شد. احسان خود را از جلوی در کشید کنار.
خبرنگارها پشت سر هم وارد آسایشگاه شدند. چشم هایشان که تا آن لحظه نور تند و تیز
آفتاب را تحمل کرده بود، زیر نور ضعیف داخل آسایشگاه به اطراف دودو می زد. هیکل
نحیف و ریزنقش اسرا، آنها را در جایشان میخکوب کرد. تعداد زیادی دمپایی رج شده بود
جلوی در. فیلمبردار، تعدادی از دمپایی ها را با پا کنار زد. سه پایه را زمین گذاشت
و دوربین را روی آن نصب کرد. همه چیز به سرعت آماده شد. ضیاء گوشه ای ایستاد و
سیگاری روشن کرد. روشنایی مفرطی از پنجره کوچک می ریخت. ذرات ریز گرد و غبار
لابه لای اشعه آفتاب لول می خورد. زن سیم میکروفون را که به هم پیچیده بود، باز
کرد. لحظاتی نگاهش روی صورت های استخوانی و چشم های گودنشسته اسرا ثابت ماند.
چهره های رنگ پریده آنها را جوان تر از آنچه که فکر می کرد، می دید. صدای نازک و
تیزش پرده گوششان را لرزاند: «من ایرانداخت هستم؛ هم وطن شما، اما مخالف جمهوری
اسلامی.» دو رشته دندان سپید بین لب های سرخ رنگش برق انداخت. دستش را دراز کرد طرف
یکی از بچه ها با بی توجهی او که دستش را پس کشید، دوباره نگاه گرداند بین آنها و
گفت: «من واقعاً متعجبم. هر قدر صورت هاتان را برانداز می کنم، باز هم باورم
نمی شود. مطمئنم که سن و سال اکثر شما بیش تر از شانزده یا هفده سال نیست. هنوز
صورت تان صاف است. مثل یک بچه.» انگشتش را گزید و رو به فیلمبردار گفت: «یعنی
جمهوری اسلامی…» فیلمبردار از سر تأسف نگاهی به اسرا کرد و زیر لب گفت: «می بینی
که حقیقت دارد.» نگاه ایرانداخت ثابت ماند روی صورت عباس که چند قدم بیشتر با او
فاصله نداشت.

ـ عراقی ها به ما گفتند که جمهوری اسلامی بچه ها را می فرستد جبهه. متأسفانه
می

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.