پاورپوینت کامل نان، خون، انفجار ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نان، خون، انفجار ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نان، خون، انفجار ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نان، خون، انفجار ۱۰۶ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

اشاره

آن روز هفتم تیر، سالگرد شهدای دفتر حزب بود. پیش از آمدن امام، یک روحانی بلند شد
و گفت: همه توجه کنید، امام در محضر خانواده شهدا صحبت نمی کنند. ما باید کاری کنیم
که امام صحبت کنند. من نقشه ای دارم که امام ان شاءالله صحبت خواهند کرد. نقشه اش
را گفت. همه نشستیم. امام که از در آمدند، ما شروع کردیم: «خدایا خدایا تا انقلاب
مهدی، خمینی را نگهدار!» امام هم با دستشان به ابراز احساسات ما پاسخ می دادند. تا
پنج بار شعار دادیم، امام هم به وسط های راه رسیده بودند. ما هم طبق نقشه، همه با
هم نشستیم. امام یکدفعه دیدند کسی شعار نمی دهد. یک نگاهی کردند، دستشان را پایین
آوردند و رفتند روی صندلی شان. ما هم گفتیم خوب شد، کلکمان گرفت…

آقای نوریان روح بزرگی داشت، تا جایی که توان داشت، می دوید و کار می کرد. ما بعد
از نماز صبح تا ساعت ۲ بعد ازظهر کار می کردیم. وقتی غذا را می آوردند، وای به
حال مان وقتی که مرغ بود. همه ما را با پنج ـ شش ماشین می فرستاد که همه مقرها را
چک کنیم که غذا به همه رسیده یا نه. یا اینکه می گفت در یخدان شما نباید هیچ چیزی
باشد. اگر بچه ها در یخدان را باز کنند و ببینند پر از آبمیوه و کمپوت است،
می گویند ما توی خط داریم چی می کشیم و اینها چه وضعی دارند… می گفت سهمتان را یا
نگیرید و یا بلافاصله بخورید. بعد گاهی وقت ها دیگر جسمش نمی کشید؛ می افتاد زیر
سِرُم. باز در همان حال می گفت سرم را به دست چپش بزنند و با دست راست نامه ها را
پاراف می کرد.

من حدود دو ماه در ستاد تیپ جوادالائمه(ع) با شهید برونسی بودم. برونسی عجیب آدم
نترسی بود. چند روزی بود دندان درد بدی گرفته بود، اما با همان حال هر شب با
نیرو هایش می رفت پیاده روی. یک روز دیدم شهید برونسی با یک انبردست در حال کلنجار
رفتن با دندانش است. گفتم: چکار می کنید؟ گفت: خیلی اذیت می کند باید یک طوری آرامش
کنم… فکر کنم آخر هم دندان را کند و راحت شد.

بعد از جنگ، جلسه، منزل یکی از بچه ها بودیم. هرکس یک جایش مجروح شده بود. یکی از
بچه ها گفت : آخ… قربونتون برم با این حالتون! یکی دست نداره یکی پا نداره! آقای
قاآنی هم که کمتر وارد این بحث ها می شد و خودش یک چشم و دستش آسیب دیده بود، گفت:
اونم که همه چیز داره… مغز نداره.

در دسته های ویژه یک گردان، خصوصاً تخریب، حالت های معنوی عبادی و عرفانی شدیدتر
بود؛ چون همه به شهادت نزدیک تر بودند. فضای محیطی و دور و بری ها این حالت را
بوجود می آوردند. البته ذهنیت ها و شرایط فردی هم خیلی مؤثر بود. شاید بهترین دوره
زندگیمان که واقعاً زندگی کردیم و لذت معنوی بردیم، زمان جبهه بود. واقعاً احساس
می کردیم فضا آن طوری است که پیامبر و ائمه(ع) ترویج کرده اند. البته این فضاها در
اول جنگ خیلی بیشتر بود. چون افراد مشغولیتی جز ادای تکلیف نداشتند.

یک بار هم با مسئول عقیدتی لشکر امام رضا(ع) رفته بودیم حمام، یک کاسه آب ریختم
رویش. او هم می خواست تلافی کند، گفتم: نکن، ضرر می کنی. همین کاسه را تحمل کن.
گفت: نه مثلاً چکار می کنی و ریخت. من هم رفتم پاشویه آخر و ده تا کاسه آب ریختم
رویش. روز بعد جلوی لشکر بودم، دیدم یک نایلون دارو گرفته دستش و تندتند عطسه
می کند. گفت: خدا بگم چکارت کنه سهیلی. گفتم: حاج آقا من که تذکر دادم، می خواستید
همان یک کاسه را تحمل کنید.گفتگو با علی سهیلی، مسئول بسیج دانشجویی مشهد

«سعادت» بامن بود

سال ۱۳۵۸ بود. هرچه به محمد می گفتم چرا درس نمی خوانی، می گفت آدم باید یکسال در
سال چهارم مردود شود تا پایه اش خوب قوی شود و کنکور راحت قبول شود. من قبول شدم و
او در جا زد. سال ۱۳۵۹ که من جذب سپاه شدم، یک روز با هم رفتیم نتایج محمد را
ببینیم؛ نوشته بود: محمد سعادتجو قبول، معدلش را نگاه کردم که ۱۰ شده بود. گفتم
معلوم است پایه ات خیلی قوی شده…

محمد سال بعد با ارتش و به عنوان امدادگر رفت جبهه. مدتی بعد با دست ترکش خورده
برگشت. گفت با خمپاره۶۰ مجروح شد… موقع رفتن من گفت: مواظب خمپاره ۶۰ باش. چون تا
آخرین لحظات که به زمین می رسد، صدایی ندارد. خیلی فرصت نداری.

من توی عملیات بیت المقدس با خمپاره ۶۰ مجروح شدم. نوبت محمد شد؛ رفت و با خمپاره
۶۰ شهید شد. اسم پایگاه محله مان را گذاشتیم شهید محمد سعادتجو.

گزینش

با اینکه راه های دیگری مثل بنیاد مستضعفان، اطلاعات، کمیته و… داشتم، سپاه را
انتخاب کردم. معرفم آقای ملکی، مسئول پادگان سردادورسپاه و آقای ابراهیم زاده مسئول
بسیج بود، ولی به خاطر سوابق سیاسی و حساسیت های مربوط به گروهک ها در اول انقلاب
یک تحقیقات محلی مفصل انجام دادند و بعد هم مصاحبه سختی را گذراندم. گفتند: شما با
معرفتان اختلاف عقیده دارید! گفتم: همه آدم ها با هم اختلاف دارند. این سؤال ها در
سال ۱۳۵۹ که این بحث ها جا افتاده نبود، خیلی عجیب بود. آخر سر هم گزینش مرا منوط
به ارزیابی حین آموزش کردند؛ شاید می خواستند یک طوری از شرّم خلاص شوند.

شُله در جبهه

یکی از دوستان که در بازار فرش فروش ها بود، گفت: فرش فروش های مشهد قرار است به
مناسبت اربعین بروند جبهه و ده ـ بیست تا دیگ شله(۱) بپزند. من و شهید سعادتجو و
چهل ـ پنجاه نفر دیگر با قطار رفتیم اهواز و دیگ های شله را هم با قطار بردیم و یک
جایی در حاشیه شهر مستقر شدیم. بچه ها شروع کردند به کشتن گوسفندها و بعد پاچه
گوسفند را سوراخ می کردند و یک نفر شروع می کرد فوت کردن. ما هم جوان بودیم و پر شر
و شور. دور و بر را نگاه کردم، دیدم کنارمان یک تعمیرگاه ماشین است. سریع رفتم و
شیلنگ باد را گرفتم و شروع کردم تندتند گوسفندها را باد کردن. همه شروع به تعریف و
تمجید کردند. چند لحظه گذشت و ما سرمان گرم شد و یکی از گوسفندها بیش از اندازه باد
شد و هر چه خورده و نخورده بود، فواره زد بیرون. حاجی بازاری ها سروصدایشان درآمد و
ما این قضیه را بهانه کردیم و رفتیم سطح شهر. اهواز خالی از سکنه بود. خیلی باید
راه می رفتیم تا یک آدم می دیدیم. آنجا اولین بار بود که سلاح های سنگین و مهمات را
می دیدم. شب برگشتیم و تا صبح کفچه زدیم تا دیگ های شله ته نگیرد. فردا صبح سر
اینکه چه کسی شله ها را ببرد، دعوا شد. همه می خواستند بروند خط و بالاخره این
سعادت نصیب ما نشد.

من و حاج عبدالله

در بسیج شروع به برگزاری دوره های آموزشی تربیت مربی کردیم. محمد، برادرم اصول
فلسفه و روش رئالیسم درس می داد. آقای زنجانی، جنبش مسلمانان مبارز و من، حزب توده
را می گفتم. بسیجی های فعال را که دیپلم داشتند ثبت نام می کردیم. در آن دوره آقای
عبدالله ضابط هم شرکت می کرد. بعد از تمام شدن دوره، آقا عبدالله پاسدار شد و همکار
شدیم. بعد از مدتی هم از سپاه بیرون رفت و در حوزه علمیه مشغول درس شد و همزمان هم
می رفت جبهه. مرحوم ضابط آدم بسیار خلاقی بود و همیشه فکرهای عجیبی داشت. خوش ذوق و
خوش فکر بود و زمان و نیازهای آن را خوب تشخیص می داد.

حساسیت ها در سپاه

آموزش ما با کلاس های عقیدتی شروع شد. آن زمان وضع مطالعه و اطلاعات جامعه شناختی
پاسدارها خیلی بهتر از امروز بود. دوره های قبل از دوره آموزشی ما ــ دوره دهم ــ
کوتاه تر بود، ولی این دوره چهل روز طول کشید. سی روز آموزش عقیدتی و نظامی داخل
شهر و ده روز هم اردوی خارج شهر.

آن روزها همه پاسدارها را نمی فرستادند آموزش؛ در طول دوره هم ارزیابی های تحت
آموزش داشتیم. اینها طول دوره با ما بودند و ما را ارزیابی می کردند. این ارزیابی
بجز سیاسی، عقیدتی هم بود. مثلاً نسبت به تفکرات «دکتر شریعتی» حساسیت زیادی بود یا
نسبت به «مجمع احیاء تفکرات شیعی» و شهید دیالمه، حساسیت هایی وجود داشت و چون من
کلاس ها و سخنرانی های شهید دیالمه را می رفتم، نسبت به من حساس بودند.

در دوره های آموزشی رسم بر این است که افراد صفر کیلومتر مثل ما شرکت کنیم؛ اما در
آن دوره، افراد از نظر آموزش با هم خیلی متفاوت بودند و افراد قدیمی و سطح بالایی
مثل شهید علی مردانی (کسی که بعدها تنگه چزابه را به نام او نامگذاری کردند) هم
شرکت داشتند.

چریک های خشمگین

آن ده روز آموزش عملی بیرون شهر، خیلی سخت بود. ما در اردوگاه کوهستانی بودیم و
گروه مقابلمان در باغ میرزای ناظر. ما به آنها شبیخون می زدیم؛ می رفتیم چادرها و
حتی آفتابه شان را با اسپری رنگ می کردیم؛ یعنی منهدمش کرده ایم. در یکی از کمین ها
که به دشمن فرضی زدیم، من و آقای قاآنی اسیر شدیم. بچه ها خیلی بی رحمانه و جدی
برخورد می کردند.

اصلاً نگاه نمی کردند طرف مقابل هم پاسدار است. یکی از بچه ها تعریف می کرد که
رفتیم درگیر شدیم. یکدفعه یکی با چوب به کمرم زد. فریاد کشیدم. برگشتم و چوب را
گرفتم و با همان چوب کوبیدم توی سرش. سرش شکست. گفت آخ… من هم گفتم: مرگ… حتی
توی هوای سرد و با دست بسته بچه ها را می انداختند توی آب. در آن دوره اگر کسی
تجدید دوره می شد، مرگ را جلوی چشم می دید. دست و پای چند نفر در پرش از خودرو
شکست. بعضی ها هم به خاطر شلیک از فاصله کم با تیر مشقی دچار سوختگی شدند. یکی دیگر
از کسانی که در آن دوره با ما در گروه کوهستان بود، شهید بابانظر (نظرنژاد) بود.
ایشان سن و جثه اش از ما بزرگ تر بود. یادم است وقتی راه می افتادیم، فریاد می زد :
اوه… اوووو… صف شکم داده؛ منظورش این بود که صف کج شده است. او را که یکی از
بزرگ ترین فرماندهان جنگ بود، بعدها شناختم.

زندگی در صف

بعد از آموزش، مدتی مرا فرستادند مالی. بعد که دیدم با روحیات من سازگار نیست، رفتم
فرهنگی بسیج و تا آخر ۱۳۶۰ آنجا بودم. پیش از عملیات فتح المبین اعلام کردند جبهه
نیاز به نیرو دارد. من هم اعلام آمادگی کردم و ۹ اسفند ۶۰ عازم شدم. آن موقع هنوز
حتی تیپ تشکیل نشده بود و سپاه خراسان به شکل گردانی نیرو می فرستاد. به ما گفتند
یک آقایی به نام «برونسی» فرمانده گردان شماست. ما بچه های دوره آموزش، آنجا دوباره
جمع شده بودیم؛ گلستانی، شهید قرص زر، صولتی و…

توی راه آهن دیدیم شهید برونسی که آمد از همانجا فریاد زد : «اُاُاُی دایی (دایی،
معاون شهید برونسی بود) سرته کن…» ما جا خوردیم. با هم گفتیم لااقل عقب گردی…
به راست راستی… !! بالاخره راه افتادیم و آنجا بحث شد که برویم یک فرمانده گردان
جوان تر و چالاک تر پیدا کنیم که بتوانیم با او برای عملیات برویم. رفتیم پادگان
امام حسین(ع) تهران و چند روز خیلی بد را گذراندیم. صف های چند صد نفری برای غذا،
دستشویی، نماز و… پنج ـ شش روز از عمرمان توی صف گذشت. آنجا نیروی زیادی جمع شده
بود و اهواز هم جا نداشت. یادم است از همه طوایف و استان ها آمده بودند. مثلاً
آذربایجانی ها عزاداری های باشکوهی برگزار می کردند. بعد از چند روز اعزام شدیم و
رفتیم لشکر ۹۲ زرهی. ما توی اهواز اسممان را هیئت هفت نفره گذاشتیم. آنجا شروع
کردیم دنبال یک فرمانده عملیات جوان و سرحال گشتیم. نمی دانستیم که شهید برونسی چه
یلی است برای خودش… رفتیم و گشتیم و شهید صبوری، یکی از بچه های جوان و بلند قامت
اهل فردوس را پیدا کردیم. گفتیم همین خوب است و با هیئت هفت نفره رفتیم توی گردانش.
نتیجه این قضاوت ظاهری آن شد که شهید برونسی با گردانش رفت عملیات فتح المبین و ما
با صبوری رفتیم خط پدافندی چزابه!

مجروح کُشی

مرحله دوم عملیات فتح المبین رفتیم جاده اهواز ـ خرمشهر و خط را از ارتش تحویل
گرفتیم. هوا خیلی گرم بود. کنار جاده ارتشی ها تانک ها را ردیف کرده بودند و خودشان
رفته بودند زیر تانک ها. ما مشغول سنگرکنی شدیم. یکدفعه سرم را بلند کردم دیدم
سربازهای عراقی در حال دویدن به سمت خاکریز سمت راست ما هستند. هیچ کس هم متوجه
نبود. فریاد زدم و بچه ها را خبر کردم. آرپی جی زن را هم آماده کردم. آرپی جی زن
دیگرمان دورتر بود. هرچه تلاش کردم صدایم را نشنید. برای اینکه دید پیدا کنم، آمدم
عقب و از خاکریز دور شدم که یک خمپاره ۶۰ خورد پشت سرم. یک لحظه احساس کردم چند
سوزن خیلی سریع از چند جای بدنم رد شد. ۱۸۰ درجه چرخیدم و افتادم زمین. دو پا و دست
و قفسه سینه ام ترکش خورده بود.

اگر بعد از مجروح شدن بیهوش می شدی یا به هلی کوپتر می رسیدی، خیلی خوش شانس بودی،
و الا می شدی مثل من. یکی دوتا از بچه ها آمدند بالای سرم و شروع کردند به شوخی
کردن و سربه سر گذاشتن. بعد هم انداختندم توی یک وانت و رسیدیم به پست امدادی.
پرستارها برای اینکه هوشیاری مرا تست کنند فریاد می زدند: عراقی… عراقی را
آوردند. من هم می گفتم: نه من ایرانی هستم.

خلاصه پانسمان کردند و با یک مجروح دیگر انداختندم توی آمبولانسی با یک راننده
ناشی. ریه ام ترکش خورده بود و قل قل می کرد و تنگی نفس داشتم. آمبولانس هم با سرعت
زیاد توی دشت و صحرا می راند. گاهی وقت ها از شدت تکان ها از برانکارد می افتادم
پایین و دوباره می رفتم روی برانکارد. آمبولانس هم راه را گم کرده بود. بالاخره
ساعت ۱۰ شب رسیدیم اهواز. مرا بردند اتاق عمل. تازه متوجه پیراهن سپاهی ام شدم که
آرم سپاه را با جیب و خود لباس به هم دوخته بودم. یک شعری آن زمان ساخته بودند:

سپاهی عاشق یه آرم مخمل

بسیجی عاشق چتر منور…

توی اتاق عمل، در حالی که به هوش بودم، شروع کردند به کشیدن خون های ریه و بخیه و
پانسمان و… تا رسیدند به دستم. پرستار گفت: اینجا را باید سه تا آمپول بزنم و بعد
سه تا بخیه… اگر می خواهی همون سه تا بخیه را بزنم… گفتم: هرجور صلاح
می دانی…

بلافاصله بعد از آن، مجروح ها را بردند فرودگاه. ما را قطار کرده بودند و با بوکسل
می کشیدند و می بردند سمت هواپیما. توی هواپیمای ۱۳۰C هم از سقف شش ـ هفت تا
برانکارد آویزان کرده بودند. حالا فکر کنید اگر آن طبقه بالایی هوس دستشویی به سرش
می زد یا حالش به هم می خورد برای ما پایینی ها چه اتفاقی می افتاد!

هواپیما نشست توی یک فرودگاه تاریک. آمبولانس ها آمدند. هنوز نمی دانستم کجا هستیم.
فقط از تکه بالای شیشه آمبولانس صحنه های آشنایی می دیدم. برای خودم نشانه گذاشتم.
دیدم درست است. خلاصه، وقتی آمبولانس ایستاد، دیدم توی بیمارستان قائم مشهد توی بخش
قلب و ریه هستم. تصمیم گرفتم مجروح شدنم را مخفی کنم. این در حالی بود که
خانواده ام دو ماه و نیم بود که هیچ خبری از من نداشتند. چند روز بعد یکی از
بچه های بسیج مرا شناخت و از طریق این بنده خدا که قول داده بود به کسی چیزی نگوید،
همه فهمیدند. یادم هست کنار من یک ارتشی قطع نخاع بستری بود. طرف دیگرم هم یک نفر
را آورده بودند که توی دعوا چاقو خورده بود. پدرم آمده بود ملاقات. از این بنده خدا
پرسید: پسرم چی شده؟ او هم می گفت: این ضد انقلاب های مزدور ما را با چاقو زدند.
پدرم هم می گفت: خدا لعنتشان کند.

کَلکِ …..

شهید تمیز، توی تهران پیله کرد که باید برویم جماران؛ ما هم راضی شدیم. رفتیم
جماران، مقر شهید رجایی، سراغ بچه های مشهدی محافظ امام. حال و احوال کردیم. گفتند:
امروز دیدار نیست. خیلی جا خوردیم. گفتیم: این تمیز بیخود ما را آورد. شب را
خوابیدیم. صبح فردا در حال راه افتادن بودیم که یکدفعه گفتند: همه بروید سمت
حسینیه. بعد آنهایی که لباس داشتند، جلو و بقیه عقب ایستادند. ما هم هاج و واج مثل
مردم عادی نشستیم. آن روز هفتم تیر، سالگرد شهدای دفتر حزب بود. پیش از آمدن امام،
یک روحانی بلند شد و گفت: همه توجه کنید، امام در محضر خانواده شهدا صحبت نمی کنند.
ما باید کاری کنیم که امام صحبت کنند. من نقشه ای دارم که امام ان شاءالله صحبت
خواهند کرد. نقشه اش را گفت. همه نشستیم. امام که از در آمدند، ما شروع کردیم:
«خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار!» امام هم با دستشان به ابراز
احساسات ما پاسخ می دادند. تا پنج بار شعار دادیم، امام هم به وسط های راه رسیده
بودند. ما هم طبق نقشه، همه با هم نشستیم. امام یکدفعه دیدند کسی شعار نمی دهد. یک
نگاهی کردند، دستشان را پایین آوردند و رفتند روی صندلی شان. ما هم گفتیم خوب شد،
کلکمان گرفت… یکدفعه صدایی بلند شد. سرها برگشت. دیدیم آقا ]مقام معظم رهبری[ از
گوشه مجلس بلند شدند و گفتند: امام در حضور خانواده شهدا صحبت نمی کنند. الآن هم به
خاطر اینکه تبعیض نباشد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.