پاورپوینت کامل او با ما بود ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل او با ما بود ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل او با ما بود ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل او با ما بود ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
اولین سمینار ائمه جمعه استان های قزوین و زنجان در مناطق جنگی و در کنار رزمندگان
برگزار شد. رزمندگان گردان های مختلف هم در کنار این سمینار جمع شده بودند. وقتی
جلسه در گرمای بعدازظهر تابستان به پایان رسید، بهترین راه برای رهایی از آن گرما،
شنا بود. آن روز در میان رزمندگان، سید روحانی ۷۳ ساله نیز به سمت رودخانه کارون
آمد. کنار شط ایستاد و رزمندگان یکی یکی مشغول شنا شدند. هیچ کس فکر نمی کرد پیرمرد
با این سن و سالش هوس شنا داشته باشد.
وارد آب شد و با رزمندگان مشغول شنا شد. با «سید کمال موسوی» که غواصی ماهر بود
مسابقه گذاشت. بعدها بچه ها فهمیدند او نوه این عالم پیر زنده دل است. وقتی از آب
بیرون آمد، بین رزمندگان از خاطرات دوران جوانی و شنا در رود فرات در دوران تحصیل
در نجف سخن گفت.
آن روز من هم در جمع شناکنان بودم. او را خوب می شناختم. همان کسی بود که روزی بر
بالین من حاضر شده بود؛ درست موقعی که همه از من دست شسته بودند.
عروسی یکی از فرزندانش بود. مهمان بودیم. هفت ساله بودم. آن روز شیطنت های کودکانه
و جست وخیز، کار دست من داد و عروسی را برای مدتی به هم زد. در طبقه دوم در بالکن
مشغول بازی بودم که به حیات سقوط کردم و سمت چپ سرم به لبه باغچه خورد و با سری که
از وسط دو نیم شده بود یک هفته در کما بودم. خدابیامرز مادرم می گفت: وقتی از
بیمارستان و پزشکان ناامید شدیم، از حاج آقا خواستیم تا بر بالینت حاضر شود. او دست
روی سرت گذاشت و دعایی خواند. وقتی رفت، تو به هوش آمدی.
آن کسی که به دعایش چشمانم باز شد تا امروز قلم به دست بگیرم، کسی جز آیت الله
سید حسن شالی نبود؛ سیدی که در سال ۱۲۹۳ در روستای شال در پنجاه کیلومتری جنوب
قزوین و در خانواده ای متدین و علاقه مند به اهل بیت (علیهم السلام) به دنیا آمد.
آقا سید وقتی خود را شناخت با روحانیان زیادی در روستا آشنا شد. زمانی که آیت الله
حاج شیخ محمد مجتهد از دنیا رفت و مردم از کرامات او داستان ها نقل می کردند، پدر
سیدحسن او را به مکتب خانه مرحوم شیخ محمدباقر برد و چند سالی را در کنار کودکان
شال به سوادآموزی پرداخت. عشق پدر به روحانی شدن پسر در دوران استبداد رضاخانی موجب
شد تا پدر، سید حسن را از مرزهای ممنوعه بگذراند و او را کنار بارگاه مولی الموحدین
امیرالمؤمنین (ع) برساند.
پدر، او را به جد بزرگوارش سپرد و خود راهی شال شد. سیدحسن در کنار بهره مندی از
انوار مرقد مطهر حضرت، دروس عالی خارج فقه و اصول را هم از محضر آیات بزرگ سید
عبدالهادی شیرازی و سید ابوالقاسم خویی پشت سر نهاد و روح خود را در محضر عارف بزرگ
سید علی آقا قاضی صیقل دهد. او که اجازه اجتهاد خود را از بزرگ مرجع جهان تشیع،
آیت الله حاج سید ابوالحسن اصفهانی گرفته بود، پس از سقوط حکومت دیکتاتوری رضاخان
برای دیدن اقوام به شال آمد، اما اوضاع شال را چنان دید که نیاز به وجود او دارد و
ماندگار شد.
بیش از پنجاه سال به رتق و فتق امور دینی و اجتماعی شال پرداخت. در کنار بنای مسجد
جامع و اولین دبستان اسلامی، عده ای از نوجوانان مشتاق را به حوزه درس خود فراخواند
و حوزه فعالیت خود را به روستاهای اطراف گسترش داد تا آنکه عده ای از متدینان و
بازاریان قزوین که آوازه کار او را شنیده بودند به شال آمدند و از او خواستند که به
قزوین مهاجرت کند و به اوضاع علمی مدارس علمیه رونق بخشد.
با مهاجرت آیت الله سید حسن به قزوین، مدرسه علمیه قدیمی آن شهر را که تقریباً
متروک شده بودند، آباد شد. او حرکت هایی علیه رژیم ستم شاهی پایه گذاری کرد و دست
به افشاگری زد. خانه اش به یکی از ارکان مبارزه با حکومت استبدادی پهلوی تبدیل شده
بود.
در سال ۱۳۴۵ ساواک او را دستگیر و زندانی کرد، اما دست از مبارزه برنداشت و با کمک
شاگردان جوانش حلقه مبارزات محکمی دایر کرد و در اوج مبارزات مردم در سال ۵۷ نخستین
گام های محکم را برای فروپاشی رژیم طاغوت برداشت.
تابستان ۶۶ به کردستان اعزام شدیم؛ تحت فرماندهی شهید نصرالهی، فرمانده سپاه بانه.
نصرالهی آمد و دستورات لازم را برای تقسیم بچه ها صادر کرد و ما چند نفر که تقریباً
نسبت به بقیه جثه کوچک تری داشتیم، سهمیه گردان سید الشهدا(ع) مستقر در جاده بانه ـ
مریوان شدیم. روز بعد، پس از تحویل برگه معرفی، ما را به روستای ولی آباد بخش بویین
بانه اعزام کردند. پایگاه مستقر در این روستا پنج نفر نیرو داشت که همه آنها سرباز
وظیفه بودند و ما هر دو بسیجی با یک نام و فامیلی؛ و جمعاً شدیم هفت نفر.
پایگاه بر روی تپه و مشرف به روستای منطقه بود. در درون روستا مسجدی بزرگ برای
اهالی سی خانواری ولی آباد وجود داشت که یک برادر پاسدار و یک نفر وظیفه و یک
پیشمرگ کرد در آن حضور داشتند.
در غروب یکی از روزها مشغول کمک به مردم روستا برای جابه جایی محصولات کشاورزی
بودیم که نگهبان پایگاه سراسیمه به درون روستا آمد و خطاب به فرمانده پایگاه گفت:
در پایگاه قدیمی یک نفر که صورت خود را پوشانده بود و لباس کردی به تن داشت، با دست
به من علامت داد و پارچه روی صورت خود را کنار زد، خنده ای کرد و به طرف تپه های
اطراف رفت.
به دستور فرمانده، بچه ها سریع دست از کار کشیدند و به سرعت وارد پایگاه شدند. یکی
از بچه ها اسلحه کلاشینکف را برداشت و به سوی پایگاه مورد نظر رفت. پس از نیم ساعت
جستجو دست خالی برگشت. فرمانده این اتفاق را یک هشدار خواند و دستور داد تا بچه ها
سلاح های خود را چک کنند و برای درگیری احتمالی آماده باشند.
شب پاس دوم بودیم. باید ساعت یازده تا دو نیمه شب در سنگر یک و در کنار میدان مین و
پشت سیم خاردارها نگهبانی می دادیم. پس از اقامه نماز مغرب و عشا و صرف شام برای
تجدید قوا و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 