پاورپوینت کامل گفتگو با ابوالفضل درخشنده، رزمنده و جانباز نویسنده ۵۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گفتگو با ابوالفضل درخشنده، رزمنده و جانباز نویسنده ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفتگو با ابوالفضل درخشنده، رزمنده و جانباز نویسنده ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گفتگو با ابوالفضل درخشنده، رزمنده و جانباز نویسنده ۵۰ اسلاید در PowerPoint :

اشاره:

متولد ۱۳۴۸ در تهران است و جانباز شیمیایی جبهه های غرب. بعد از جنگ هم از مبارزه
دست برنداشته و به خاطره و داستان نویسی مشغول است. اشک نسل سوم؛ غربت؛ قرارمون
ساعت عشق؛ قصه بی انتها؛ گمشده تخریبچی دوران، عنوان برخی از کتاب های اوست. این
مصاحبه حاصل تلاش یکی از خوانندگان خوب امتداد است.

ـ چگونه از شروع جنگ باخبر شدید؟

تنها خاطره ای که از سال ۵۹ در ذهن ها مانده، زمانی بود که صدای انفجار آمد. من
رفتم بالای پشت بام منزل. تپولف را دیدم به سمت فرودگاه مهرآباد که دیدی زد و بعد
هم دور زد که برگردد. مردم، یک هراس توأم با تعجب داشتند و آمادگی چنین جنگی را
نداشتند، اما خیلی زود دست و پایشان را جمع کردند. درایت امام(ره) تأثیر زیادی روی
مردم داشت. حضرت امام در مقاطع خاص به مردم پیام هایی می داد و مردم هم بهترین
رفتارها را نشان می دادند.

ـ به عنوان یک نویسنده، تعریف شما از جنگ تحمیلی و هشت سال دفاع مقدس چیست؟

جنگ تحمیلی یک واقعیت است. ما هیچ وقت طالب جنگ نبودیم؛ بالاخص اوایل انقلاب،
کشورمان هنوز ثبات پیدا نکرده بود و نیروی نظامی کاملاً مستقر نشده بود.
پادگان های مان خالی شده بود. نیروی معاند و مختلف سیاسی و نیروهای نظامی ای که
وجود داشت، هر کدام به نوعی پادگان را خالی کرده بودند. آن اوایل، ارتش ما انسجام
نداشت؛ نه سپاهی وجود داشت و نه از بسیجی خبری بود. مطمئناً آمادگی جنگ را نداشتیم.
دولت موقت هم اکثر قراردادهای نظامی را که در زمان طاغوت با دولت های مختلف بسته
شده بود لغو کرد. نمونه اش، همان «اف ۱۶»هایی بود که قراردادش را با امریکا داشتیم
که هنوز تا این لحظه پولش را نداده اند. دولت موقت گفت: به جای «اف ۱۶»ها به ما
تراکتور بدهید؛ ما با کسی جنگ نداریم. آن زمان در کشور «انقلاب» شده بود و یک تغییر
و تحول حاکم بود. مطمئناً ما طالب جنگ نبودیم. این هم بهترین شکار یا لقمه برای
تحلیلگران نظامی بود که در آن شرایط بخواهند به ما حمله کنند و به زعم خودشان ظرف
دو ـ سه هفته تهران را فتح کنند.

ـ شما کی به جبهه اعزام شدید؟ خانواده تان چطور راضی شدند؟

۲۴ یا ۲۵ بهمن ماه سال ۶۰ بود که برای دوره آموزشی به پادگان امام حسین(ع) اعزام
شدم. اسفند همان سال هم رفتم جبهه. چیزی حدود دوازده سالم بود. شش تا برادر بزرگ تر
از خودم هم داشتم که همه شان در جبهه بودند و این در خانواده ما یک امر عادی بود.
حتی یادم است، پدرم به برادر بزرگ ترم که «حجت» اسمش بود و آن زمان فرمانده محور
غرب بود، گفت: این ابوالفضل را هم با خودت چند روزی ببر تا با حال و هوای جبهه آشنا
بشود که یک وقت نکند بدون اطلاع ما بیاید. برادرم به پدرم گفته بود که من لوس تر از
آن هستم که بخواهم تحمل آموزش های سخت پادگان امام حسین(ع) را داشته باشم. روزی هم
که خواستم اعزام شوم، پدرم خیلی راحت موافقت کرد و گفت: می دانم اگر مخالفت کنم،
رضایتم را جلب می کنی، اما مادرت را راضی کن و برو. مادرم که یک سیده حسینی بود،
خیلی راحت بهش گفتم: وقتی علی اکبر(ع) داشت می رفت جنگ جدت مخالفت نکرد؛ نه در شأن
آنها هستم و نه حد و اندازه ام به اندازه آنهاست. حالا هر جور که خودت می گویی.
بگویی نرو، نمی روم؛ بنده خدا هم چیزی نگفت و فقط گریه کرد.

ـ در آن سن کم جثه تان درشت بود یا نه؟

ریزنقش بودم، به خاطر همین، در همان پادگان امام حسین(ع) در آموزش های تخصصی، من را
برای «تخریب» انتخاب کردند. بعد از آموزش به عنوان تخریبچی به جبهه اعزام شدم.
می شود گفت قبل از اینکه وارد فضای پادگان آموزشی بشوم شیرازه فکری ام ثبات پیدا
نکرده بود. وقتی پا توی جبهه گذاشتم، آن ایثارهایی را که می دیدم، کل تفکرات من را
متحول کرد؛ منی که تحت تأثیر شش برادرم به جبهه رفته بودم، دیگر به قول حضرت
امام(ره) جبهه برایم دانشگاه شده بود. تغییر و تحولاتی در اساس زندگی ام بنا نهاده
شد که هنوز دارم از آن «آبشخور» استفاده می کنم.

وقتی برای معبر زدن و خنثا کردن میادین مین می رفتیم شعاری داشتیم که «اولین
اشتباه، آخرین اشتباه»مان است. روحیه مان بالا بود؛ هم از نظر تقوای الهی و هم راهی
که در آن قدم برمی داشتیم. اگر در باورمان شک به وجود می آمد؛ نمی توانستیم طرف مین
برویم؛ اصلاً اگر همان سرنیزه را به زمین می زدیم، خودش عامل انفجار می شد. چون
دستمان می لرزید. توی مدتی که در جبهه بودم، تا زمانی که بخواهم با آن حال و هوای
معنوی عادت کنم و بدانم برای چه جانم را کف دستم بگیرم و از علایق دنیوی ام بگذرم،
وقت می برد. بچه ها کمکم کردند. زمانی که به باور رسیدم، دیگر میدان مین، میعادگاه
عشقم شده بود. هر زمان که می خواستم وارد این میدان بشوم، احساس می کردم بین من و
معشوقم هیچ فاصله ای نیست. اینجاست که می توانم آماده پرواز شوم. ما می دانستیم در
شبی که عملیات است و داریم معبر می زنیم، کوچک ترین غفلت ما باعث می شود صدها نفر
شهید بشوند. در آنجا با شجاعت کار می کردیم. آنجا وقتی مین فسفری عمل می کرد زیر
شکمشان مخفی می کردند که نورش باعث نشود معبرمان لو برود. خودش را فدا می کرد که
دیگران زنده بمانند. اینها همه برمی گردد به آن باوری که به دفاع مقدس داشتیم. ما
وظیفه داشتیم دفاع کنیم. این دفاع جنبه معنوی داشت. هیچ جنگی را نمی توانید با جنگ
ما مقایسه کنید. چون جنگ ما دفاع معنوی بود، نه دفاع از آب و خاک.

ـ از حال و هوای مرخصی ها بگویید.

قانونی داشتیم که وقتی به مرخصی آمدیم، لباس بسیجی هایمان را می گذاشتیم توی ساک و
لباس شخصی خودمان را می پوشیدیم. اعتقاد داشتیم اگر خدایی نکرده در شهر از ما خطایی
سر بزند، مردم از دید خطای یک بسیجی به آن نگاه می کردند. وقتی به تهران می آمدم
سعی می کردم یکی ـ دو جلسه سر کلاس درس بروم و هم با معلمانم دیداری تازه کنم و هم
همکلاسی هایم را ببینم. به هم علاقه داشتیم. در جبهه که بودم برایم نامه می نوشتند
و من هم حال و هوای آنجا را برایشان شرح می دادم.

ـ خط مقدم را جوری تلفظ می کنید که آدم یاد سریال «لیلی با من است» می افتد.

جبهه همه جایش خط مقدم بود؛ یعنی ما جایی را نداشتیم که بگوییم چون رویارویی با
دشمن نبود، خط مقدم نیست. حتی نیروهایی که پادگان آموزش می دیدند هم آنجا خط
مقدمشان بود. چون باید با نفسشان و علایقی که داشتند مبارزه می کردند. آمده بودیم
یا شهید بشویم یا در مرحله دوم، حقمان که دفاع از اعتقاداتمان بود را بگیریم. وقتی
به باورهایمان رسیدیم، خط مقدم برایمان بی معنا بود. از اینجا به بعدش آماده شهادت
بودیم و دیگر برای ما فرق نمی کرد خط مقدم کجا باشد.

ـ چرا وقتی حرف از جنگ می شود نسل شما اول از معنویت جبهه می گوید؟

بچه های ما برای پیک نیک نمی آمدند جبهه؛ مثل این سریال ها یا فیلم های تلویزیونی
که می سازند. مثلاً در سریال آتش و شبنم، طرف با زنش دعوایش می شود، پا می شود و
می رود جبهه؛ یک بار در عشقش شکست خورد، پا شد رفت جبهه. آنجا پیک نیک نبود؛ ما مثل
عراقی ها نبودیم که تمام امکانات را داشته باشیم. ما با سختی می جنگیدیم؛ شرایط
تغذیه و تسلیحات ما وحشتناک بود. رزمنده های ما شرایطی را تحمل می کردند که نه حق
مأموریت وجود داشت، نه دلار وجود داشت و نه حقوق های آن چنانی که بتواند آنها را به
ماندن، آن هم به صورت داوطلبانه نگه دارد. بیشتر بار جنگ روی دوش بچه بسیجی ها
بود که آنها هم با دلشان می آمدند. آنها فقط به خاطر عشق معنوی حاکم در جبهه ها بود
که مشکلات را تحمل می کردند.

ـ در چه عملیات هایی شرکت داشتید؟

مسلم بن عقیل و قبل از آزادسازی خرمشهر مجروح شدم. عملیات بدر بودم و بعدش عملیات
مرصاد.

ـ پشت جبهه هم خدمت می کردید؟

الآن هم که جنگ تمام شده، اینجا را جبهه می دانم. آن زمان هم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.