پاورپوینت کامل … و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی ۵۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل … و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل … و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل … و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی ۵۲ اسلاید در PowerPoint :
سال چهل و یک، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و درخانواده ای مستضعف دیده به جهان
می گشاید.
پدرش اگرچه کارگر و زحمتکش بود، اما در داشتن ایمان و اعتقادات دینی، گوی سبقت را
از بسیاری ربوده بود. کما اینکه در محله شنب غازان، در برگزاری هیأت های مذهبی و
مجالس عزاداری، پیش کسوت بوده است و عشق به اهل بیت (علیهم السّلام) از همان دوران
کودکی، در دل و جان سیدرفیع تثبیت می گردد.
یکی از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش
بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام
گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی شاگرد ممتاز و برگزیده می شد.
شاخصه دیگر سیدرفیع، حساسیت بیش از حد نسبت به استفاده از وقتش بود؛ چنانچه حاضر
نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند.
او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد؛ در
ده سالگی سر کار بنایی می رفت و درآمد خود را تقدیم پدر می کرد تا کمک خرج خانواده
باشد؛ هرچند که پدر از قبول این پول امتناع می نمود، اما اصرار و التماس سیدرفیع،
پدر را مجاب به پذیرفتن آن می کرد.
سید رفیع همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، مدرک دیپلم خود را می گیرد. وقتی ماجرای
انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها اوج می گیرد، موقتاً به همکاری با سپاه پاسداران
روی می آورد تا پس از بازگشایی دانشگاه ها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ
معنویِ آن زمان سپاه چنان او را شیفته می کند که دیگر برای همیشه قید دانشگاه را
می زند.
او مدتی در واحد بسیج عشایری سپاه مغان می گذراند و به عنوان مربی عقیدتی و نظامی،
چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می کند که پس از شروع جنگ، نیروی زیادی
از آنجا راهی جبهه می شوند. سال شصت، مدتی به جبهه بستان می رود و توفیق می یابد تا
در کنار شهدای بزرگواری چون علی تجلایی و مهدی باکری، سهمی در پیروزی عملیات
طریق القدس داشته باشد. او را برخلاف میل باطنی اش در تبریز نگه می دارند تا از
وجودش برای آموزش نیروهای مردمی بهره گیرند.
سیدرفیع ابتدا زیر بار این امر نمی رفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی به
او تکلیف می کنند و مجبور به ماندن می شود، چنان مردانه و باصلابت قدم در میدان
می گذارد که همگان را به تحیر وامی دارد. چنانچه به خاطر نبوغی که از خود نشان
می دهد، به زودی نزد دوستانش ملقب می گردد به «چمران آذربایجان».
او به خود سختی بسیار می داد و هرگز روی تشک نمی خوابید. هیچ وقت لباس فرم سپاه را
بر تن نمی کرد و در مقابل سؤالات دوستانش، می گفت: من این لباس را فقط موقع عملیات
می پوشم.
قبل از عملیات والفجر یک، پس از ماه ها تلاش، بالاخره موفق می شود رضایت فرماندهان
را جلب کند و به عنوان مسؤول آموزش لشکر سی و یک عاشورا، عازم منطقه شود.
آن بزرگوار که همیشه در خانه و پادگان، با یقین از شهادت خودش سخن می گفت و قبل از
آخرین اعزام، به برخی از دوستانش می گوید که امام زمان(عج) برات شهادت مرا امضا
فرموده اند؛ سرانجام در روز بیست و دوم فروردین در اثر بمباران هوایی دشمن، در جبهه
شرهانی، از منطقه فکه به دیدار محبوب خود می شتابد.
شهید سیدرفیع رفیعی در انتهای وصیت نامه الهی اش پیامی مطلبی دارد که برای لرزندان
دل هر ایرانی آگاه و بیدار کافی است. او می نویسد: «ای ملت به پا خاسته ایران، اگر
شما لحظه ای غفلت کنید و امامتان را بی یاور بگذارید، از یک ذره خونم نخواهم گذشت
تا شما را در پیشگاه الهی و در برابر پیغمبر(ص) به مؤاخذه بکشانم؛ حتماً چنین
انسان هایی در آن روز مفتضح خواهند شد.»
جنازه مطهرش، در گلزار شهدای تبریز – وادی رحمت – به خاک سپرده شد. راهش پررهرو
باد!
فرازهایی از وصیت نامه شهید سیدرفیع رفیعی که آن را یک روز قبل از شهادتش نوشته
است:
ـ پدرم و مادرم؛ شما رسالت پدر و مادر شهید را برعهده دارید. نظر بیفکنید و ببینید
پدر و مادر شهید کیست؟ حضرت حسین بن علی و لیلای نالان (علیهم السّلام)؛ به آن
بزرگواران تأسّی بجویید و محکم باشید.
ـ ای مادران عزیز و پدران بزرگوار شهدا؛ من به شما ارادت داشته و دارم. خدا می داند
چه امواج گرانی از مهر و علاقه در دلم از برای شما نهفته بود که با ریخته شدن خونم،
آن را بر پیکر اجتماع تزریق نمودم. شما صبور باشید و بدانید که امروز دشمنان اسلام
از رشادت شما سخت می ترسند.
چند تذکر عمومی:
ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالی تر ایمان، همت و جدیت نمایید.
ـ قرائت قرآن را به شکل ملکه برای خود درآورده و از آن غافل نشوید.
ـ به پیش بتازید و چنان به تشکیلات و صف های عنکبوتی دشمنان و خائنین به اسلام
حمله ور شوید که قدرت تفکر را از آنان سلب کنید و چنان به آتش بکشید آنها را که دود
آن، آسمان جهل شان را تاریک تر نماید.
ـ بدانید که آمریکا و شوروی و اسراییلِ مفسد، دشمنان شمایند و این شما هستید که
باید آنها را از روی زمین پاکسازی کنید.
عکس زرق و برق دار
سیدعزیز رفیعی
دبستان که می رفت، چون همیشه شاگرد ممتاز بود و نمره هاش خوب می شد، جایزه زیاد
به اش می دادند.
یک بار، یکی از آنجایزه ها، کتابی بود درباره زندگی شاه. عکس بزرگ و زرق و برق داری
از آن ملعون و پدر معلون ترش را اول کتاب زده بودند. هر دوشان را کند و برد تو
حیاط. دوتایی را باهم آتش زد.
مسیرهای دوگانه
سیدعزیز رفیعی
برف سنگینی باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. آن روز پدرم نتوانست با
موتور برود.
اتفاقاً سیدرفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین که پدرم از خانه
رفت بیرون، او هم به فاصله کمی دنبالش رفت.
مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف کرد:
«اون روز قصد داشتم با تاکسی و این جور چیزها برم سرکار. هنوز توی کوچه چند قدمی
نرفته بودم که رفیع با لندرور کنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر
جاده سنتو که رسیدیم، نگه داشت. بعد از این که کلی ازم معذرت خواهی کرد، گفت:
«پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یکی بود، از این جا راه پادگان از راه کارخانه
شما جدا می شه، من دیگه بیشتر از این نمی تونم خدمتت باشم.»
پدر شهید رفیعی این خاطره را مدتی بعد از شهادت فرزندش، وقتی شاهد سوءاستفاده هایی
از بیت المال را در محل کارش بود، با بغض و اشک تعریف کرد.
او از پدرم خواسته بود بقیه مسیر را با تاکسی برود. با این که از روحیات پاک او خبر
داشتیم، ولی این کارش برای ما کمی سنگین بود. از پدر پرسیدیم: «شما ناراحت نشدی؟»
گفت: «چرا ناراحت بشم؟ اتفاقاً خیلی هم خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که همچین
بچه ای به من داده که بین حلال و حروم فرق می گذاره و به این خاطر حتی ملاحظه بابای
خودش رو هم نمی کنه.»
برنج سهمیه ای و عدالت
سید عزیز رفیعی
با این که از پادگان سیدالشهداء (ع) تا خانه ما، سی ـ چهل کیلومتر بیشتر فاصله نبود
و سیدرفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی معمولاً دیر به دیر می آمد خانه.
خاطرم هست گاهی حتی دو ماه می گذشت و ما او را نمی دیدیم. همین عاملی شده بود تا
هروقت که می آمد خانه، مادرم با او مثل یک مهمان برخورد کند و مثل یک مهمان تحویلش
بگیرد. معمولاً شبی را که سیدرفیع خانه بود، سعی می کرد غذای خوبی بپزد.
یکی از شب ها که او آمده بود، برنج مان تمام شده بود. برای همین هم مادرم یک غذای
حاضری درست کرد.
سر سفره از سیدرفیع عذر خواست و به اش گفت که برنج مان تمام شده و به همین خاطر
نتوانسته غذای خوبی بپزد.
مثل این که سیدرفیع یک مهمان باشد، آن عذرخواهی مادرم با خجالت و ناراحتی همراه
بود. شاید همین باعث شد تا سیدرفیع بگوید: ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما
پنج کیلو برنج دادن، ان شاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو می آرم برای شما.
از آن جریان نزدیک یک سال گذشت و از برنج خبری نشد! یک روز مادر به شوخی به اش گفت:
«رفیع جان، پس چی شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟»
مثل کسی که خجالت بکشد، چند لحظه ساکت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی فکر
کردم، دیدم خیلی های دیگه هستن که از شما ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 