پاورپوینت کامل شکار نا به هنگام ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شکار نا به هنگام ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شکار نا به هنگام ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شکار نا به هنگام ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
اشاره
توی سنگر مشغول استراحت بودم که یکدفعه دیدم درِ سنگر که یه برزنت رنگ و رو رفته
بود، بالا رفت و یه هیکل شسته رفته و ترگل ورگل در آستانه برزنت ظاهر شد. حسن کاف
بود؛ مغز متفکر گردان و مبتکر جنگ های یهودی! از زمانی که یادم می آد، هم محله
بودیم. از همون کوچکی خیلی شر بود؛ اینجا هم که اومد، دست بردار نبود. کلاه کج
کماندویی غنیمتی رو روی سرش می ذاشت و با ژست کماندویی، جفت پا می رفت تو ذوق
بچه ها. خیلی بامزه می شد. نشست کنارم و یواشکی طوری که کسی متوجه نشه، سرشو نزدیک
گوشم آورد و گفت: پاکار هستی؟ گفتم: تا چی باشه؟ گفت: شکار!اصغر فتاحی
دو روز از عملیات والفجر پنج گذشته بود. توی منطقه چنگوله با یکی از گردان های لشکر
۱۱ حضرت امیر(ع) مابین چند تا تپه موضع گرفته بودیم؛ تپه ای که ما روی آن مستقر
بودیم، اسم نداشت، اما اسم آن تپه های دیگر، آزادخان کشته و… بود. وسط چله
زمستان، شب ها سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. منتظر بودیم نیروهای پدافندی
بیایند جایگزین بشن و ما بریم استراحت. شب قبل، بچه ها هوس چایی کرده بودن. اونایی
که با بچه های کُرد منطقه غرب آشنا هستن، می دونن که چایی، حکم طلا که چه عرض کنم،
حکم جون رو براشون داره! خدا نکنه چایی خونشون کم بشه، مگه دیگه می شه مهارشون
کرد.
اون شب هر چی فرمانده ها گفتن، تهدید کردن که آتیش روشن نکنین، گوششون بدهکار نبود
که نبود. می گفتن حتی اگه عراقیا ما رو بکشن، ما امشب باید چایی بخوریم، حالا
خودتون حساب کنین؛ دو شب بعد از عملیات، تپه های چنگوله، خط اول مقدم و آتیش روشن
کردن، چی می شه! هر دسته ای با کتری هایی که یه چیزی طلبکار بشکه بودن، اومدن سراغ
آتیش. راستی، چه حالی می ده چایی روی آتیش! هر از چندگاهی هم بچه ها یه نارنجک
اون ور تپه ها غلت می دادن که اگه کسی هم می خواد زاغ سیاشونو چوب بزنه، بره رو
هوا. شریک چایی شون نشه.
اون روز، بعد از مدت ها آلودگی صوتی و فشار عصبی که گاه و بی گاه از صدقه سر تیر و
ترکش به حساب اعصابمون واریز می شد، تازه داشتیم می فهمیدیم آرامش چه مزه ای می ده
و از سکوت لذت می بردیم. مثل اینکه دو طرف جبهه با هم قرار گذاشته بودن برای چند
ساعتی هم که شده چشماشونو رو هم بذارن و بزنن به دنگ بی خیالی. دیگه برای هیچ کس
حال و حوصله ای نمونده بود و همه داشتن نفسی تازه می کردن.
توی سنگر مشغول استراحت بودم که یکدفعه دیدم درِ سنگر که یه برزنت رنگ و رو رفته
بود، بالا رفت و یه هیکل شسته رفته و ترگل ورگل در آستانه برزنت ظاهر شد. حسن کاف
بود؛ مغز متفکر گردان و مبتکر جنگ های یهودی! از زمانی که یادم می آد، هم محله
بودیم. از همون کوچکی خیلی شر بود؛ اینجا هم که اومد، دست بردار نبود. کلاه کج
کماندویی غنیمتی رو روی سرش می ذاشت و با ژست کماندویی، جفت پا می رفت تو ذوق
بچه ها. خیلی بامزه می شد. نشست کنارم و یواشکی طوری که کسی متوجه نشه، سرشو نزدیک
گوشم آورد و گفت: پاکار هستی؟ گفتم: تا چی باشه؟ گفت: شکار! گفتم: مگه تو این
بیابون برهوت، شکارم پیدا می شه؟ گفت: تا چقدر گرسنه باشی؟ اینو که گفت فازم پرید و
مثل آدمای قحطی زده با یه دست تفنگ و با دست دیگه حسن رو گرفتم و دِ برو.
مخم یه نمی جابه جا شده بود. حال خودمو نمی فهمیدم؛ آخه چند وقتی بود حتی بوی
گوشت رو نشنیده بودم؛ چه رسه به خودش. بیرون از سنگر، این طرف و اون طرف رو ورانداز
کردم و گفتم: حالا کجا باید بریم؟ گفت: مگه برق فشار قوی بهت وصل کردن؟ پیاده شو با
هم بریم. اللهم بیر بیر.
رو کرد به من و گفت: خرج خمپاره داری؟ با تعجب گفتم: یا للعجب، مگه می خوای فیل
بزنی! گفت: فیل پیشش کم میاره. با این حرفش تو مغزم آشوب شد. ذهنم بعد از چند
ثانیه ای گیج زدن، رفت سراغ ماموت و دایناسور. اونام که نسلشون منقرض شده بود. من
موندم و یه معمای دو مجهولی؛ حلال باشه و بزرگ تر از فیل؟! عقلم بیشتر از این قد
نمی داد. داشتم پاک منگ می شدم که حسن، کلاهِ کج کماندویی عراقیش رو چپ و راست کرد
و با دوربین نگاه کرد.
به هر زحمتی بود کمی خرج خمپاره براش پیدا کردم. حسن افتاد جلو و گفت: بیا دنبالم
که اگه خدا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 