پاورپوینت کامل صفر به علاوه بی نهایت… ۵۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل صفر به علاوه بی نهایت… ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل صفر به علاوه بی نهایت… ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل صفر به علاوه بی نهایت… ۵۸ اسلاید در PowerPoint :

اشاره

در جبهه فاصله بین زمین و آسمان خیلی کم بود. سیم ها خیلی سریع وصل می شدند. برای
آنهایی که تجربه نکردند، شاید خیلی قابل لمس نباشد. خیلی چیزهایی که امروز باید ده
تا معلم اخلاق بنشینند برای ما درس بدهند و بگویند و همه ائمه(ع) را بیاورند وسط
میدان، همه عرفا را بیاورند وسط میدان، همه شهدا را بیاورند وسط میدان، تا ما اینجا
بفهمیم، آنجا خیلی راحت درک می کردیم.

حتی بعد از فتح خرمشهر الآن هم وقتی حساب وکتاب می کنیم به این نتیجه می رسیم که
درست ترین کار همان کاری بود که آن روز انجام شد.

شما بنشینید حساب و کتاب ریاضی بکنید: روز اول بعد از ظهر، حزب الله نابود شدنی
بود، اما یک حساب و کتابی هست؛ یک عددی هست توی ریاضی که بی نهایت است. این عدد
وقتی یک طرف معادله قرار بگیرد، حالا دیگر شما هر چه هم آن طرف بگذارید، فایده
ندارد. می گویند آقا آن طرف هواپیما چهارصد تا است، این طرف صفر؛ توپخانه این طرف ۴
تا و آن طرف ۵۰۰ تا؛ اطلاعات ماهواره ای آن طرف کامل، این طرف هیچ. اینها را هم جمع
بزنید. اصلاً قابل مقایسه نیست با این طرف. یکی به اضافه بی نهایت. اما نتیجه برعکس
بود؛ پیروزی از آن حزب الله شد!

یک خدا داشتیم که نمی دیدیمش. یک امام داشتیم که می دیدمش. یک چیز دیگر هم داشتیم:
امام معصومی که هر وقت کم می آوردیم، می رفتیم سراغش.گفتگو با امیر موسوی، رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران

اشاره: امیر موسوی خیلی متواضعانه تر از آن بود که توی ذهنمان ساخته بودیم. وارد
اتاقش که شدیم، اول فکر می کردم جوّ می گیردمان و… اما اینطور نبود؛ تواضع و
فروتنی اش باعث شد مصاحبه را جور دیگری شروع کنیم. خیلی خودمانی به سؤالاتمان جواب
داد.

ـ امیر! شده است به دستور دوستانه نیروی مادون خود، خارج از این لباس و این محیط
عمل کنید؟

من فرمانده تیپ بودم. یک فرمانده گردان داشتیم که داخل شهرکی که می نشستیم، در
خانه هایمان روبه روی هم باز می شد. غروب که می رفتم خانه، گاهی پسرش می آمد در
می زد و می گفت که برایمان از شهرستان مهمان آمده. بابای من بالا پیش مهمان ها
نشسته. گفته به آقای موسوی بگو برای ما چند تا نان با مرغ بگیرد. می رفتم نان و مرغ
می گرفتم و می آوردم برایشان و می دادم به همان پسرش. می گفت به مادرم می گویم که
با خانم موسوی حساب کنند.

وقتی صبح می آمدیم سر خدمتمان، رابطه مان کاملا نظامی بود. این خصوصیت کمک می کند
به موفقیت. مکتبمان به ما گفته این کار را بکنید. وقتی در احوال فرماندهان موفق هم
مطالعه می کنیم، آنها هم این را کار می کردند. به هر حال کار خوبی برای فرماندهان
است.

ـ در زندگی روزانه چقدر از امکانات ارتش استفاده می کنید؟

من هنوز ستوان بودم. یک بار از حاج آقای صفایی درباره امکانات ارتش سؤال کردم.
ایشان گفتند امکانات ارتش مثل «اکل میته» است. یعنی اگر واقعاً ضرورت دارد، استفاده
کنید. نه اینکه اگر یک امکاناتی گذاشتند، شما فکر کنید اگر استفاده نکنید، بی عقلی
کردید. گاهی برای ما این حرف ها را می زنند. می گویند همین است دیگر. وقتی آدمی را
با این سن و سال بگذارند رئیس ستاد مشترک، همین است. نمی داند چگونه باید از
امکانات استفاده کند. این چه بساطی است که رئیس ستاد مشترک پیاده در خیابان راه
افتاده دارد می رود! بالاخره یک حساب و کتابی دارد. یک جایی که می خواهد برود، اول
یک ماشین باید برود آنجا، یک عده پیاده شوند و بایستند. یک نفر این طرف و یک نفر آن
طرف… بعضی ها پشت سرمان می گویند، به گوشمان نمی رسد، بعضی ها هم پشت سرمان
می گویند به گوشمان می رسد، بعضی رفقا هم تذکر می دهند. به نظرم اینکه فکر کنیم که
اگر اصلاً از امکانات استفاده نکنیم خطا کردیم، این غلط است. این چه اصراری است که
مثلاً من بنشینم خانه ام چایی بخورم، یک سرباز بیاید در خانه ما نان بیاورد یا
مثلاً یکی بیاید باغچه آب بدهد و… بله، یک وقتی هست که شما یک کاری دارید، مثل
همین الآن ممکن است یک مرتبه مثلاً خانم من زنگ بزند بگوید ما برای ظهر یا برای
فلان موقع فلان چیز را می خواهیم. من که نمی توانم به شما بگویم که آقا ببخشید من
بروم او را برسانم و برگردم و بیایم. اینجا این شغل یک ماشین با راننده در اختیار
خانواده اش هست. می گویم که آقا برو آن کارها را انجام بده.

گاهی لازم است آدم واقعاً هیچ استفاده ای نکند، برای اینکه بالاخره توانایی مالی من
از توانایی مالی بقیه پرسنل این منطقه کمتر نیست، اگر بیشتر نباشد. بنابراین
توانایی آنکه کرایه بدهم را دارم.

یک مدتی مشهد بودم. به ما خبر داده بودند که می خواهند یکی از بچه های شما را در
مسیر مدرسه بگیرند و ببرند. آن موقع من فرمانده منطقه شرق بودم. خانه ما تا مدرسه
بچه هایمان اگر پیاده می خواستند بروند ده دقیقه راه بود، اما مدت ها من ماشین
می فرستادم می رفتند در خانه آنها را سوار می کردند. همان موقع می دیدند که غروب
مثلاً من سر خیابان هستم، تاکسی سوار می شوم و می روم حرم یا با خانواده ام از حرم
پیاده می آمدیم خانه. گاهی هم بعضی از این راننده های مسافرکش از درجه دارهای خود
لشکر ۷۷ بودند. من آنها را نمی شناختم، ولی آنها مرا می شناختند. دم حرم که
پیاده ام می کردند، هر چه می خواستم پول بدهم، قبول نمی کردند. می گفتند شما ما را
نمی شناسید، ولی ما شما را می شناسیم.

ـ اجازه بدهید به دوران آشنایی شما با نهضت اسلامی مردم و امام برگردیم. با با نام
و راه حضرت امام کی آشنا شدید؟

آشنایی به معنای واقعی که هیچ. هنوز ایشان را نشناخته ام. ولی خیلی کوچک که بودم،
پدرم منزل حضرت امام رفت و آمد داشت. فکر کنم روز عید غدیر بود که با هم رفتیم
برای دیدن امام. رفتیم خیابان یخچال قاضی. خانه امام چند تا پله داشت. چند نفر در
امتداد پله ها نشسته بودند و امام هم آن وسط نشسته بود. دست آقا را آنجا بوسیدم.
این اولین ملاقات من با ایشان است. یک عکس خیلی قشنگی که من هنوز فکر می کنم که
قشنگ ترین عکس امام است، توی خانه ما همیشه نصب بود. پدرم خیلی علاقه مند به امام
بود و بعد از تبعید ایشان، خیلی نگران بود و دائم حساب روزها و ماه ها را می کرد.
مثلاً یک ماه که می گذشت، می گفت ۷۲ سال و دو ماه از عمر این آقا گذشت.

یک طلبه بود که با ما آشنا بود. پدرم توی خیابان آذر (قم)، مصالح قالی، خامه و این
چیزها می فروخت. یک مدتی من می دیدم چایی هم می فروشد. همان زمان بچگی ام
نمی فهمیدم ارتباط چایی با خامه و اینها چیست. چایی فروشی را هم خوب بلد نبود. یک
روز فهمیدم ماجرای این چایی ها چیست. این طلبه، جعبه های چایی را می آورد و پدرم
می برد پشت میز و نصف کرکره را می کشید پایین. از میان چایی ها دو ـ سه تا نوار
می آورد بیرون. نوارهای امام بود. آن طلبه نوارها را از نجف می آورد خانه ما. بعد
می دادیم یکی از فامیل هایمان تکثیر می کرد. بعد هم که امام آمدند قم، می رفتیم به
ملاقاتشان.

ـ شما سال ۵۸ وارد دانشکده افسری شدید. یعنی یک ارتشی انقلابی هستید.

سال ۶۱ از دانشگاه افسری فارغ التحصیل شدم، رفتم دوره مقدماتی؛ درست شبی که عملیات
والفجر چهار شروع شد. همراه یکی دیگر از هم دوره هایمان رفتیم لشکر ۲۸ و خودمان را
معرفی کردیم. هیچ کس از عناصر لشکر در سنندج نبودند. تا صبح ما را در اتاق
پاسدارخانه توی سرما نگه داشتند. صبح که شد، تازه معلوم شد که دیشب عملیات شروع شده
و من فردای آن روز رفتم به آتشبار یکم در «دره تفتی» مریوان. درست زمانی که من
رسیدم، بمباران شدیدی هم در آن روستا شده بود و تمام اهالی آن روستا از آنجا رفته
بودند. چند نفری هم باقی بودند.

ـ خوش قدم هم بودید!

آره! این خوش قدمی دو بار اتفاق افتاده. یک بار توی بانه؛ درست از اینجا که رفتیم
بانه، آنجا را هم بمباران کردند. اگر بگویم تلخ ترین خاطره، نه، شاید یکی از
اثرگذارترین خاطرات من است.

شاید این اتفاقی که توی بانه افتاد، باعث شد که این حس در من ایجاد شود که اگر
عراقی ها را سر جایشان ننشانیم، آنها این بلا را سر ما می آورند.

ـ جنگ که تمام شد، کجا بودید؟

کردستان، توی مریوان بودم. کردستان به خواست خدا، تنها جایی بود که در پایان جنگ،
ضمن اینکه هیچ جا را از دست نداد، تعدادی اسیر از دشمن گرفت. فرمانده لشکر آن موقع،
تیمسار دادبین بود. رفته بود به فرمانده توپخانه لشگری گفته بود که بیا برویم یک
دور بزنیم ببینیم چه خبر است. رفته بودند روی ارتفاعاتی به نام «خرموکه دار».
آتش بس بود. اما به دیده بان گفتند بیا بریم بالا ببینیم چه خبر است. رفته بودند
بالا، دیدند که یک چیزی اندازه یک لشکر توی دشت حرکت می کند. فهمیدند که اینها
نیروهای عراق هستند که از پشت ارتفاعات خرموکه دار داشتند می آمدند که بیایند سه
راه حزب الله (سه راه دزلی)؛ یعنی اگر آنها می آمدند سه راه دیزلی و نیروهای ما یک
ساعت دیرتر آنها را می دیدند، شهر مریوان با کل لشکر ۲۸ و تمام آنهایی که با لشکر
۲۸ کار می کرد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.