پاورپوینت کامل خشم شب را با نماز شب درهم آمیخت ۶۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خشم شب را با نماز شب درهم آمیخت ۶۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خشم شب را با نماز شب درهم آمیخت ۶۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خشم شب را با نماز شب درهم آمیخت ۶۱ اسلاید در PowerPoint :

۲۴

برای: سید محمد و سید احمد میرقیصری

اشاره

از همان جا یکراست رفته بود سمت جنوب و همراه شهید چمران شده بود. بعداً به ما تلفن
زد که نگران من نشوید. جبهه ماند تا شهادت شهید چمران. می گفت وقتی چمران تیر خورد،
سرش را من در آغوش گرفتم. شاید اولین ضربه سنگین روحی که تحول عظیمی در روح
سیّدمحمد ایجاد کرده بود، شهادت شهید چمران بود.

سیّدمحمد ۲۱ ساله، ابرمرد این کار بود. گردان را تشکیل داد؛ گردان خط شکن محمد
رسول الله(ص) نیروهای خاص و فرمانده خاص تر. آموزش های سنگین را با نیرو های خودش
شروع کرد. حسابی ورزیده شان کرد. نماز شب ها با خشم شب. سینه زنی ها با سینه خیز
رفتن ها، ریاضت ها با فیزیک بدنی متناسب؛ همه و همه گردان را برای انجام عملیات های
سنگین آماده تر و زبده تر می کرد.

سه روز از عملیات بدر گذشته بوده که چند تن از فرماندهان لشکر برای بررسی اوضاع،
دور هم جمع می شوند. دشمن حمله هوایی می کند. شاید هم ستون پنجم، جمع فرماندهان را
گزارش داده بود. سیّدمحمد خودش را می رساند پشت ضد هوایی که با گلوله مستقیم،
سینه اش شکافته می شود. سید سه بار می گوید «لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم»
و بعد سه بار می گوید: یا حسین یا حسین یا حسین.

صورتش خندان و دستش هم روی سینه اش بود.

در خانه را باز می گذاشتیم تا پناهگاه تظاهرات کنندگان باشد. سال های ۵۶ ـ ۵۷ بود و
اوج مخالفت های مردم با رژیم شاه. سیّدمحمد تقریباً چهارده ساله بود. شب از خانه
می رفت بیرون تا صبح. آمده نیامده، دوباره شال و کلاه می کرد برای کار هایی که از
دستش برمی آمد. اهل محل را هم راه می انداخت. با شیطنت های این سنّش، شجاعتش را ضرب
می کرد. دیگر نمی شد کنترلش کرد. سر راه گاردی ها لاستیک آتش می زدند. وقتی
دنبالشان می کردند، فرار می کرد و می آمد داخل خانه. جمعیت را هم با خودش می کشید
توی خانه. هر چه می گفتیم: «محمد، مگر گاردی ها دنبالت نبودند، خب الآن می فهمند
کجایی و گلوله بارانت می کنند؟» فایده نداشت. می گفت: هیچ طوری نمی شود. شما کاری
نداشته باشید. انگار ترس در وجودش نبود. کار هر روزش بود. ما هم البته هیچ وقت
مانعش نمی شدیم.

پنجم ابتدایی را که تمام کرد، دیگر درس نخواند. زمان رژیم ملعون پهلوی بود و جوّ
مدارس نامطمئن. حاج آقا (پدر شهید) با سیّدمحمد صحبت کردند و از اوضاع خراب مدارس
برایش گفتند و از او خواستند فعلاً درس را رها کند تا تکلیف انقلاب روشن شود. محمد
هم صحبت های پدر را قبول کرد. حاج آقا پیشنهاد کرد که درس طلبگی را شروع کند. محمد
استعداد فوق العاده ای داشت. اول قرآن را پیش پدر یاد گرفت و بعد هم سراغ درس طلبگی
رفت. سیّدمحمد دنبال مدرک و اسم و رسم نبود. از همان موقع خیلی به نجاری هم علاقه
داشت. مدرسه که رفت، پیگیر کار نجاری شد تا بتواند کمک خرج خانه هم باشد. این بود
که شاگرد نجاری شد. طی مدت کوتاهی استاد شد و توی یکی از اتاق های خانه وسایل و
ابزار کارش را خرید و برای خودش کار می کرد. دست کارش هم خوب بود. سفارش می گرفت و
تمام پولی را هم که در می آورد، خرج خانه و دیگران می کرد. با این که نوجوانی بیش
نبود و شاید می توانست برای جمع کردن پول هایش هزار بهانه بیاورد، اما هیچ وقت این
کار را نکرد.

سیّدمحمد خیلی از دست سرهنگ افاضلی ملعون حرص می خورد. شاید یکی از مواقعی که
می توانستی عصبانیت سیّدمحمد را ببینی، وقتی بود که اسم افاضلی می آمد. توی خانه
راه می رفت و کلی زیر لب لعن و نفرین می کرد و خط و نشان می کشید.

همه اش به فکر انتقام گرفتن از این ملعون بود. خانه افاضلی هم سه چهار محله
پایین تر از محله ما بود. محمد با یک نفرتی از آن محل رد می شد. وقتی انقلاب شد،
سیّدمحمد با کلنگ رفته بود سراغ خانه افاضلی و همراه مردم، خانه اش را خراب کرده
بودند.

سرهنگ افاضلی همان ملعونی بود که با لوله خودکار، انقلابی ها را شکنجه می داد. او
خودکار را داخل بینی آنها می گذاشت. اگر اعتراف نمی کردند، می کوبید زیر خودکار و
مغز آنها متلاشی و شهید می شدند.

تعصب و اعتقاد خاصی درباره انقلاب داشت. کسی اگر بد می گفت، حسابش با سیّدمحمد بود؛
مخصوصاً آن زمانی که سر شهید بهشتی و بنی صدر بین مردم اختلاف افتاده بود. سید محکم
از بهشتی دفاع می کرد. چند بار توی محله دعوای درست و حسابی راه افتاد و سیّدمحمد
حساب آنهایی را که به بهشتی توهین کرده بودند، رسیده بود. حتی یک بار خانم همسایه
آمده بود منزل ما و سیّدمحمد هم توی اتاق مشغول کار خودش بود که این خانم توهینی به
شهید بهشتی کرد. سیّدمحمد از جا پرید و چنان جوابی داد که خانم همسایه قهر کرد و
رفت.

داخل کوچه یک سه راه بود. آنجا پاتوق جوان ها و محل گفت وگوهایشان بود. چند باری سر
شهید بهشتی و بنی صدر بحث شده بود. سید با همان جرأت مخصوص خودش، عکس شهید بهشتی و
مقام معظم رهبری را قاب کرده بود و زده بود بالای تیر چراغ برق سر سه راه. هیچ کس
هم از مخالفان شهید بهشتی جرئت نکرده بود به عکس دست بزند؛ چون اعلام موضع اهالی
محل بود و کار سیّدمحمد.

خانه ما در یکی از محله های قدیمی شهر بود؛ محله با اصالت و مردم باایمان محله
ولی عصر(عج). سیّدمحمد، کل محله را رهبری می کرد. آن زمان یک موتور تریل داشت. وقتی
توی محله می آمد، صدای موتورش برای خیلی ها که می خواستند دست از پا خطا کنند، کلی
جاده خراب کن بود و مایه خوشحالی آنهایی بود که امید به سید داشتند. زور بازویش هم
خوب بود، اما محبوبیتش بیشتر بود. واقعاً خواستنی بود؛ محبّت همراه ابهت، دانایی و
بصیرتِ همراه با تواضع و فروتنی. خلاصه، سیّدمحمد بزرگ مردی بود توی محله.

نفت از خانه می برد برای دیگرانی که نداشتند. می گفتم: «خودمان چی محمد؟» می گفت:
همین مقدار برای ما کافی است. هنوز تمام نشده.

خیلی به فکر مردم بود، به خصوص آنهایی که درآمد کمی داشتند. با مقداری از پول
نجاری اش، به کار فقرا رسیدگی می کرد، حتی خودش برایشان دارو می گرفت، وسایل خراب
خانه شان را برای تعمیر می برد. البته به ما هم نمی گفت. بعد از شهادتش، می دیدیم
افرادی می آیند و زار می زنند. برای ما غریبه بودند. بعداً می فهمیدیم سید کمک و
یاورشان بوده است.

پسر شهید اشرفی (شهید محراب) در محله ما زندگی می کردند. هر وقت شهید اشرفی می آمد
قم منزل پسرشان، سیّدمحمد که نوجوان بود، با یک علاقه خاصی می رفت خدمت شهید اشرفی.
یکی از فرزندان این خانواده مریض احوال بود. سیّدمحمد همیشه کمک حالشان می شد. حتی
وقتی می خواستند اسباب کشی کنند و بروند اصفهان، محمد رفت و به جای پسرشان در تمام
کار های اثاث کشی کمک کرد؛ حتی تا اصفهان هم همراهی شان کرد تا بار ها را خالی
کنند. بعد هم، از همان جا یکراست رفته بود سمت جنوب و همراه شهید چمران شده بود.
بعداً به ما تلفن زد که نگران من نشوید. جبهه ماند تا شهادت شهید چمران. می گفت
وقتی چمران تیر خورد، سرش را من در آغوش گرفتم. شاید اولین ضربه سنگین روحی که تحول
عظیمی در روح سیّدمحمد ایجاد کرده بود، شهادت شهید چمران بود.

سید وقتی آمد قم، عضو رسمی سپاه شد. دیگر جبهه و دفاع از دین و میهن و اطاعت از
امام، برایش مهم ترین اصل بود. حتی دکان نجاری اش را جمع کرد؛ یعنی دستگاه ها و
بقیه بساط کارش را هم فروخت تا برایش یک تعلق کوچک هم باقی نمانَد. وقتی از جبهه
می آمد و وقت داشت و سفارش می گرفت، می رفت کار گاه استادش و همان جا کارش را انجام
می داد. درها و دکورهای خانه را هم همان جا درست کرد. نکته جالب این بود که به کار
نجاری اش هم دیدی عمیق و اعتقادی داشت. دکور های خانه را به طرح قدس درست کرده بود.

سید به خیلی از مسایل نظامی جنگ مسلّط بود. در بعضی از عملیات ها و یا تاکتیک های
ایذایی، روش ابتکاری خودش را داشت که نتایج مطلوبی هم می داد. در آموزش نظامی هم
سبک خاصی داشت. خیلی از نیرو ها پیش سید آموزش دیدند و زبردست هم شدند.

در لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) تصمیم گرفته شد یک گردان خط شکن که خیلی هم قدرتمند
باشد، تشکیل بدهند؛ قدرتمند هم از نظر روحی ـ معنوی و هم از لحاظ قدرت بدنی و قدرت
اجرای تاکتیک ها. وقتی صحبت فرمانده گردان شد، همه چشم ها به سیّدمحمد بود. تنها او
توان این کار را داشت. کار استثنایی و سختی بود؛ اما سیّدمحمد ۲۱ ساله، ابرمرد این
کار بود. گردان را تشکیل داد؛ گردان خط شکن محمد رسول الله(ص) نیروهای خاص و
فرمانده خاص تر. آموزش های سنگین را با نیرو های خودش شروع کرد. حسابی ورزیده شان
کرد. نماز شب ها با خشم شب، سینه زنی ها با سینه خیز رفتن ها، ریاضت ها با فیزیک
بدنی متناسب؛ همه و همه گردان را برای انجام عملیات های سنگین آماده تر و زبده تر
می کرد.

صورت زیبا و نورانی داشت. اصلاً تودل برو بود. وقتی از جایی رد می شدیم که سیّدمحمد
هم بود، بی اختیار نگاهش می کردیم. یک بار یکی از بچه ها گفت: سیّدمحمد چرا شال سبز
نمی اندازد؟ دادمان رفت هوا که نه، نمی خواهد. شال می خواهد چه کار؟ همین جوری اش
هم کلی تو چشم است. اگر شال بیندازد، حتماً چشم می خورد.

صدای فوق العاده زیبا و محزونی داشت. اشک وقتی صدای سید را می شنید که دم گرفته،
اجازه نگرفته سرازیر می شد. سید که شروع می کرد، دورش حلقه می زدیم و هیئت مان
دیدنی می شد. بگذریم از شوخی هایش که جمع را از کسالت و خست

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.