پاورپوینت کامل دیده های یک دیده بان ; گفتگو با; سید محمدرضا راجی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دیده های یک دیده بان ; گفتگو با; سید محمدرضا راجی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دیده های یک دیده بان ; گفتگو با; سید محمدرضا راجی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دیده های یک دیده بان ; گفتگو با; سید محمدرضا راجی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

اشاره

خیلی دوست داشتم در مصاحبه با بعضی ها صدا را هم به متن تنظیم شده سنجاق کنم، تا
همه آنچه واقعاً اتفاق افتاده به مخاطب منتقل شود. آقای سیدمحمد رضا راجی از آنهاست
که با وجود دست دادن فراموشی در سال های اولیه جنگ، خاطراتش را ازآن روزها آنقدر
شمرده، دقیق، باحس و حال و جذاب تعریف می کند که بجای اینکه من ایشان را با سؤالاتم
به سال های گذشته ببرم، او مرا با خود به تونل زمانی می برد که انتهایش دریچه
سال های مختلف جنگ است. این متن حاصل جان کندن من در تنظیم مصاحبه ای دوازده ساعته
است. (کلیه اشعار، سروده آقای راجی است.)

روزی توی خانه نشسته بودم و با دیدن تصاویر جنگ از تلویزیون گفتم: خدایا شهادت را
نصیب ما هم بکن. همسرم گفت: توی خانه نشستی و آرزوی شهادت می کنی. برای شهادت باید
بروی جبهه.

دوشنبه ها و پنجشنبه ها توی مشهد شهدا را تشییع می کردند. همین طور که به تابوت های
شهدا نگاه می کردم از ته دل می سوختم و به شدت حسودی ام می شد. این حالت هنوز هم در
من هست.

اعمال من تو هر زمان در نظرند

مولی همه هفته جمله را می نگرند

هر دوشنبه، پنج شنبه یاران امام

طومار به همراه شهیدان ببرند (گریه می کند)

یکدفعه تانک عراقی خطش را شکست و آمد طرف ما. سریع با توپخانه تماس گرفتم و گفتم:
فلان جا را بزن. (پیش از این ثبتی ما پشت خاکریز دشمن بود، ولی این بار من گرای
جلوتر را داده بودم.) گفت: نه، اونجا گل های باغچه خودمان می شکنند. هرچی التماس
کردم، نزد. تا اینکه تانک دشمن ازیک کیلومتر سمت چپ من، خاکریز را شکست و آمد پشت
خط ما. به توپچی گفتم : فکر نکن من از اون بچه بسیجی ها هستم که اسیر شوم. این قدر
میام عقب که با تو اسیر شوم. می زنی یا نه؟ باز گفت: اونجا گل های باغچه… گفتم:
من بی سیم را خاموش می کنم و توی دادگاه نظامی روشن می کنم. توی همین گیرودار،
تقی پور فریاد زد: یا صاحب الزمان، ما تا آخرین قطره خون دفاع می کنیم. کمی که گذشت
و دید خط شکست، گفت: برادر راجی، الآن هدایت رهبری ما دست توست. بگو چکار کنیم. من
هم یک مرتبه یاد کربلا افتادم، گفتم که حضرت زینب(س) از امام سجاد(س) پرسید چکار
کنیم، حضرت فرمودند: فرار کنید.

ما را بردند به استخری در اهواز. روز اول مربی گفت خودتان را بیندازید توی قسمت
عمیق. آنهایی که مثل من شنا بلد نبودند افتادند به التماس کردن. خلاصه بعد از ۶
ساعت من می توانستم خودم را بیست دقیقه با چرخ پا روی آب نگه دارم. حسین زاده همین
را هم نمی توانست. به او گفتم این بیست دقیقه پا زدن یعنی اینکه من دو سه دقیقه بعد
از تو شهید می شوم. چون توی عملیات هفده دقیقه اش به خاطر لباس و تجهیزات کم
می شود.

بچه هایی که از خط مقدم می آمدند یا به سمت خط می رفتند، از کنار دیدگاه ما رد
می شدند و معمولاً می آمدند و با دوربین دیدی می زدند و می رفتند. یکی از بچه ها به
نام عبداللهی خیلی چاق و شوخ بود آمد. دوربین را گرفت و همین طور که نگاه می کرد.
گفت: گفتن بیاین… ببریم جلو… بکشیمتون، بعد خودمون برتون می گردونیم. دوربین را
داد و التماس دعا گفتیم و رفت. حدود نیم ساعت گذشت. وحید توکلی، معاونم صدا زد:
«راجی… روی آبو نگاه کن!» نگاه کردم؛ جنازه عبداللهی روی آب برمی گشت عقب.شهادت از راه دور

سال ۱۳۵۵ از سربازی ترخیص شدم. با شروع جنگ، ارتش اعلام کرد منقضی خدمت های ۵۷-۵۳
می توانند داوطلب ثبت نام کنند و به جبهه بروند. من هم از فرصت استفاده کردم و
مخالفت پدرم را با این وسیله برطرف کردم. پیش از این روزی توی خانه نشسته بودم و با
دیدن تصاویر جنگ از تلویزیون گفتم: خدایا شهادت را نصیب ما هم بکن. همسرم گفت: توی
خانه نشستی و آرزوی شهادت می کنی. برای شهادت باید بروی جبهه.

گلوله بازی

آنجا موقع نماز می رفتم بیرون سنگر. خیلی نمازهای با حالی می خواندم. واقعاً
اگرالان خواب ببینم که چنین نمازهایی می خوانم، لذت می برم. بعدها هم نتوانستم چنین
نمازی بخوانم. وقتی «الله اکبر» می گفتم، انگار همه عالم با من همصدا هستند. همیشه
موقع نماز مغرب کالیبر۵۷ دشمن کار می کرد. گلوله های رسام هم داشتند. مثلاً با
گلوله رسام روی هوا می نوشتند درود بر صدام. باز تیربارچی ما جواب می داد «درود
برخمینی» مثل اینکه با هم بازی می کردند. یادم است یک بار که نماز می خواندم، دیدم
یک گلوله به سمتم می آید. نزدیکم شد. ولی نزدیک صورتم که رسید، یک مرتبه ۹۰ درجه
تغییر جهت داد و افتاد کنار جانمازم. گرمی گلوله را حس کردم.

سنگر

توی جبهه ذوالفقاری سنگری بود که پاسدارها۵۰۰ متر جلوتر از خط ما با جعبه های
کاتیوشا درست کرده بودند و فاصله اش تا نعل اسبی سیصد متر بود. یک روز من و شفیعی
رفتیم آنجا که دیده بان دشمن ما را دید و شروع کردند به انداختن خمپاره برای ما.
خمپاره شصت سوت نمی کشد و فقط بعد از برخورد، صدای انفجارش شنیده می شود. اما قبضه
خمپاره این قدر نزدیک بود که ما صدای شلیکش را می شنیدیم. گلوله ها لحظه لحظه به
سنگر نزدیک تر می شد و ترکش هایش می خورد به کیسه ها و جعبه ها و تق تق صدا می کرد.
یک لحظه احساس کردم آخر عمر است و چند لحظه دیگر یک گلوله می افتد روی سنگر و
تمام… شروع کردم به ذکر گفتن. شفیعی خیلی ترسیده بود. گفت: تو الان داری فکر
می کنی که شهید می شوی و کوچه تان را به نامت می کنند؟ کور خواندی. این حرف ها
نیست. الان یک گلوله می افتد و هر دوتا پودر می شویم. گفتم: من برای ایمان و
عقیده ام شهید می شوم، تو هم برای وطنت بمیر… دیگر هم حرف نزن. ناراحت شد. این
حرف تا عمق جانش را سوزاند. گلوله ها همینطور می آمد و حالا به شانزده ـ هفده تا
رسیده بود. او هم می شمرد. راجی… شانزدهمی… راجی هفدهمی… بعد ناگهان با یک
فشار روحی شدید گفت: من می خواهم به دین تو بمیرم… بگو چکار کنم؟ گفتم: توبه کن،
بعد هم اشهدت را بگو… از من هم بهتر می میری… دوباره شروع کردم به خواندن، ولی
این بار او هم با من می خواند و باز می گفت: راجی، بیست وچهارمی آمد… بیست و
پنجمی و… دست خودش نبود. چند لحظه گذشت. گفت راجی الان اگر گلوله بیفتد ما پلاک
هم نداریم بیا فرار کنیم. تکه تکه شدن بهتر از پودر شدن است. من که نمی توانستم فکر
کنم، چندبار بلند بلند با خودم گفتم: تکه تکه شدن بهتر از پودر شدن است… تکه تکه
شدن بهتر از پودر شدن است و تصمیم گرفتم. گفتم برویم. گفت: اول تو. گلوله همین طور
می آمد. بی سیم را که سنگین ترین وسیله بود برداشتم. بسم الله گفتم و آمدم بیرون.
به محض اینکه پایم رسید بیرون، گلوله ها قطع شد. روی خط جایمان را عوض کردیم و
آمدیم توی یک سنگر دیگر. وقتی نشستیم، ده تا گلوله دیگر هم زد. یعنی برای ما دو نفر
چهل تا خمپاره. بعد ما دست به کار شدیم و با توپ ۱۳۰ زدیم و خاموشش کردیم. وقتی
برگشتیم عقب طبق عادت، رادیو عراق را گرفتیم که توی خبرهای روزانه جنگ اعلام کرد
«انهدام یک سنگر دیده بانی در جبهه ذوالفقاری». از آن روز به بعد شفیعی نمازش را
خیلی قشنگ تر و با حال بهتر می خواند.

شهدا و کشته ها

من عقیده داشتم جنازه شهید بو نمی گیرد. تصمیم گرفتیم تحقیق کنیم. رفتیم سر جنازه
شهدای خودمان و کشته های بعثی. تاریخ کشته شدن هر دو هم یکی بود. جنازه بعثی از ۱۵۰
متری باید جلوی بینی را می گرفتی و به هر جایش دست می زدی خاکستر می شد. و چهره اش
هم طوری بود که می فهمیدی با درد و فشار مرده است. اما یکی از شهدای خودمان را من
بینی ام را گذاشتم روی پیشانی اش. معطر نبود، ولی بو هم نمی داد. چهره اش هم بسیار
آرام بود؛ مثل کسی که خوابیده است.

بر صدام […] لعنت

شفیعی می دانست که من هرهفته باید بروم نمازجمعه. فاصله سنگر ما تا آبادان چهارده
کیلومتر بود. چون روی جاده گازوئیل پاشیده بودند و باید توی وانت بار سوار می شدیم
و لباس کثیف می شد، ترجیح می دادم راه را پیاده بروم. آن روزها «آقای جمی» امام
جمعه آبادان بود و بیشتر رزمنده ها در نماز شرکت می کردند. یک روز توی نمازجمعه یکی
از بسیجی های داغ که خانواده اش شهید شده بودند، از وسط جمعیت بلند شد و با فریاد
گفت: بر صدام خائن لعنت… همه گفتند : بیش باد. ادامه داد: بر صدام آمریکایی
لعنت… رزمنده ها تأیید کردند. و همین طور بر صدام چی… بر صدام چی… تا اینکه
فحش های سیاسی و انقلابی تمام شد. چند لحظه مکث کرد و یکدفعه گفت: بر صدام[…]
لعنت و یک فحش خیلی رکیک داد. همه هاج و واج نگاه می کردند که یک نفر گفت: بر محمد
و آل محمد صلوات…

سلام علیکم

یک روز از ستاد جنگ بی سیم زدند که راجی بیاید ستاد کارش داریم. مسئول دفتر، سرهنگ
کهتری گفت: برو تو، می خواهند تشویقت کنند.

بیل ضد موشک

عراقی ها از موشکی استفاده می کردند که اسمش «تاو» بود که وقتی شلیک می شد فر…
فر… صدا می کرد و دنبالش هم یک سیم بسته بود که موشک را هدایت می کرد. روزهای اول
بچه ها برای منحرف کردن موشک، سیم را با دست می گرفتند که به خاطر جریان الکتریکی و
سرعت سیم، دست خراش برمی داشت. ولی کم کم راه مقابله با موشک را یاد گرفتیم. بچه ها
یک بیل برمی داشتند و با آن می زدند روی سیم که یا موشک منحرف و یا سیمش پاره
می شد. یک روز توی سنگر دیده بانی دیدم یک اتوبوس نزدیک بهمنشیر در حال حرکت است.
یک دفعه یکی از این موشک های تاو رفت سمت اتوبوس شروع کردم به دعاکردن که خدایا به
حق کی… به حق کی… این موشک به اتوبوس نخورد. گلوله منحرف شد… ولی دقیقاً همان
لحظه یک خمپاره از آسمان آمد و مستقیم خورد روی سقف اتوبوس… فهمیدم هنوز دعا کردن
بلد نیستم.

فراموشی

مدتی بعد دوباره به جبهه ذوالفقاری برگشتم. یکی از روزها پشت بی سیم در حال کار
بودم. گفتم: فلانی از راجی… ولی شاسی بی سیم را زودتر رها کردم و اسمم نرفت توی
بی سیم. پرسید از کی؟ شاسی را فشار دادم، ولی هرچی فکر کردم، اسمم یادم نیامد و
تمام صفحه اطلاعاتم پاک شد. شاید فشار روحی ناشی از تنهایی های آن مدت بود. اینقدر
فراموشی ام شدید بود که فرمانده پانزده روز مرخصی و یک بلیط هواپیما به من داد.
رفتم امیدیه آغاجری و بعد از سی ساعت معطلی توی فرودگاه، بعد ازظهر اول ماه رمضان
رسیدم خانه. تا مدت ها شب ها وقتی یاد بچه های توی سنگر می افتادم گریه ام می گرفت.

برادر … لطفاً از جلو نظام

چهارده ماه بعد از ترخیص از ارتش، به عنوان دیده بان بسیجی برگشتم منطقه. ما را
فرستادند زرنه، گردان ادوات. فرمانده گردان، شهید سبزیکار بود. سن و سال خیلی کم و
ابهت زیادی داشت. همین طور که از جلو نظام می داد، مثل یک سرهنگ بود، خیلی راسخ.
همیشه می گفت: آن فرمانده ای که به بسیجی ها بگوید برادر، لطفاً از جلو نظام کنید،
به درد نمی خورد. همین سبزیکار توی شستن لباس هایش خیلی وسواس داشت. توی هوای سرد
منطقه رودخانه کنجان چم ایلام با یک وضعی این لباس ها را می شست… آنجا به
گروه های دیده بانی تقسیم شدیم. یک مسئول گروه، یک معاون و دو نفر دیگر عضو گروه
بودند.

در مجمع عاشقان سرها بردار

خوش بود گل سرسبدش سبزیکار

اینان چو ز راه بدر برمی گشتند

افسوس به جمعشان ندیدم آن یار

دعای توپ خفه کن

حسین زاده آمد. «تیم راجی راه بیفته». رفتیم بالای کوهی نسبتاً بلند؛ دیدگاه شهید
خوافی پور که مشرف به جاده مهران ـ دهلران و پاسگاه دُراجه عراق بود. حسین زاده
زاویه دید را مشخص کرد و گفت: دو ساعت دیگر عملیات شروع می شود. گفتم: حالا می گی؟
من توی این دو ساعت چکار کنم؟ گفت: نمی دانم. هر کاری دوست داری بکن. شروع کردم به
دعاکردن که خدایا دشمن چندتا گلوله شلیک کند ببینم کجاست؟ حالا در همین زمان
بسیجی های وسط معرکه دعا می کنند خدایا دشمن گلوله نزند که ما بتوانیم پیشروی کنیم.
چند لحظه بعد، از سمت راست دیدگاه، توپ ۱۰۵ عراق دو بار شلیک کرد. سریع آن را ثبت
کردم و به توپچی گفتم: اسمش را بده. گفت: مهدی۱۰ و مهدی۱۱. یک دفعه از سمت چپ هم یک
توپ شلیک شد. محاسبه کردم؛ آن اولی حدود پانزده کیلومتر با ما فاصله داشت، ولی
فاصله این یکی حدود شصت کیلومتر بود و فکر کنم توپ ۱۷۵ بود. عملیات شروع شد. به
توپچی گفتم: برادر… مهدی۱۰ را به ۱۱ وصل کن؛ یعنی بین دو نقطه آتشباری گلوله بزن.
چند سری رفت و برگشت. دیدم اثری از توپخانه دشمن نیست. گردان ۱۰۵ کاملاً منهدم شده
بود. بعد با هر کدام از توپ ها تماس گرفتم، گفتند: ما دستمان به آن توپ ۱۷۵
نمی رسد. به بچه ها گفتم: بهترین کار این است که بنشینیم و دعا کنیم که این یکی
شلیک نکند. نشستیم به دعا خواندن و تا آخر عملیات یک گلوله هم شلیک نکرد.

پاسگاه … محوشد

دشمن برای کورکردن دیده بان هر گونه نشانه ای مثل دکل ها، درخت های مشخص،
ساختمان ها و… را می خواباند. صبح که هوا روشن شد، حسین زاده آمد و گفت: راجی،
پاسگاه دُراجه را چکار کردی؟! گفتم: نمی دانم. نگاه کردم، پاسگاه دُراجه محو شده
بود و نقطه نشانه ما از بین رفته بود.

گلوله کوپنی

ارتفاعات مشرف به مندلی عراق، کوه هایی بود مثل یک دیوار صاف که کیسه های شن را
پلکانی تا بالای کوه چیده بودند. باید از این پله های کذایی بالا می رفتی و مسافتی
هم روی رشته کوه می رفتی تا برسی به دیدگاه. آن بالا آب کم بود و اهالی می گفتند
اینجا کم باران می آید. اما هر وقت کم آب می شدیم باران می آمد و چاله هایی را که
بر اثر گلوله ها ایجاد شده بود پر می کرد. توی همین ارتفاعات، یک روز توی دوربین،
یک پارک موتوری دشمن را پیدا کردم. چند گلوله برای ثبت تیر زدم و آن را ثبت کردم و
آتشش زدم. یکدفعه ماشین آتش نشانی عراقی ها آمد. تماس گرفتم، گفتم: دو تا گلوله
دیگر به همان ثبتی بفرست. گفت: نمی شود. شما سهمیه امروزت را که نه تا گلوله بوده
مصرف کرده ای و امروز دیگر سهمیه نداری. هرچه التماس کردم که از سهمیه فردا بده،
گفت: نه برو فردا بیا!

تپه سبز

والفجر مقدماتی توی منطقه ای به نام «تپه سبز» دیدگاه داشتیم. تپه ای پر از درخت و
سبز. پشت خط مقدم خودمان. اینجا منِ بسیجی یک سرباز ارتش و یک سپاهی و یک نفر از
کمیته با هم بودیم. عادتم بود که شب ها بی سیم را خاموش نمی کردم و نوبتی بیدار
می ماندیم. بچه ها می گفتند راجی ارتشی عمل می کند. یک شب که بیداری نوبت من بود،
دیدم توپ دشمن که همیشه مستقیم شلیک می کرد، این بار به سمت راست شلیک می کند.
فهمیدم خبری شده. با توپخانه تماس گرفتم و گفتم: روی این قبضه آتش به اختیار، یعنی
گلوله بریز تا من بگویم کافی است. چند لحظه بعد فرمانده ارتش صدایش توی بی سیم آمد.
گفت : سالار ـ اسم من توی بی سیم ـ هرچی آتش خواست بهش بده که امشب خیلی سالاره. من
دیده بان تلفیقی بودم یعنی هم سپاه و هم ارتش به من گلوله می داد. آن شب شاید
دوهزار گلوله روی گرای من ریخته شد.

جنسمان جور شد…

یک روز توی سنگر تپه سبز نماز می خواندم. هواپیمای عراقی این قدر نزدیک شد که توی
قنوت، یک لحظه با خودم فکر کردم رکوع که مستحب است و لزومی ندارد یکراست رفتم سجده.
اتفاقاً بچه ها هواپیما را زدند و خلبانش(عبدالسلام) درست جلوی تپه با چتر و خیلی
اتو کشیده و عطر زده آمد پایین. بچه ها می گفتند: انگار آمده عروسی. بی سیم زدم
عقب. گفتم: این سنگر ما همه چی داشت، فقط یک خلبان عراقی کم داشت که آن را هم الان
داریم. بیایید دنبالش.

حسادت

دوشنبه ها و پنجشنبه ها توی مشهد شهدا را تشییع می کردند. همین طور که به تابوت های
شهدا نگاه می کردم، از ته دل می سوختم و به شدت حسودی ام می شد. این حالت هنوز هم
در من هست.

اعمال من و تو هر زمان در نظرند

مولی همه هفته جمله را می نگرند

هر دوشنبه، پنج شنبه یاران امام

طومار به همراه شهیدان ببرند (گریه می کند)

ما دیده بان ها

دیده بان ها در درگیری های مستقیم نیستند، مگر آنهایی که با گردان های پیاده
می روند، ولی همان ها هم باز جایی را پیدا می کنند که بتوانند بر دشمن مسلط باشند.
برای همین بچه ها بیشتر با تیر سیمینوف توی پیشانی، شهید می شدند. دیده بان
وظیفه اش هدایت سلاح های سنگین است، اما باید هر مسأله مشکوکی را گزارش کند. آنتن
بی سیم و تشعشع نور توی شیشه دوربین، از چیزهایی است که دیده بان ها را لو می دهد.
وسایل همراه یک دیده بان، بی سیم، دوربین، قطب نما ، ساعت، دفترچه کد رمز، نقشه
و… است.

جوشکار

همان شب پای بی سیم، فرمانده ارتشی منطقه قصد تماس با توپ سپاه را داشت، ولی
هیچ کدام صدای هم را نمی شنیدند. من واسطه شدم و پیام یکی را به دیگری دادم و
خلاصه، فرمانده ارتش مرا شناخت و کلی رفیق شدیم و آخر گفت: اخوی، اگر فرمایشی
داشتید ما در خدمتیم… صبح شد. دو رکعت نماز خواندم و گفتم: خدایا، کاری کن الان
وقتی می نشینم پشت دوربین، یک چیزی ببینم. همین که با دوربین خرگوشی (دوربین های
خیلی قوی که مثل پریسکوپ بود و موقع دیده بانی فقط چشمی اش از سنگر بیرون بود.
اینها را از عراقی ها غنیمت گرفته بودیم) نگاه کردم، یک قرارگاه عراقی وسیع و پر
رفت و آمد پیدا کردم. به توپ ۱۰۵ بسیج گفتم: فلان جا یک گلوله بنداز… انداخت، ولی
خیلی پرت بود. خلاصه، با هر مصیبتی بود، با این یک ثبت تیر انجام دادم و رفتم سراغ
فرمانده ارتش. مختصات را دادم. گفتم: یک گلوله با این مختصات می خواهم. با توپ۱۳۰
دقیق زد به همان نقطه. من هم سریع گلوله ها را کشاندم تا قرارگاه و یک ثبت تیر سمت
چپ و یکی هم سمت راست قرارگاه به دست آوردم. بعد خیلی با احتیاط بهش گفتم: با عرض
معذرت، یک کمی می خوام آتش به فرمان من کار کند؛ یعنی گلوله را بگذارد، ولی طناب را
نکشد تا من دستور شلیک را بدهم. برای ارتشی ها این قبولش سخت بود، ولی قبول کرد. من
توی دوربین نگاه می کردم. ماشین آب آمد، یک گلوله انداختم جلوی پایش. ماشین غذا یکی
دیگر. تا اینجا سه چهار روز گذشته بود. حدود سی درصد قرارگاه خراب شده بود و کاملاً
نا امن. به فکرم رسید که با توپ ۲۰۳ بزنم و خاکش را به توبره بکشم که بی سیم زدند
راجی برگرد عقب.

ـ آقا، من تازه قرارگاه پیدا کرده ام. بگذارید کارم را بکنم.

گفتند: نه. باید برگردی. یک دیده بان دیگرآن طرف بود. رفتم و مشخصات قرارگاه را
دادم، ولی خیلی بی حال بود. گفت: ناراحت نباش. از این قرارگاه ها اینجا زیاده.

خطّ خالی

دو روز بعد حسین زاده دوتا نیروی صفرکیلومتر به من داد و گفت: می روی خط و همانجا
همراه با کارهای دیگر، این دوتا را هم آموزش می دهی. من هم با بچه ها ده ـ پانزده
روز می رویم مرخصی و وقتی برگشتیم تو برو. سر شب وارد خط شدیم. دیدم گردان پیاده در
حال عقب رفتن است. گفتم: کجا؟ گفتند: ما تازه عملیات کردیم… خسته هستیم. گفتم:
روش عوض شدن نیرو که این نیست. (من می دانستم الان دیده بان های دشمن روی ارتفاعات
در حال دیدن ما هستند) ولی هرچه گفتم، محل نگذاشتند و رفتند و یک خط سه چهار
کیلومتری ماند و ما چهار تا دیده بان که دو تا هم ناشی بودند. تا صبح بیدار بودیم و
جسته گریخته با معاونم (تقی پور) روی دشمن آتش می ریختیم. صبح دلم شور می زد. توی
دوربین را نگاه کردم. دیدم تانک های دشمن تحرک دارند. بچه ها را بیدار کردم. یکدفعه
تانک عراقی خطش را شکست و آمد طرف ما. سریع با توپخانه تماس گرفتم و گفتم: فلان جا
را بزن. (پیش از این ثبتی ما پشت خاکریز دشمن بود، ولی این بار من گرای جلوتر را
داده بودم.) گفت: نه، اونجا گل های باغچه خودمان می شکنند. هرچی التماس کردم، نزد.
تا اینکه تانک دشمن ازیک کیلومتر سمت چپ من، خاکریز را شکست و آمد پشت خط ما. به
توپچی گفتم : فکر نکن من از اون بچه بسیجی ها هستم که اسیر شوم. این قدر میام عقب
که با تو اسیر شوم. می زنی یا نه؟ باز گفت: اونجا گل های باغچه… گفتم: من بی سیم
را خاموش می کنم و توی دادگاه نظامی روشن می کنم. توی همین گیرودار، تقی پور فریاد
زد:

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.