پاورپوینت کامل دست نوشته ای از خط شکن گردان عطش، غلامعلی نسایی ۵۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دست نوشته ای از خط شکن گردان عطش، غلامعلی نسایی ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دست نوشته ای از خط شکن گردان عطش، غلامعلی نسایی ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دست نوشته ای از خط شکن گردان عطش، غلامعلی نسایی ۵۴ اسلاید در PowerPoint :
۴۲
اشاره:
ـ وقتی دست نوشته های چمران را می خواندم، آنجا که می گوید «خدایا! آنقدر سجده ام
را طولانی می کنم تا مهره های کمرم بشکند؛ آنقدر می ایستم تا پاهایم فرسوده شود» آن
روز عاشقش شدم. اکنون پاهایم شکسته و تنم هزار پاره است. اکنون قلم برنداشته ام که
خودنمایی کنم؛ می خواهم با شهیدان عهد محکمی ببندم.
این چند سطر ابتدایی که خواندید، کاری است از یک رزمنده و یک جانباز که چندین نوبت
تا مرز شهادت رفته است و ذره ذره شهید شده است. آنچه در پی می آید، سرگذشتی از
حماسه جاودان اوست که در شانزده سالگی از خود بر جای گذاشته است.
در آواز طولانی نیزار، پسرکی بودم کوچک، چشنده عشقی بزرگ. پانزده ساله بودم. از
خاطره مجنون، دل به خطر زدم. تازه از کردستان برگشته بودم. چند روزی از شب عید
نگذشته که مرا خواندند. روز پنجم فروردین به عنوان نیروی رزمی بسیجی به منطقه
اعزام شدم؛ خداحافظ رفیق! دیدار در بهشت!
با گردان عطش، گردان خط شکن همراه شدم که به نقطه معهود می خرامید. رمز عملیات «یا
علی» . الله اکبر.
شب از نیمه گذشته بود. گردان دل به خطر زده، درون معبر در انتظار رمز عملیات است.
ناگهان رمز را فریاد کردند: «یا علی! یا علی بن ابی طالب!». آسمان گشوده شد. ملائک
در انتظار پرستو های عاشق تا به رسم عاشقی، گردان عطش را به فراسوی آسمان ره
بنمایند؛ و تا عرش همراهی شان کنند.
گلوله های سرخ، هجوم آتشبارها، ناله سخت مسلسل و خرناسه تانک ها؛ گویی زمین و آسمان
در ناگهانی محض پیچیده شد. دل به خطر زدیم و با یاد علی(ع) در محاصره مین ها با آن
همه حجم سنگین آتش، مجال و فرصت را از دشمن گرفتیم. دشمن غافلگیرانه سقوط کرد.
خاکریز اول فتح شد و صبح ظفر دمید؛ روشنایی روز و عراقی ها اسیر دست رزمندگان گردان
خط شکن؛ منطقه عملیاتی پادگان حمید؛ پشت سر، نیزار و رودررو هویزه و خرابه هایش.
بچه ها سنگرهای عراقی ها را پاکسازی کرده بودند. ظهر شد. هوا بیقرارتر از ما بود.
گردان، گروهان شده بود. کم کم گرمای هوا و تشنگی ما را به فراست انداخت؛ قمقمه ها
خالی و شکم ها گرسنه بود.
ـ آقا پس این گردان پشتیبانی چه شد؟
بی سیم چی با نگرانی و دلهره داد می زند؛ فرمانده مخاطب اوست:
«گردان در محاصره است». از قرارگاه می گویند نمی شود تدارکات آورد. می گویند هر چه
می توانید در خوردن و مصرف گلوله ها قناعت کنید.
یکی داد زد: چه خوب شد. این یکیش عالیه. قناعت می کنیم؛ نه گلوله می خوریم، نه ترکش
خمپاره!
لب ها کم کم تَرَک می گرفت. شکم ها گرسنه. ساعت چهار شد. عصر پر تلاطمی بود. یکی
داد زد: تانک، تانک! بچه ها عراقیا اومدن. صدایی دیگر گفت: خدای من! به اندازه تک
تک ما تانک های عراقی صف کشیده است سمت ما. فرمانده گردان دائماً دور خودش
می چرخید: آرپی جی زن ها! باید با هر گلوله یک تانک شکار کنید!
حدود سی تا گلوله آرپیچی بیشتر نداشتیم. آتش از زمین و آسمان روی ما می ریخت. شانس
ما مرداب و نیزار بود. عراق هرچه خمپاره می ریخت، توی مرداب فرو می رفت. ترکش ها به
ما نمی رسیدند. سه ساعت زیر آتش سنگین دشمن بودیم. هوا داشت تاریک می شد. بچه ها
تانک ها را زدند. عراقی ها گریختند. شب شد. در میان نیزارها گم شده بودیم. فرمانده
به روی خودش نمی آورد که در محاصره هستیم. تشنگی بیداد می کرد. جای امنی پناه
گرفتیم. ساعت ده شب بود. دور و برمان همه نیزار. اصلاً توی تاریکی نمی دانستیم از
کجا آمدیم و کجا هستیم. خسته، تشنه و گرسنه؛ نه آبی، نه غذایی. همه کنار خاکریز
دراز کشیدیم. فرمانده دسته مان کنار من بود. از خستگی خوابم برد…
همه خوابیدند. ناگهان با صدایی مهیب، سرم بلند شد و محکم به زمین خورد. نفهمیدم چه
بود. چشم باز کردم. دیدم از آسمان چیزی به طرفم می آید. چند ثانیه ای فکر کردم که
آن چیست. ناگهان آتش گرفتم. تمام تنم سوخت؛ خمپاره شصت بود که بی صدا بین من و
فرمانده منفجر شد. خواستم بلند شوم که از سوز درد، داد زدم «یا حسین». و خمپاره دوم
دست راستم را ربود. تمام سمت راست بدنم پاره پاره شد. ایستاده بودم. فریاد می زدم
«یا حسین! یا زهرا!». یک گلوله به پهلویم خورد. افتادم. دردی شدید تمام وجودم را پر
کرده بود. فریاد می کشیدم، اما خیلی زود، آرامشی عجیب وجودم را فرا گرفت؛ آرامشی
مانند خزیدن در دامن مادر و خفتن. احساس عجیبی به من دست داده بود. تنم می سوخت،
دستم پاره پاره شده بود. ناله بچه ها بلند بود و حدود سی نفر در دم شهید شدند. دشمن
پشت سرهم می زد. قیچی مان کرده بود. ساعت ده شب بود. خدایا! اینجا راهی نیست که
بشود…
بچه ها شهدا را همان جا دفن کردند. نمی شد حرکت کنیم. زخمی افتاده بودم. می نالیدم:
«یا زهرا»، «یا حسین»، «یا قمربنی هاشم». دستم قطع شده بود. درد شدیدی داشتم. هیچ
وسیله امدادی نبود. تنم می سوخت. تشنگی امانم را بریده بود. دلم گرفته بود. های های
گریه می کردم؛ نمی دانم از غربت بود یا از درد. صدها ترکش در بدنم بود و تنم با
ترکش سرخ سوراخ سوراخ شده بود.
فرمانده حیران بود؛ نمی دانست با جنازه من چه کند. دور و برمان را عراقی ها گرفته
بودند. شهدا را دفن کرده بودیم تا به دست عراقی ها نیفتند. من تنها زخمی گردان
بودم. بچه هایی که سالم بودند از معرکه رفته بودند. من بودم و حدود ده نفر دیگر که
هیچ کدامشان نمی توانستند کاری بکنند.
سه ساعت گذشته بود. یکی آمد کنارم و مرا توی بغلش گرفت. تنم یخ شده بود، اما او
بدنش داغ بود که به من آرامش می داد. ساعتی را در آغوش او مثل بچه ای در بغل مادرش،
احساس آرامش داشتم. او خسته شد. رفت آب بیاورد. خیلی تشنه بودم. لبم ترکیده بود و
زبانم به کامم چسبیده بود. نمی توانستم حرف بزنم. فرمانده آمد بالای سرم. کنارم
نشست. آرام و بیقرار، دستش را گذاشت روی چشمم و شروع کرد به تلقین خواندن. شنیدم
کسی گفت: نه، تمام نکرده. فهمیدم در انتظار شهات من هستند تا دفنم کنند و بروند.
نمی توانستند تکانم بدهند. تمام بدنم از هم گسسته بود. فرمانده گیج بود. آمد بالای
سرم و آرام گفت: هی پسر! تکلیف خودتو روشن کن. می خوای بمونی یا بری؟ شنیدم. فهمیدم
و با سر اشاره کردم به آسمان که دلم می خواهد بروم. متنفر بودم از زمین. خندید و
گفت: خدا را شکر، ان شاءالله. ما هم منتظریم. سعی کردم بخندم.
لبخند کوچکی زدم. ناگهان بغضم ترک برداشت و اشکم جاری شد. خم شد و صورتم را بوسید.
گفت: شرمنده ام. نمی توانم کاری بکنم. می دانم خیلی درد داری. نشست کنارم و زیارت
عاشورا را زمزمه کرد. من هم توی دلم با حسین(ع) نجوا می کردم: آخر حسین جان! اینجا
عاشوراست…
تشنگی ام به وسعت دریا بود. از آن شب دیگر میلی به آب ندارم؛ آب نمی نوشم. هیچ کس
نمی تواند حس من را بفهمد. نمی تواند غربت و درد و تشنگی را بفهمد. آخر سر یک
حاجی ای داشتیم که واقعاً مرد بود. گفت: غصه نخور. خودم می برمت.
مرا روی زمین می کشید. نمی توانست بلند شود. قدش از خاکریز می زد بالا. تن پاره
پاره ام را روی خاک می کشید. داد می زدم… توجه نمی کرد. مرا برد توی کانال، یک
جای امن. دو نفر دیگر آمدند و بلندم کردند. راه افتادند. می ایستادند. یکی شان گفت:
راه ازین طرفه. یکی دیگر گفت: نه، از این طرف باید بریم.
حیران توی نیزارها و از همه طرف در محاصره بودیم. یا حسین گویان راه افتادند. هنوز
چند قدم نرفته بودیم که رضا مرا رها کرد روی زمین. دوباره سوختم. خواستم داد بزنم
که فریاد رضا را شنیدم که «یا زهرا، یا حسین» گفت و افتاد. رضا شهید شد. در دل
گفتم: «ای خدا! تو داری با من چه می کنی؟ مگر من چه کردم؟ جرمم چیه؟ چرا رضا شهید
شد و…»
زخمی و خونین تا طلوع صبح نالان افتاده بودم. آفتاب زده بود. می شد راه را تشخیص
داد. توی دشت بودیم، اما نه؛ میدان مین بود و مرداب. راه ماشین رو نبود. باید چند
کیلومتر توی معبر و کناره های خاکریز می رفتیم تا به جاده می رسیدیم.
حدود ده صبح بود که بچه ها به هر سو می دویدند و داد می زدند: عراقی ها، عراقی ها
اومدن.
مرا گذاشتند روی برانکارد و حرکت کردند. چند قدمی رفتیم که صدای سوت خمپاره آمد.
مرا انداختند روی زمین. داد زدم. آنها فقط سوت خمپاره را می شنیدند. دوباره بلند
شدند. چند قدمی دیگر سوت خمپاره. درد داشت امانم را می برید. داد می زدم: مرا
نبرید. شما رو به خدا نمی خوام…
گریه می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 