پاورپوینت کامل به حضرت عباس، نوکرتم! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل به حضرت عباس، نوکرتم! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به حضرت عباس، نوکرتم! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل به حضرت عباس، نوکرتم! ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۳۰

اشاره: سال ۱۳۵۱ خلبانی ام را از دست رئیس جمهور پاکستان گرفته ام. بچه شر و شوری
بودم. روی زمین بند نمی شدم. از جای سقف دار بدم می آید. به شمال که می روم در
بالکن می نشینم. من تمام سلول هایم در پرواز آقا فعال بود. برای حفظ جان آقا. کروی
بودن زمین را دیده ام، گنبد دوار را دیده ام. ساعت سه نیمه شب، عظمت خداوند را
دیده ام. الله اکبر، سبحان الله. الله نورالسموات والارض. ما کجاییم؟ هستی اوست، ما
هیچ هستیم. این را توی آسمان فهمیدم.

پادری ورودی آپارتمان، چیزی نظر ما را جلب کرد که هر که جای ما هم بود مثل ما
شگفت زده می شد. قالیچه ای افتاده بود با تصویر یکی از سران پرادعای جهان(عربی یا
غربی اش را دیگر نمی گویم) که آوازه انقلابی اش گوش جهان را کر کرده است؛ اما… از
روی آن گذشتیم. بعداً توی مصاحبه اش گفت که در یک سفر با آقای هاشمی رفسنجانی به
کشور ]…[ این قالیچه را به ما هدیه کردند، تا آن را قاب بگیریم!

مهمان داشت؛ دوست دوران کودکی اش که او را به زور و ترفند خلبان کرده بود. شام که
خوردیم، در هال خانه اش قدم زدیم. تصاویر امام و آقا و یک عکس زیبا از شهید عباس
بابایی را زینت بهترین جای خانه اش کرده بود. ماکت های کوچکی از انواع و اقسام
هواپیماهای شکاری و سوخت رسانی بر روی شومینه و وسایل و کوچک و بزرگ دیگر در گوشه و
کنار هال یادگار می بود که از سفر به کشورهای مختلف با خود آورده بود. بر روی زمین
نشستیم و ضبط را در کنار فلاسک چای گذاشتیم. فلاسکی که در نشست شب تا سحر ما، بارها
و بارها پر و خالی شد. تیمسار با هر چایی یک سیگار دود می کرد و چنان حرفه ای و با
احساس حرف می زد که گویی تمام کتاب های معانی بیان و آیین سخن وری را از حفظ بود و
شغل او نه خلبانی، که یک سخنران بود. نقطه شروع، نقطه اوج و نقطه فرود سخنانش
انصافاً محشر بود. حرف ها و خاطراتش سوز خاصی داشت…

در خانواده ای کاملاً مذهبی به دنیا آمدم. زیارت عاشورا و نماز شب مادرم تا ۸۴
سالگی ترک نمی شد. از پنج سالگی یادم است که می گفت نمازتان را بخوانید تا شامتان
را بدهم. این توی زندگی ما بوده. خانم من ۲۹ سال پیش چادری بود. تنها خلبانی بودم
که آن موقع خانمش چادری بود.

توی شیراز فرمانده پایگاهمان احضارم کرد. رفتم دفتر. گفت: شنیدم خانمت را آورده ای،
مبارک باشد. بچه ها می گویند خانمت چادری است. گفتم، بله. گفت: تف به روت، خجالت
نمی کشی؟ توی این پایگاه، چهار ـ پنج هزار پرسنل داریم و هزار و پانصد افسر خلبان.
یک خلبان زنش چادری نیست. تو فردا می خواهی خانمت را بیاوری باشگاه افسران. گفتم:
جناب سرگرد، نمی آورم. گفت: آبروی خلبان ها را بردی. از کدام دهات زن گرفتی؟ برو
فقط یک روسری بنداز سرش. تو فردا می خواهی خلبان سرهنگ بشوی. این دهاتی بازی ها
یعنی چه؟ گفتم: دوست ندارم خانمم را نامحرم ببیند.

به خانمم گفته بودم از خانه بیرون نیاید. شب ها با هم می رفتیم بیرون و پارک و…
تا سه ماه این طوری بود. بعد منتقل شدم به تهران.

یک روز از استادم پرسیدم: تی سوت یعنی چه؟ گفت: چه قدر حقوق می گیری؟ گفتم ۷۵۰
تومان. گفت دانشجوی دانشگاه افسری چقدر می گیرد؟ گفتم: ۱۵۰ تومان. گفت: این ۶۰۰
تومان اضافی پول خونتان است. اگر سی سال پرواز کنی و زنده بمانی، دیوانه آرامی
خواهی بود. در هر پرواز خلبان، نزدیک به ده تا از مویرگ هایش پاره می شود. گفتم:
استاد، این طوری بعد از سی سال اصلاً مویرگ نداری. گفت: مگر می خواهی بعد از سی سال
زنده بمانی؟

استاد من آمریکایی بود. در آن زمان به ما می گفتند که به هیچ عنوان نباید با
آمریکایی ها رابطه داشته باشید. تصمیم گرفتم با استاد آمریکایی ام رابطه برقرار
کنم.

پرسیدم: شما چقدر حقوق می گیرید؟ گفت: به پول ایران، صدوبیست هزار تومان که هشتاد
هزار تومان آن حقوق است و چهل هزار تومان آن حق توحش. در کشورهای آفریقایی حقوق ما
صدوشصت هزار تومان است؛ یعنی صددرصد حقوقمان را حق توحش می گیریم.

اگر کتاب خاطرات ارتشبد فردوست را دیده باشید، در زمان شاه اصلاً خود شاه هم از خود
اختیاری نداشت. شاه یک مهره بود. دنیا به دست انگلیس می چرخید. انگلیسی ها خیلی
زرنگ و فریب کار هستند. اگر عراق را نگاه کنید می بینید که آمریکا چقدر کشته داده و
انگلیس ها چقدر! انگلیس خیلی خود را به جاهای خطرناک نمی اندازند.

در عمان به باشگاه افسران رفتیم شام بخوریم که یک افسر عمانی آمد. من در آن زمان
ستوان دوم بودم. رفتم پیش او. می گفت مسئول آن فرودگاه است. گفتم: شما در کشورتان
کسی را ندارید که بشود مسئول نیروی هوایی تان؟ حتماً باید انگلیسی باشد؟ خلبان های
شما هم انگلیسی اند. گفت: من پسرعموی سلطان هستم. شما از سیاست چیزی نمی فهمید. اگر
انگلیسی ها نبودند ما از تشنگی می مردیم. ما چاه زدیم برای آب، اما به نفت رسیدیم.
در کشور ما آب نیست. انگلیسی ها هستند که برای ما آب می آورند. گفتم: راست می گویی.
من حالی ام نیست.

توی بحبوهه شلوغی های انقلاب، ستوان گاردی شهربانی را توی نیروی هوایی دیدم. گفتم:
جناب چه خبر؟ چرا این فاشیست های اسلامی را نمی کشید؟ گفت: چهار تا C-130 داریم
می بریم، بعد از ظهر مشهد را به هم بریزیم. گفتم: دمتون گرم. موفق باشید. گفت: شب
از اخبار صداش درمی آد. سریع مرخصی گرفتم و به بهانه اینکه بچه ام مریض است، رفتم
خانه. لباسم را عوض کردم و با موتور رفتم بازار، پیش دایی ام. قضیه را گفتم.
دایی ام پرسید: چقدر مطمئنی؟ گفتم: خودم صحبت کردم. او هم زنگ زد مشهد و قضیه را
گفت. در مشهد مردم را جمع کردند جلوی فرودگاه و مجبور شدند هواپیماهای C-130 را
برگردانند.

آقای هاشمی رفسنجانی، قبل از انقلاب، توی هیئت ما صحبت می کرد. ایشان را دایی ام
می آورد. آقای هاشمی پس از سخنرانی از بالای بام می رفت روی بام خانه پشتی، بعد
نردبان می گذاشتیم، می رفت داخل خانه ای در کوچه بعدی که بنز دایی من پارک بود.
منزل آقای هاشمی در ستارخان بود. من هم آن زمان حرص رانندگی داشتم و با سرعت، ایشان
را به منزلشان می رساندم. آن قدر با سرعت می رفتم که آقای هاشمی می گفت: اصغر آقا،
پلیس ما را نمی گیرد، ولی شما آخر ما را می کشید. بعد از مدت ها ایشان مرا در
پروازها دید. گفت: من شما را جایی دیده ام. گفتم: حاج آقا در پروازها خدمتتان
بوده ام. گفت: نه، جای دیگر دیده ام.

سرهنگ خاتون آبادی، رئیس عملیات فرودگاه مهرآباد بود؛ بچه ها می گفتند خاتون آبادی
پدر خانمش از درجه دارهای ساواک بوده که فرار کرده رفته آمریکا. من می گفتم: باشد.
آبروی مردم را نبرید. باز خبر آوردند که زن و بچه اش را هم فرستاده آمریکا. باز
اعتنا نکردیم. خبر آوردند که وسایلش را هم فروخته. ما مطمئن شدیم که ایشان اگر یک
جا بنزین پر کند و بلند بشود، در نیویورک می نشیند و چه آبرویی از نیروی هوایی و
جمهوری اسلامی خواهد رفت. من سرهنگ دو بودم و آقای هاشمی را می بردیم اردوگاه نیروی
هوایی که لب دریا است. او را که دیدم، آشنایی دادم. گفت: کلاهت را بردار ببینم.
اصغر خودتی؟ چطوری رفیق قدیمی؟ دیدی گفتم می شناسمت. از حال دایی ام جویا شد و از
زندگی ام پرسید. بعد گفت: هنوز هم از این کارها دست برنداشته ای؟ گفتم: حاج آقا
عرضی داشتم. نیروی اطلاعات کنار ما بود. گفتم: بگویید اینها بروند. گفت: بروید. ما
تازه به یک رفیق قدیمی رسیدیم. ولی اطلاعات خیلی تیز شد و آقای هاشمی با آنها تند
برخورد کرد. داستان سرهنگ خاتون آبادی را گفتم. گفت: با آبروی کسی بازی نمی کنی؟
گفتم: مطمئنم. ایشان باز تأکید کرد و من گفتم: نه حاج آقا مطمئنم و مسئولیت آن با
من. چهار روز بعد که برگشتم، گفتند خاتون آبادی برداشته شد و از قبل، یک ماه مرخصی
خارج از کشور درخواست کرده بود و رفت. چند روز بعد که آقای هاشمی را دیدم، سراغ
خاتون آبادی را گرفت. گفتم: رفت آمریکا.

تیمسار امیر فضلی، قَجر بود. وقتی تیمسار شد، گفتند: تیمساری ات مبارک. گفت: چرا به
من تبریک می گویید؟! به درجه ها تبریک بگویید که آمده اند روی دوش امیر فضلی. وقتی
انقلاب شد، فرار کرد. الآن در آمریکا شوفر تاکسی شده است. چند روز اول تخلیه
اطلاعاتی می کنند و بعد می گویند برو بچر. تو اگر خوب بودی به مملکت خودت وفادار
بودی.

دو یا سه ماه مانده بود به انقلاب که با سرهنگ معزی، خلبان شاه، در یک پرواز با هم
بودیم. از من پرسید: این مردم توی تظاهرات چه می گویند؟ گفتم: می گویند اعلی حضرت
باید بروند. گفت: شما هم می روید توی این تظاهرات ها؟ گفتم: جناب سرهنگ، زن و
بچه ام می روند، ولی من بچه را توی پیاده رو بغل می کنم. چون توی کابین چند نفر
بودیم، سرهنگ سریع حرف را عوض کرد. بعد از چند ساعت که نشستیم، بلندگو صدا زد: مطلق
به دفتر. رفتم دفتر. سرهنگ معزی بود. از من کتاب می خواست. کم کم به همدیگر نزدیک
شدیم. روزی در خانه معزی به او گفتم: سرهنگ، بیا به این مردم خدمت کن و دستگاه
پرشیرایز کارب (دستگاه اکسیژن مسافران) را قطع کن. تا همه سرنشینان، از جمله شاه
بمیرند. سرهنگ گفت: نمی شود. گفتم: پس من را بگذار خلبان چهارم و روز پریدن، خودت
را به مریضی بزن و من تی هندل (T.handle) هواپیما را درمی آورم که موجب سقوط
هواپیما می شود. مرا با عصبانیت از خانه بیرون کرد.

شاه که پرواز کرد، پریدم داخل ساختمان و عکسش را شکستم. افراد دیگری هم که شجاعت
پیدا کرده بودند تمام عکس های شاه را شکستند. یکی از همافرها به من گفت: بگذار من
از اینجا بروم، بعد بشکن. گفتم: کجای کاری؟ شاه رفت.

چند روز بعد از پیروزی انقلاب، معزی با بی سیم (SF) تماس گرفت که «مهرآباد، ما
داریم می آییم. به سرهنگ بگویید ما مینیمم کورو (minimom coro نیمی از کادر پروازی)
هواپیما را برداشته ایم، می آییم». این قضیه خیلی سریع پیچید که سرهنگ دارد می آید
و دنبال مطلق هم می گردد. یکی می گفت: چریک آورده می خواهد مهرآباد را تسخیر کند.
هر کسی چیزی می گفت. قرار بود یک ساعت بعد تماس بگیرد. من هم یک ساعت بعد آنجا
بودم. گفت: آقای مطلق، بگو تیراندازی نکنند به هواپیما. این هواپیما مال بیت المال
است. به او گفتم: نه تشریف بیاورید. به او اجازه نشستن داده شد. رفتم طرف هواپیما و
سرم را کردم داخل کابین و سلام علیک کردیم. سرهنگ گفت: به اینها بگو اگر یک تیر
شلیک کنند هواپیما منفجر می شود. من هم رفتم بیرون داد زدم: «برای سلامتی سرهنگ
معزی که هواپیما را برداشته آورده، صلوات.» سرهنگ گفت: مینیمم کورو آمده تا اینکه
کسی شک نکند. سرهنگ و گروهش را در مدرسه رفاه دو ساعت نگه داشتند و آزاد کردند و
ایشان را بازنشسته کردند. جنگ که شروع شد تعدادی از خلبان های بازنشسته از جمله
معزی آمدند پایگاه یکم شکاری و هواپیما خواستند تا بدون حقوق برای مردم و کشور
بجنگند و از جمله آنها بعضی از اخراجی های کودتای نوژه بودند که بعضی های آنها شهید
هم شدند و عاقبت به خیر شدند.

سازمان سیا شاید سی سال به یک نفر حقوق بدهد تا یک مأموریت را انجام دهد. حدود شش
ماه قبل از رفتن، سرهنگ معزی، دو شخصیتی شد. سعی می کرد مدام بیدار باشد. هر وقت
بیدارش می کردم منتظر بود دستگیرش کنند. با هراس از خواب بیدار می شد. تا چند روز
پیش از آن، از انقلاب دفاع می کرد، اما سکوت کرد. ما مطلب را به اطلاعات گفتیم. هر
چه گفتم، پی گیری نکردند. می گفتم یک نیروی اطلاعاتی با ما بفرستید، ببینید با چه
کسی تماس دارد و به عقیدتی نیز گفتم. آنها می گفتند آبروی فرد مسلمان را نریزید؛ تا
اینکه داریوش خیرخواه هواپیما را برداشت، رفت مصر. سرهنگ از من پرسید: اگر تو توی
هواپیما باشی و خلبان هواپیما را بخواهد فراری دهد، چه کار می کنی؟ گفتم: به
علی بن ابی طالب، پایم را می گذارم روی اسپید (Spead) تا هواپیما برود توی زمین، تا
آیندگان بفهمند کسی هم هست جلوی آنها را بگیرد.

شبی که قرار بود بنی صدر را ببرد، من ساعت یک نیمه شب، تیک آف بودم و قرار بود
پرواز کنم روی همدان. معزی یازده شب تیک آف بود به طرف بوشهر. فردی به نام رضا
میرباقری بود که اگر خدا یک درجه او را شل می کرد، لمس می شد. بسیار بسیار گیج بود.
خدا نگه داشته بودش. پول زیاد به فقرا می داد. وگرنه اگر پنجاه بار از خدا جان
می گرفت، شصت بار سقوط می کرد. چون میرباقری خیلی خنگ بود و حواس نداشت، معزی فقط
با او می رفت؛ یک ماه و نیم قبل از رفتن، هر شب تیک آف بوشهر را می گرفت تا تمرین
فرار کند.

من هم همان شب ساعت تیک آف داشتم. ساعت یازده می آمدم گردان تا ساعت ۱۱:۳۰ پای
هواپیما باشم. یکی از بچه ها به خاطر چشمان رنگی اش معروف به محمود آمریکایی بود
(که زمان آقای خاتمی معاون وزیر بازرگانی شد که آن زمان همافر بود.) به او گفتم:
محمود! معزی اگر بخواهد خدمت بکند در بین خلبان ها هیچ کس نمی تواند مثل او خدمت
بکند و اگر هم بخواهد خیانت بکند، همین طور. سرهنگ، خیلی دو شخصیتی شده. گفت:
نمی توانیم قصاص قبل از جنایت کنیم. قضیه را رد می کرد. ساعت ۱۱ که آمدم داخل، عباس
سلحشوری با من بود. معزی ساعت ۱۱ بلند شد برای بوشهر. گردان ما رادیو داشت. معزی به
گردان ما گفت: هواپیمای ۷۰۷ ما یک موتورش رفته و از هفتاد مایلی در حال برگشت به
طرف ورامین است. چند لحظه بعد خبر آوردند که سرهنگ معزی مخابره کرده که یک موتورش
پس زده و در حال برگشت است. پنج دقیقه بعد هم گفتند یک موتور دیگر از همان طرف را
از دست داد. من شک کردم و به عباس گفتم. عباس هم اعتنا نکرد و گفت: امکانش هست. در
همین فاصله برج گفت: جناب سرهنگ معزی، روی ورامین الکتریکش را هم از دست داده.
(یعنی برق هواپیما رفت). باز به عباس گفتم من مشکوکم. تلفن را برداشتم و به فکوری
زنگ زدم. چون از ورامین ۳۰/۱ ثانیه بعد باید می رسید و حدود دو ـ سه دقیقه گذشته
بود. به فکوری گفتم: معزی کسی نیست که سقوط کند! فکوری به من دستور داد که بپرم
دنبالش. رادارهای همدان و تهران را از کار انداخته بودند. رادار همدان یک شیء را
دیده بود که روی کوه های کرکس و کوه های ساوه حرکت می کند و دستور بود اگر شده تا
داخل خاک ترکیه دنبالش برویم، هواپیما را بزنیم. ساعت حدود یک ربع به دوازده بود.
آیند، پشت سرهنگ معزی بود و من پشت سر او بودم. آیند، ده مایل با معزی فاصله داشت و
من چهار مایل به آیند، و صدای آیند را می شنیدم که بر روی گارد به طوری که همه
می شنوند به سرهنگ گفت: جناب سرهنگ، من پشت سرتان هستم. به من گفته اند که شما را
بزنم، برگردید. معزی هم گفت: جناب، روی سر من گلوله گذاشته اند، شما لطف کن بیا
کنار بال چپ من، خودت را به این آدم نشان بده. معزی رفت داخل خاک ترکیه. آیند گفت:
من دیگر سوخت ندارم و دستور داده اند برگردم. آیند و من برگشتیم.

اولین روز جنگ، یکی از پرهیجان ترین رویدادهای زندگی اوست. چنان پرهیجان آن را
تعریف می کرد که ما هم خود را در عمق آتشی احساس می کردیم که می خواست فرودگاه
مهرآباد و در پی آن، تهران را به خاکستر کند؛ آتشی تیمسار اجازه نداده بود گر
بگیرد…

خانه خواهرم کنار خانه ما بود. خواهرم آبگوشت درست کرده بود. روز سی ویکم شهریور ۵۹
بود. ساعت ۳۰/۱ از در آمدم بیرون، بروم برای ناهار. پاکت سیگار و کبریتم را برداشتم
که صدای بمب آمد. آن زمان اینجا بیابان بود و مهرآباد معلوم بود. چون یک ماه بعد از
کودتای نوژه بود، فکر کردم دوباره کودتا شده. مهدی، برادرم، را که ۲۹۴ ترکش در بدن
دارد، صدایش زدم. آن زمان یک موتور یاماها ۷۵۰ داشتم و گفتم موتور را بیار. به سرعت
لباسم را عوض کردم. سیگارم را یادم رفت بردارم. خودم را رساندم آزادی. به دیوار چین
رسیدم (دیوار مهرآباد ـ دیوار نیروی هوایی) جعفر فخم، دم در مهرآباد بود که سرگرد
بود و من ستوان یک بودم. پرید پشت سر من و گفت عراقی ها کوباندند. من دیدم یک
هواپیما منفجر شده و باکساش پرتاب می شود به بیست متر سوی آسمان. فنس را با لگد خرد
کردم و رسیدم به یکی از همافرها. گفتم: علی، این هواپیمای ۷۰۷ چقدر بنزین داشت؟
گفت: جناب سروان، خالی بود، ولی به داد کناری آن برسید که ۱۸۵ هزار پوند بنزین دارد
(یعنی ۸۵ تن بنزین). کنار آن هم یک جیمبو بود که ۳۳۰ هزار پوند بنزین داشت (یعنی
۱۵۰ تن بنزین). می توانست کل مهرآباد را ۴۸ ساعت بسوزاند. این معجزه ای بود که اگر
بمب را یک دهم ثانیه زودتر رها کرده بود، می خورد به آن. ما باید این هواپیمای
کناری را خارج می کردیم تا فاصله این هواپیمای آتش گرفته با بقیه زیاد شود. سریع
اینجنیر (Enjinier) و لودمستر (loudmaster) را سوار موتور کردم و بردم پای هواپیما.
اینجنیر، مهندسی پرواز است و لودمستر، بنزین می دهد. موتور را کنار آشیانه گذاشتم.
گفتم: علی، برق و هوا را بردار بیار. برق، دستگاهی است که به هواپیما وصل می کنند و
هوا هم توربین ها را می گرداند و موتورها روشن می شود. من از چرخ دماغ وارد کابین
شدم و شیشه ها را باز کردم و علی برق و هوا را وصل کرد. جمعیت که همه می ترسیدند،
با این کار جگردار شدند. پله را گذاشتند پای هواپیما و یکی از بچه های پرواز آمد که
خدا او را بیامرزد. گفت: اصغر چه کار می خواهی بکنی؟ گفتم: می خواهم دو تا موتورهای
ایمبورد را روشن کنم و هواپیما را تاکسی کنم کنار. گفت: باشه. نشست روی سیت چپ و
موتورها را روشن کردیم و آوردیم بیرون و گفت: کجا ببریم؟ گفتم: بلند بشیم. به برج
گفتم: ۷۰۷ هستیم. می خواهیم بلند بشویم. مراقب برج گریه اش گرفت و گفت: باند را
زده اند. طول باند ۱۳۱۰۰ فیت است. گفت: ۹۳۰۰ فیتی باند را زده اند. هر فیت ۳۲ سانت
است و هر فوت ۹۶ سانت. سمت راست باند به صورت اریب و ترکش های آن هم داخل باند است.
به مهندس پرواز گفتم: ما چقدر بدویم می توانیم پرواز کنیم؟ گفت: ۱۰۱۰۰ فیت باید
بدویم. در حالی که بمب در ۹۳۰۰ فیتی بود باید از روی بمب رد می شدیم با آن همه
ترکش. در جنگ ها هم می گویند فرودگاه را باید ۴۰ دقیقه ای تخلیه کرد. چون ۴۵ دقیقه
به ۴۵ دقیقه می زنند.

مردم از دیوارها آویزان شده بودند. گفتم: جناب سروان، این ملت چشم امیدشان به ماست.
گفت: آقای مطلق، نمی توانیم بلند شویم. آمدیم سر باند. به همایون که مهندسی پرواز
بود، گفتم: با من تکی پرواز می کنی؟ گفت: بله جناب سروان. گفتم: آقای رنجر (کسی که
به اف چهارده و فانتوم ها بنزین می دهد) با من پرواز می کنی؟ گفت: بله. گفتم: جناب
سرگرد، وقت را تلف نکن. زنگ می زنم گردان، یک نفر باید از چرخ دماغ برود پایین.
گفت: آقای مطلق، من شما را تنها نمی گذارم. اول وحشت کرده بود. موقعی که دید من
مصمم هستم، شجاع شد. من تازه خلبان یکم شده بودم و تجربه نداشتم. آمدیم سر باند و
آنجا دیدم مسعود ناصری داد می زند خلبان ۷۰۷ چه کسی است؟ گفتم: منم جناب سرهنگ.
گفت: مطلق، می خواهی بلند بشوی؟ گفتم: بله. اولین هواپیمایی که بعد از بمب بلند شد
۷۰۷ سنگین بود. گفت: به عبدلی بگو بمب منتها الیه سمت راست است و شما موقع بلند شدن
منتها الیه سمت چپ بروید. بلند شوید و خدا نگه دارتون. به خدا سپردمتون.

گفت: بلند شویم جناب مطلق؟ گفتم: نه، صبر کن جناب سرگرد. ما ممکن است به وسیله
ترکش ها بر روی باند منفجر شویم. اول اشهد خودمان را بگوییم. اینجنیر و لودمستر که
پشت سر من بودند، همه اشهد گفتیم و زن بچه خود را به خدا سپردیم. بلند شدیم، ولی
قبل از بلند شدن هواپیما تکان خورد. به من گفت: یک سیگار به من بده. بنده خدا سالی
یک بار سیگار می کشید. دست کردم در جیب و گفتم: جناب سرگرد، سیگارم را یادم رفت.
رنجر لدمستری بود که پانزده سال به او می گفتم Just the poke (فقط یک پک). چون
سیگارهای همه را روشن می کرد و فقط یک پک می زد و سیگار نداشت. همایون هم سیگاری
نبود. رنجر یک بسته وینستون درآورد و گفت: بیا، این عوض آن سیگارهایی که از تو در
این پانزده سال گرفتم.

سه ـ چهار هزار پا که بلند شدیم، برج گفت: ۷۰۷؟ گفتم: چیه؟ گفت: دو تا لاستیک های
سمت راستت پودر شد. سرگرد گفت: چه کار کنیم؟ گفتم: همان طور که بلند شدیم،
می نشینیم. خدا بزرگ است. گفت: کجا برویم؟ گفتم: جناب سرگرد، الآن اف چهارده ها از
اصفهان بلند شدند و تشنه هستند. ما هم با دو سیستم بنزین فورد و اف چهارده بودیم و
رفتیم به طرف اصفهان و با اف چهارده ها ارتباط برقرار کردیم و یکدیگر را پیدا
کردیم. روی کوه های کرکس کاشان بودیم. هشت تا اف چهارده تشنه بودند. چهار تا که
بنزین گرفتند. پنج و شش که آمدند، بی سیم اعلام کرد هشت تا هواپیمای عراقی دارند
می آیند. چهار تایی که بنزین گرفته بودند رفتند به طرف آنها و سه تا از آنها را
زدند و بقیه فرار کردند. این مطلب را از اسیر عراقی شنیدیم که می گفت با شانزده
فروند آمدیم اصفهان را بمباران کنیم. روی اصفهان، شهر اصفهان و خانه های سازمانی را
دیدیم، ولی روی پایگاه غبار بود چشم بسته بمب های مان را ریختیم و برگشتیم عراق.
دوباره با هشت فروند دیگر آمدیم که سه تا از ما را زدند و بقیه برگشتند به سوی
عراق.

بنزین مان تمام شده بود و می خواستیم بنشینیم و به یکی از اف چهارده ها گفتم: زیر
هواپیمای ما برو و ما چرخ های مان را باز می کنیم. ببین چه شده. گفت: چرخ های عقب
سمت راست که فقط رینگ مانده و جلو کم باد به نظر می رسد. یعنی ما اصلاً سمت راست
چرخ نداشتیم. به برج مهرآباد گفتم: روی باندها کف (فُم) بریزند تا جلوی جرقه را
بگیرد. هواپیما در این شرایط باید مقدا بنزین موجود در باک را به حداقل برساند و
بعد بنشیند تا خطر انفجار کم تر شود. مقدار بنزین را به حداقل رساندم. رسیدیم روی
ورامین. سرگرد می لرزید. رسیدیم روی پادگان جی. هواپیما خیلی راحت نشست. موتور سمت
چپ، یک وجب و چهار انگشت با زمین فاصله داشت. با جک و تخته، چرخ ها را باز کردند و
چرخ نو برایش گذاشتند. این همه معجزه در طول یک روز انجام شد.

نباید اصل را گم کنیم. حزب الله در برابر اسرائیل چی داشت؟ سلاح داشت؟ موشک؟
هواپیما؟ افراد فوق متخصص نظامی؟ هیچی نداشت، اما پیروز شد. ۲۶ سال قبل، وقتی
حزب الله و حزب امل یکی بودند، آمدند خدمت امام. سید حسن ۲۱ سال داشت و حضرت امام
وجوهات شرعی را سپرد به سید حسن و به او فرمود مواظب باشید. اصل چیزی دیگری است، نه
امکانات جنگی.

یکی از تلخ ترین روزهای زندگی من در دوران جنگ، سقوط خرمشهر بود. روی هوا بودیم.
توی جنوب داشتم پرواز می کردم. رادیوی ایران اعلام کرد که خرمشهر سقوط کرد. توی
هواپیما گریه مان گرفت. مقر ما اصفهان بود. آقای محمدی گلپایگانی آن موقع رئیس
عقیدتی ستاد نهاجا بود. گفتم: حاج آقا، به من مأموریت بدهید، هواپیما را پر مهمات
کنید، می روم روی نیروهای عراقی خودم را منفجر می کنم. گفت: نگران نباشید. آزاد
می شود.

شیرین ترین لحظه عمرم هم ماجرای «اچ ۳» بود که رفتیم خاک عراق را زدیم. من با ۷۰۷
بودم. در خاک ترکیه به هواپیماها بنزین دادم؛ بین مرز عراق و ترکیه بودیم.

تیمسار خضرایی آن قدر پایین پرواز کرده بود که ترکش بمب های خودش به هواپیمایش
اصابت کرده بود و خیلی زخمی شده بود. بعدها شهید شد. فردای آن روز سرهنگ شهید
فکوری، خلبان های این مأموریت را برد خدمت امام. هفت ـ هشت نفر بودیم. حالا همه آن
خلبان ها شهید شده اند.

من کنار زانوی امام نشسته بودم و بقیه هم دور ایشان بودند. بعد از معرفی، امام
دعایمان کرد. فکوری به امام گفت: این تپل هم که پهلوی شما نشسته، هواپیمایش هم مثل
خودش است. بنزین رسانی می کند. امام لبخندی زد و فرمود: خداوند شما را حفظ بفرماید.
دست امام را بوسیدم و گفتم: به حضرت عباس، نوکرتم. همه زدند زیر خنده. این یکی از
شیرین ترین خاطرات من است.

«اسرار الصلاه» امام را هشتاد بار خوانده بود؛ واو به واو آن را خوب می دانست.
آلبوم عکسش را که جلو ما گذاشت، تاریخ زندگی اش را ورق می زد و خود را به گذشته اش
پیوند می زد و لبخند و بغضش درهم می آمیخت. رسیدیم به عکسی دسته جمعی از خلبانان.
گفت: «به جز یکی، همه اینها شهید شده اند» و رفت توی حال خودش. در میان آن همه
لحظات ناب پرحادثه و خطر، تلخ ترین و شیرین ترین خاطره اش، دومین دیدار او با امام
بود در بالگرد حامل پیکر مطهر؛ وقتی که تابوت امام را بر زانوی خود

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.