پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفت وگو با اکبر نبوی درباره رسول ملاقلی پور؛ هنرمندی که همواره از شهدا و جنگ کلید زد ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفت وگو با اکبر نبوی درباره رسول ملاقلی پور؛ هنرمندی که همواره از شهدا و جنگ کلید زد ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفت وگو با اکبر نبوی درباره رسول ملاقلی پور؛ هنرمندی که همواره از شهدا و جنگ کلید زد ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کوله پشتی ;گفت وگو با اکبر نبوی درباره رسول ملاقلی پور؛ هنرمندی که همواره از شهدا و جنگ کلید زد ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint :
۱۱
اشاره: «ببین! هنوز آمادگی ندارم. می دونم تو هم حوصلت سر رفته، تا جون منو نگیری
آروم نمیشی. دوش به دوش من می آی، تا جون من و هم نگیری راحت نمیشی، ولی من هنوز
خیلی کارها دارم. هنوز اون فیلمی که دوست دارم نساختم. هنوز این فیلمنامه که دارم
می نویسم، تکلیف بعضی از شخصیت هاش روشن نیست. از رو سینم بلند شو، نفسم تنگ شده.
باز هم دلت سوخت برام؟ ممنونتم. چه هوای خوبی از درز در میآد تو! حس می کنی؟ تو که
قلبت مشکل نداره که فرق بین هوای کثیف و تازه رو بدونی…
وقتی آدم ها از دنیا میرن، گریه می کنن، اما دوست دارم به من یه حالی بدی که موقعی
که از دنیا میرم، بخندم… اگه بلند شم؛ همین خواب نیم بند هم از سرم می پره. چقدر
خوبه پریدن توی خواب! خیلی وقته خواب پرواز ندیدم. باز هم می خوام بپرم، پرواز کنم.
خدایا کمکم کن!»
اکبر نبوی که این دستنوشته های رسول را خواند، گفت: «رسول توی خواب پرید» خیلی سخت
بود که از حرف های اکبر نبوی درباره مرحوم ملاقلی پور چیزی را حذف کنیم، ولی چه
کنیم که باید مراعات فضای مجله و حوصله خواننده را هم می کردیم:
می خواهم چیزی بگی که مخاطب امتداد بفهمد چقدر با مرحوم رسول رفیق بودی. یک چیزی
توی مایه های گفتن از زیر و بم های زندگی رسول.
در محله رباط کریم فرعی به دنیا آمد و در قلعه مرغی بزرگ شد. به قول خودش بچه لب خط
است. اصالتا اردبیلی بود. دوره دبستان با فردی به نام «فرحمند» آشنا می شود که
ظاهرا همکلاسش بود و با دنیای نقاشی آشنا می شود. نقاشی های خوبی می کشید.
معلم هایش به او اعتماد نمی کردند و می گفتند: کس دیگری آن نقاشی ها را برایش
می کشد. نقاشی های خوب او برایش دردسرساز می شود. بعد از آن شروع می کند به عکاسی
با دوربین «لوویتر» که برادر بزرگ تر از خودش برایش می گیرد. عکاسی هایش هم در آن
روزگار به این ترتیب بوده است که به بچه های هم سن و سال خودش در محل میزانسن
می داده و عکس می گرفته است. می شود گفت اولین کارهای هنری مرحوم ملاقلی پور که
مردم می توانند آنها را ببینند، عکس هایی است که او در روزهای انقلاب گرفته است.
خودش می گفت: «در مساجد از عکس هایی که می گرفتم، نمایشگاه می گذاشتند.» بعد از
انقلاب هم به واسطه آقای فرج الله سلحشور وارد حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی
می شود که ظاهراً تابستان یا پاییز ۵۸ بود. در بخش عکاسی حوزه هنری، در ظهور و چاپ
عکس فعالیت می کند. خودش می گفت: «برای اولین بار با یک دوربین سوپر ۸ هیجده فریم
آشنا شدم و هر کاری کردم تا با آن فیلم بگیرم، مسئولش اجازه نمی داد.» یک شب،
مخفیانه وارد حوزه هنری می شود، شیشه را می شکند و دوربین را برمی دارد با یکی از
دوستان خود که خبرنگار بود، به قم می روند و از امام تصویر می گیرند. بعد فیلم را
چاپ و مونتاژ می کنند. نتیجه آن کار باعث می شود که برای مدت کوتاهی از حوزه هنری
برود.
در سال ۵۹ به عنوان عکاس وارد حزب جمهوری اسلامی می شود. آدمی نبود که خیلی مدعی
باشد و برای خودش موقعیت خاصی را ایجاد کند، خیلی ساده و راحت هم صحبت می کرد.
خیلی ها رسول را جدی نمی گرفتند. در حزب، به غیر از رسول، دو عکاس دیگر هم بودند که
به آنها اعتنا می کردند. خودش می گوید: «در حزب، آقایی بود به نام «هاشم رهبری» که
یک سری عکس به او دادم. باورش نمی شد عکس ها را من گرفته ام». در سال ۵۹ پوستر
می زند، یعنی کار گرافیکی می کند. می گفت: «پوسترهایی که داشتند در حزب می زدند،
گرافیک ضعیفی داشت. خودم شروع کردم به پوستر زدن.» بعد پوستر را به حزب می برد و با
اینکه به قول خودش، یکی از پوسترهای خوب درباره ۱۷ شهریور آن پوستر بود، آنها قبول
نمی کنند. یکی از دوستانش که با نشریه «پیام انقلاب» سپاه همکاری می کرده، این
پوستر را می گیرد و پشت جلد یکی از شماره های پیام انقلاب چاپ می کند؛ همین
مقدمه ای می شود برای اینکه رسول یک دوره ای به عنوان عکاس و فیلمبردار وارد سپاه
شود، نه نیروی رزمنده. و از همین جایگاه هم با لباس سپاه، وارد جبهه می شود.
اولین تصاویر مربوط به خرمشهر در زمان مقاومت ۴۵ روزه بچه های خرمشهر به فرماندهی
جهان آرا و افرادی مثل او را رسول به صورت مستند کار کرده است که بخشی از این
تصاویر موجود است. گرچه بسیاری از کارهایی که به عنوان مستند انجام داده و خودش
فیلمبرداری کرده، متاسفانه موجود نیست.
در سال ۵۹، اولین کلیپ را می سازد؛ او را می شود پایه گذار کلیپ در کشور (حداقل بعد
از انقلاب) دانست؛ یک سری تصاویر از مزار شهدا دارد (اساسا موضوعش شهدا هستند).
برای این کلیپ، ترانه ای از آقای سراج انتخاب می کند و با خود او هم صحبت می کند؛
«گلبرگ سرخ لاله ها / در کوچه های شهر ما / بوی شهادت می دهد.» این کلیپ، سه ـ چهار
دقیقه است. در این زمان رسول دوباره به حوزه هنری برگشته است؛ یعنی دوره رفت و
برگشتش به حوزه خیلی کوتاه است. اولین کار جدی خودش را در فیلم سازی غیرمستند فیلم
داستانی، به نام «شاه کوچکـ» انجام می دهد. «شاه کوچک»، قصه ای است از آقای نقی
سلیمانی. فکر می کنم اولین و آخرین کار اقتباسی رسول هم هست. بقیه کارهایش را خودش
نوشته است؛ یعنی بر مبنای قصه خاصی فیلم را نساخته است. البته شاه کوچک، برگرفته از
یک ماجرای واقعی خودش در روزگار کودکی است. بعد فیلم «سقای تشنه لب» را بر اساس
مشاهدات خودش در بیمارستان هفتم تیر تهران می سازد. بعد در سال ۶۲ (اگر اشتباه
نکنم) فیلم «نینوا» را می سازد که اولین فیلم بلند اوست؛ گرچه در قطع ۱۶ بود که بعد
به ۳۵ میلیمتری تبدیل می شود و در سینما به نمایش در می آید.
چرا تاکید داشت که «اگر شرایط فراهم شود، حتما یک فیلم در مورد خرمشهرمی سازم»؟
خرمشهر با رسول بود؛ البته نه به اندازه شهید «حسن شوکت پور». با شوکت پور در چنین
میزانسن هایی آشنا می شود. می توانیم رد پای هر دو را (بیشتر شوکت پور را) در
بسیاری از آثار رسول ملاقلی پور پیدا کنیم.
رسول خیلی دوست داشت درباره خرمشهر کار کند که متأسفانه بعد از جنگ و بازسازی،
آنهایی که در این حوزه مسئول بودند، متوجه یک مسئله مهم نبودند و آن اینکه بایستی
حتما بخشی از شهر و ویرانه های آن را دست نخورده نگه می داشتند تا هنرمندانی که
می خواهند کار تصویری سینمایی انجام دهند یا مثلا هنرمندانی که چهل ـ پنجاه سال
دیگر می آیند، بتوانند واقعیت ها را ببینند و تنها به عکس ها و فیلم ها اکتفا نشود.
فقدان چنین موقعیت هایی، بسیاری از افراد، از جمله ملاقلی پور را دچار مشکل می کرد؛
به خاطر اینکه بایستی بخشی از شهر را بازسازی می کردند تا واقعی و طبیعی جلوه بکند.
چون سینمای ما بر خلاف کشورهای دیگر که می توانند فضا ها را در فضاهای مجازی
بسازند، دارای چنین امکانی نیست؛ یا دستگاه هایش را نداریم یا از داشتن تکنیسین ها
و اپراتورهای شایسته و خوب، بی بهره ایم؛ یعنی تربیت نشده اند. البته رسول درباره
خرمشهر یک سریال درخشان به نام «هیچ کس سرباز به دنیا نمی آید» نوشته بود که
متأسفانه مرگ زودهنگام مجال ساختنش را از او گرفت؛ قرار بود یک سریال ۵۴ قسمتی شود.
فوق العاده بود. ظهور و سقوط و آزادی خرمشهر را روایت می کرد. برای اولین بار هم
دوربین یک هنرمند و سینماگر ایرانی به آن سوی خاکریز می رود. دوربین ما همیشه این
سمت خاکریز است؛ هم در فیلم هایمان و هم در سریال هایمان. اگر به سمت عراقی ها هم
می رویم سریع برمی گردیم. کار بسیار شاخصی که رسول در فیلمنامه سریال «هیچ کس سرباز
به دنیا نمی آید» کرده است، این است که بیش از ۹۰ درصد، دوربین بین عراقی هاست؛
یعنی آنچه در مورد ایرانی ها، به ویژه فرماندهان ارشد ایرانی و مخصوصا شهید باقری
می شنویم (که یکی از افراد شاخص در این فیلمنامه شهید حسن باقری یا همان غلامحسین
افشردی است) از زبان عراقی ها می شنویم. این یکی از زیرکی های بسیار هنرمندانه رسول
است؛ به اعتبار اینکه: خوش تر آن باشد که سر دلبران / گفته آید در حدیث دیگران.
فکر می کنم فیلمنامه سریال را سال ۸۴ به من داد، خواندم و خیلی دوست داشت برای بیست
و پنجمین سالگرد آزادی خرمشهر (امسال، سوم خرداد ۸۶) که ربع قرن از آزادی خرمشهر از
دست بعثی ها می گذرد، آماده و پخش شود؛ اما دریغ؛ آنها که باید کمک می کردند،
نکردند!
حیف نیست از «حسن شوکت پور» با همان یکی دو جمله ای که گفتی بگذریم…
آن طوری که رسول می گفت، انگار این آدم با خستگی بیگانه بود. باز هم به نقل از
رسول، گاه شبانه روزی می شد که حسن شوکت پور چشم بر هم نمی گذاشت. بارها رسول
تعریف می کرد که اگر مجالی پیدا می شد، همین طوری که ایستاده بود، سرش را می گذاشت
گوشه سنگر یا دیوار و چند دقیقه ای چرت می زد. انگار به دلایل حساس آن زمان جنگ،
اصلاً خواب را بر خودش حرام کرده بود. روح بلندی داشت. باید دید شوکت پور چه آدمی
بوده است که ملاقلی پور او را به عنوان مرشد و مراد خودش تلقی می کند و از فیلم
«پرواز در شب» به بعد، تقریباً هیچ فیلمی از رسول ملاقلی پور را نمی بینید که نقش
یا تصویری و یا ردی از حسن شوکت پور نداشته باشد. هر جا نگاه می کنید، شوکت پور به
یک شکلی هست؛ مثلاً در«نسل سوخته» در چهره «رئوف» می توانیم شوکت پور را پیدا
بکنیم. همچنین در «قارچ سمی» یک بخشی از آن انگار در «سلیمان» است و بخشی دیگر
انگار در «دومان» که «دومان» شوکت پور را بیشتر نمایندگی می کند؛ در «پناهنده»
انگار شوکت پور را «علی» نمایندگی می کند و در «پرواز در شب»، «مهدی نریمان»؛ در
«سفر به چزابه» که به شکل مطلق و مشخص دیگر «حاج کاوه» قرار است به معنای دقیق کلمه
«حسن شوکت پور» باشد و در «نجات یافتگان» بخشی از ویژگی های شوکت پور در «رضا»
ریخته شده است و بخشی از آن در کسانی مثل بهروزها که می آیند و زنده می شوند تا
حرف هایی را بزنند برای امروز ما و دوباره در آن فضایی که قرار می گیرند، تمام
آنهایی که انگار از آن دنیا آمده بودند، همه کشته می شوند و به این سه نفر که در
دنیای انگار واقعی هستند، کوچک ترین آسیبی وارد نمی شود؛ در «مزرعه پدری» هم به
همین ترتیب و در «افق» یک بخشی از ویژگی های شوکت پور در «نصرت» ریخته شده است.
تنها فیلمی که در آن شوکت پور خیلی کمرنگ است، «میم مثل مادر» است که دلیلش خیلی
روشن است. چون فضای روایت داستان، فضای دیگری است؛ یعنی همه چیز در خدمت تقدیس
مهم ترین عنصر آفرینش (زن و مادر) است؛ در نتیجه اینکه انگار شوکت پور در سایه است.
تعاریفی که شما از شهید شوکت پور داشتید، دقیقاً تعاریفی است که هیوا در مورد
حمید به کار می برد.
بله. البته آن تعابیر را رسول دقیقاً از گفته های همسر شهید باکری گرفته است، چون
فیلمنامه هیوا را بر مبنای مستندی که درباره شهید مهدی باکری و حمید باکری ساخت،
نوشت و فیلم «هیوا» را ساخت. هنگام تحقیقاتش و گفت وگو با دوستان و نزدیکان این دو
شهید، به ویژه حمید باکری، به من گفت: «دارم دیوانه می شوم از شخصیت و منش و بزرگی
این خانم»؛ خانم حمید آقا را می گفت. می گفت: «سال هاست از شهادت حمید گذشته، اما
هنوز عاشقانه حمید را دوست دارد. هنوز طوری از حمید حرف می زند که انگار حمید هست».
دقیقاً این واژه هایی که در هیوا هست، واژه ها و عبارات همسر شهید باکری است. خانم
حمید آقا می گوید: «من هیچ موقع سفیدی چشم هایش را ندیدم. انگار همیشه از خواب فرار
می کرد. بعد که خبر شهادت حمید آمد، گفتم خوب شد حمید یک خرده می تواند بخوابد».
اینها عین جملات همسر شهید باکری است که رسول به کار برده است. اصلا فضای «هیوا»
فضایی است که می توان گفت فضای خاص روحی است که پنجره ورود به آن دنیا را همسر شهید
باکری برای رسول باز کرد و رسول تا آن قدری که به او اجازه می دادند، وارد دنیای
بزرگ روح کسی شد به نام حمید باکری. به همین دلیل هم در «هیوا» اسم آن رزمنده حمید
است.
کاش یک بار هم واسطه می شدی بین خاطرات رسول و مخاطبان امتداد.
در برنامه «برداشت دو» که با هم صحبت می کردیم، یک چیزی گفت که آن موقع برای من
خیلی شیرین و جذاب بود و هنوز هم برایم جذابیت دارد. اشاره می کرد به این نکته که
من داشتم فیلم می گرفتم، کاست تمام شد. در یک وضعیت خاصی آمدم از دستیارم کاست
بگیرم و دوباره فیلمبرداری را شروع کنم. چون جهتم تغییر کرد، پای من بالا آمد و چون
به سمت دستیارم دراز شده بودم، تیر به پایم خورد و مجروح شدم. رسول تنها کسی هم هست
که فیلم مجروح شدنش وجود دارد. شاید خیلی از هنرمندان جبهه رفتند، فیلم گرفتند،
تصویر گرفتند، مجروح هم شدند، ولی از آنها فیلم وجود ندارد. اما رسول تنها کسی است
که فیلمش هست، چون وقتی مجروح می شود و دوربین از دستش می افتد، دستیارش (کسی که از
بچه های حوزه هنری بود و اسمش ابراهیم بود، و بعدش هم شهید شد) شروع می کند از رسول
با همان دوربین تصویر گرفتن. یعنی ادامه تصاویری که خود رسول گرفته، تصاویر مجروح
شدن خودش است تا زمانی که او را درون آمبولانس می گذارند و می برند. می گوید:
«مجروح شدم و خیلی داد و بیداد می کردم. درد داشتم و از طرفی می ترسیدم.» یک
نوجوانی بود که خود رسول می گوید: «تازه پشت سبیلش داشت سبز می شد. این خیلی به من
بد و بیراه می گفت. خودش تقریباً شش گلوله به شکمش خورده بود؛ می گفت تو آبروی همه
را بردی». رسول می گفت: «کوچک بود، ولی مرد بسیار بزرگی بود».
البته خاطره آن بچه ای که در بیمارستان هفتم تیر تهران در اتاقش بود و مبنای آن
«سقای تشنه لب» شد، آن هم چیز شیرینی بود. یک نوجوانی خودش در جبهه توزیع کننده آب
باشد، دچار جراحتی بشود که آب را بر او ممنوع بکنند. او آن قدر به این وضعیت حساس
شده بود که اگر در اتاق مجاور شیر آب باز می شد، گوش هایش را تیز می کرد. تا اینکه
حتی یک روز شلنگ سرم را کشید و در دهان خودش کرد. چون تابستان بود و هوا هم گرم.
اینها را که تعریف می کرد، فکر می کنم یک نکته خیلی مهم در ذهنش بود. چون در آن
بخشی هم که اشاره می کند من مجروح شدم و آن پسر هم تیر خورده بود، می گوید: «کوچک
بود، اما در درون، مرد بسیار بزرگی بود». از هر کدام از بچه های جبهه یاد می کرد،
به مردانگی آنها خیلی تاکید می کرد. شاید مهم ترین و بارزترین ویژگی بچه های
پایداری ملی در چشم رسول ملاقلی پور این بود که اینها چقدر مرد بودند. خوب، مردانگی
خیلی مهم است، نامردی خیلی بد است!
بعضی فکر می کردند که انقطاعی صورت گرفته بین او و جنگ، اما هنگامی که تصاویری در
مورد دیدارش با جانبازان و خانواده های شهدا دیدم، شوکه شدم و برایم جالب بود که
چندین سال بعد از جنگ، باز هم به دیدار خانواده های شهدا می رود و ازآنها برای
فیلم هایش الهام می گیرد. لطف کن از دل مشغولی های رسول پس از جنگ بگو.
به نظرم رفتار رسول خیلی طبیعی است. کسانی که فکر می کردند رسول خداحافظی کرده یا
به تعبیر شما انقطاعی ایجاد کرده بین خودش و آن سال ها، رسول را نشناخته بودند. بر
مبنای تصورات خودشان رسول را تحلیل می کردند و از ظن خودشان با رسول مواجه می شدند.
مگر کسی می تواند «پناهنده» را ببیند و احساس بکند این آدم از جنگ فاصله گرفته است؟
ضمن اینکه هنرمند قرار نیست همیشه در یک فضا فیلم بسازد. یک هنرمند با توجه به
تأثیراتی که از جامعه می گیرد، متناسب با آنچه که روحش را درگیر می کند، در
ناخودآگاهش اتفاقی را سامان می دهد و آن اتفاق سامان یافته در ناخودآگاه، وقتی بروز
پیدا می کند، می شود اثر هنری. اگر هنرمند باشد، بر همین مبنا رفتار می کند. رسول
ملاقلی پور هم در همان روزگاری که بعضی از این حرف ها و نقل ها بود، مستند شهید
باکری را ساخت که بعد از آن شد «هیوا». او نه اینکه خیلی متعلق به گذشته بود، بلکه
دوستدار و علاقه مند به اصول انسانی هشت سال پایداری بود، وگرنه تعلق به گذشته
داشتن و در گذشته ماندن، دور از هنرمندی و هنرورزی است. رسول اگر هنرمند است، اصول
و بنیادهای انسانی هشت سال پایداری برایش مهم است؛ اصولی که هیچ وقت کهنه نمی شود.
جوانمردی کی کهنه می شود؟ هیچ وقت. او مصداق های جوانمردی را در روزگار خودش پیدا
کرده بود، پس طبیعی است که دوست ندارد این مصداق ها را از دست بدهد. چون جوانمردی
در جامعه همیشه باید زنده بماند. جوانمردی یک اصل انسانی و اخلاقی است. مثلا همین
«هیوا» اسم دختر یکی از جانبازان بسیار شریف اهوازی است که رسول سال های سال است با
این خانواده ارتباط دارد. یادم نمی رود، سال گذشته که بحث سلول های بنیادین در
ارتباط با درمان بعضی از بیماران و جانبازان قطع نخایی به یک مراحلی رسید که جواب
گرفته بودند، رسول به من تلفن کرد. نمی دانم پاییز یا تابستان ۸۵ بود. با یک شوق
کودکانه ای گفت: «اکبر، دارم بابای هیوا را می آورم تهران. از دکتر وقت گرفتم.
ان شاءالله دیگر مشکل بابای هیوا حل می شود.» بابای هیوا قطع نخاعی بود. درگیری
رسول این آدم ها بودند. تظاهر نمی کرد. اهل جلوه نبود و این خیلی مهم است. بعضی ها
به اندازه پر کاهی کار می کنند و به اندازه کوه عظیم جلوه گری می کنند. رسول به
اعتقاد من در حوزه مربوط به آنچه که اعتقاد داشت، دنیایی دغدغه و دنیایی انگیزه
داشت و فعالیت می کرد. اما به اندازه ارزنی هم جلوه گری نمی کرد.
رسول خیلی خسته بود و خیلی هم تنها بود. خیلی ها در این کشور به دلایل مختلف رسول
را درک نکردند. تنهایی های رسول، تنهایی های خیلی عجیب و غریبی است. می توانم با
جرئت بگویم در میان سینماگران موجود، به ویژه سینماگران نسل انقلاب، هیچ کدام به
اندازه رسول تنها نبودند. شاید هنوز زود باشد درباره تنهایی های رسول حرف بزنیم.
باید زمان بگذرد.
چرا مرحوم ملاقلی پور می گفت «باید زیرک باشید تا از لابه لای پلان های من
بتوانید حرف ها را بیرون بکشید؟» چه حرف هایی است که آقای ملاقلی پور با آن سابقه
درخشان و شخصیت موجه، نمی توانست به زبان بیاورد؟
بعضی ها کوته بین هستند. دنیای ذهنشان خیلی کوچک است. محدودیت هایی برای هنرمندی
مثل رسول فراهم می کنند که نتواند حرف هایش را بزند. اما رسول گاهی شلاق های
انتقادش را نسبت به مسائل اجتماعی خیلی تند و تیز می کشید. نمونه بارزش در فیلم
«مجنون» است؛ آغاز جریان سینمای اجتماعی رسول که اساسا از «مجنون» به این طرف
رویکرد اجتماعی رسول به شدت جدی می شود. هم ساحت هنرورزی رسول عمیق ت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 