پاورپوینت کامل دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من;گفتگو با حاج علی مالکی نژاد ۷۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من;گفتگو با حاج علی مالکی نژاد ۷۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من;گفتگو با حاج علی مالکی نژاد ۷۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من;گفتگو با حاج علی مالکی نژاد ۷۱ اسلاید در PowerPoint :

۱۱

اشاره

حاج علی مالکی نژاد را بچه های جبهه خوب می شناسند. سالیان سال، شهدا و رزمندگان با
صدای او مأنوس بودند. امروز هم که حنجره اش شیمیایی است، همچنان افتخار ذاکری
اهل بیت(ع) را دارد.ـ فکر می کردید که باید بعد از جنگ یک روز خاطرات جبهه را برای یک مصاحبه گر
بگویید؟

ـ به هیچ وجه. موقع حرکتمان از ایستگاه قطار، فکرم این بود که یک روز هم جنازه ما
را یکی از این قطارها برمی گرداند و روزی هم جنازه ما را توی خیابان های شهر تشییع
خواهند کرد.

ـ دوست داشتید اولین سؤالی که از شما پرسیده می شود، چه باشد؟

در عمل و رفتار و اخلاق، چقدر شبیه شهدا هستی؟ و جواب می دادم متاسفانه آنچه شهدا
از ما می خواستند، آن نیستم. البته شهدا از ما انتظار زیادی هم نداشتند. آنها
احتیاجی هم به ما ندارند. آنها رفتند و بهترین جا را برای خودشان انتخاب کردند.
گویی می بینم که آنها به من می خندند که کجای کاری! با کی بودی؟ چی شنیدی، چی دیدی،
چه لحظه هایی رو دیدی و چرا آنقدر زود فراموش کردی و اگر فراموش نکردی، چرا عمل
نمی کنی؟!

ـ چطور شد پایتان به جبهه باز شد؟

حال و هوا و شور انقلاب و شیرینی های شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه را در سیزده ـ
چهارده سالگی چشیده بودم. بعد از انقلاب هم که ستادهای مقاومت شکل گرفت، شب ها به
ستاد می رفتم و تمام آرزویم این بود که یک سرنیزه به من بدهند تا به کمرم ببندم. با
خوشحالی تمام در کوچه ها و خیابان ها تا صبح با دوستان گشت می زدیم. جنگ تحمیلی که
شروع شد کاروان های اعزام به جبهه را می دیدم که در حرم مطهر حضرت معصومه(س) و زمین
غروی تجمع می کردند تا به مناطق اعزام شوند، دل روزهای نوجوانی من برای شهادت پر
می زد. چون شانزده سال داشتم، بسیج، اجازه اعزام به من نمی داد، اما به هر طریقی که
می شد، مسئول اعزام را راضی کردم که برای مداحی و قرائت قرآن، مرا هم اعزام کنند؛
به شرط آوردن رضایت نامه از پدرم.

پدرم خواب بود و من برای امضای رضایت نامه، انگشت شصت پایش را با استامپ رنگی کردم
و زدم پای کاغذ و پایینش با یک خط خرچنگ قورباغه نوشتم «من راضی ام که پسرم علی
برود جبهه». مسئول اعزام فهمید، ولی باز هم با اصرار و سمج بودن من قبول کردند. قبل
از عملیات فتح المبین بود که به شوش اعزم شدیم. در راه برای رزمنده ها مداحی
می کردم. فرمانده ما تصمیم گرفته بود که من و شهید ابراهیمی را با اتوبوس ها به قم
برگردانند. من و ابراهیمی به صورت پنهانی فرار کردیم و در روستایی که خالی از سکنه
بود ۲۴ ساعت و شاید بیشتر، بی آب و بی غذا ماندیم و بعد آمدیم.

مجبور بودند ما را نگه دارند؛ گردان برای دومین بار بود که می خواست به عملیات
برود. این طور شد که من آموزش نظامی را به صورت عملی در خط مقدم دیدم. فتح المبین،
اولین عملیاتی بود که من در آن شرکت داشتم و خدا توفیق داد تا پایان جنگ، حدود
هشتاد ماه که سفره شهدا پهن بود، کنار این سفره ریزه خوار بودیم.

ـ از نوجوانی تان که همراه با جنگ سپری شد، راضی بودید؟

در طول این هشتاد ماه، نوجوانی و جوانی مان گذشت؛ و خوب جایی گذشت. اگر واقعاً قدر
بدانم، بهترین روزگارم دوران نوجوانی و جوانی بود که در کنار شهیدان و بهترین های
این ملت و بهترین بندگان خدا گذشت. طی این ایام در سیزده یا چهارده عملیات شرکت
کردم و هفت بار مجروح شدم. حاصل مجروحیت من هم این بود که چشم چپم نابینا شد و دست
و پایم پر از ترکش است. شیمیایی شدید هم هستم که خیلی از آن رنج می برم، ولی راضی
به رضای خدا هستم. اگر درد می کشیم، اگر زجر می کشیم در خواب، در بیداری و در راه
رفتن، ممنون خدا هستیم که این لیاقت را در این حد داده که لااقل یادمان باشد چه
زحماتی برای این انقلاب کشیده شد.

جنگ مثل نسیمی بود که وزید؛ نسیمی که در صبح گاه، زمانی که عاشقان بیدارند و عبادت
و بندگی می کنند، می اید. دفاع مقدس، مثل نسیمی آمد و رفت، اما فقط عده ای اندک
متوجه شدند و بهره گرفتند.

ـ برنامه های مداحی و توسلات چطور بود؟

گردان ها سازماندهی خاصی داشتند. قبل از هر عملیات آموزشی خاص مربوط به عملیات داده
می شد. موقع نمازجماعت ها و مراسم ها برنامه مداحی و توسل به اهل بیت(ع) بود.
گردان ها هم در مواقع خاص برنامه داشتند و برنامه می گرفتند. دوستان دیگری هم مداحی
می کردند، مثل شهید رضا عزیززادگان، دایی محمد بیطرفان (شهید بیطرفان)، شهید
سیدمجتبی بهاءالدینی، شهید امیرتوکلی، مهدی پروان یا آنهایی که هستند مثل سیدمهدی
تحویلدار، علی دائی رضایی، اصغر خجسته. اینها کسانی بودند که میان داری می کردند.
هرچند اسم همه مداح ها یادم نیست، ولی در اوج کار، ما بودیم و شهید حسینِ
مالکی نژاد (اخوی ما) و یک وقتی هم آقای عباس تجویدیان بود.

لشکر هر روز بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا داشت. دعای توسل سه شنبه شب ها، دعای
کمیل شب های جمعه را داشتیم و مراسماتی هم خود گردان ها می گرفتند؛ یعنی یک گردان
اعلام می کرد امروز برنامه دارد. بزمی را درست می کردند و از گردان های دیگر هم به
صورت دسته عزاداری راه می افتادند، می رفتند شرکت می کردند. معمولاً برنامه های کلی
در حسینیه لشگر بود که با ده هزار ـ بیست هزار نفر (کمتر و بیشتر) برگزار می شد.

ـ بهترین خاطره تان از جنگ؟

یکی از خاطره های خوبم این است که یک شب اعلام کردند قرار است مقام معظم رهبری (که
آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشکر تشریف بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا سخنرانی
کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که قصد دارند برای روضه وسینه زنی هم بمانند.
من شروع کردم به خواندن. حدود یک ساعت طول کشید. آن روز لشگر هم قیامت بود.
الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا، آن شب مجلس قشنگی برپا شد. بعد از مراسم،
من رفتم گردان. زنگ زدند که آقا می فرمایند بروم پیششان. من یک اخلاقی داشتم، چون
همیشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زیاد آماده می کردم و می بردم جبهه. مادرم با
کمک مادران شهدا و رزمنده ها شال ها را آماده می کردند و من همیشه به سادات لشگر
شال می دادم. توی این کار معروف بودم. حتی لشگرهای دیگر هم می آمدند شال سبز
می بردند.

بعضی شال ها را به صورت سفارشی درست می کردیم. یکی از شال ها را برداشتم که برای
آقا هدیه ببرم و چفیه ایشان را بردارم؛ من به اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان
رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) یادم نمی رود که ایشان با تمام قامت بلند
شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوان های بدنم درد گرفت که سید اولاد پیغمبر و
رئیس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همدیگر را بوسیدیم و من شال سبز انداختم گردنشان.
قسمت شیرین خاطره اینجاست که آقا از من قول گرفتند «اگر من دعوتت کنم که در محرم
پنج شب روضه خوانی دارم، میایی؟» عرض کردم: آقا، خوشحال می شوم که لایق باشم
خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ زدند که آقا می فرمایند در لشگر قول
دادی که برای روضه خوانی بیایی؛ من که آن مساله از یادم رفته بود، خیلی تعجب کردم.

خاطره دیگری از ایشان دارم: در بعضی از عملیات هایی که برمی گشتیم، همراه چند نفری
می شدیم و خدمت مقام معظم رهبری (رئیس جمهور آن زمان) می رفتیم و گزارشی از
عملیات ها به ایشان می دادیم. ایشان هم تأیید و تشویق می کردند. یادم هست بعد از
آزادی مهران، همراه شهید حاج احمد کریمی و چند نفر دیگر از بچه های گردان رفتیم
خدمتشان. ایشان فرمودند که قدر خودتان را بدانید و کلید آزادی مهران دست شما
بچه های قم بود. چون بچه های قم دو گردان شدند و طی یک ریسک، رفتند پشت دشمن مستقر
شدند و سه مرحله عملیات کربلای یک را در یک مرحله انجام دادند؛ ایشان از این کار
اطلاع داشتند که گفتند کلید آزادی مهران دست شما بود. بعد گفتند حضرت امام در
دعاهایشان به شما بچه های قم دعای استثنایی دارند.

ـ برادرتان، شهید حسین مالکی نژاد چطور شد به جبهه رفت با اینکه دوازده ساله بود؟

ـ شهید حسین مالکی نژاد در دوازده سالگی آمدند جبهه و شانزده سالگی هم شهید شدند.
من در سال ۶۲ برای مأموریتی به لبنان رفته بودم؛ حسین گروه سرودی داشت که هم تکخوان
بود و هم مسئول گروه. آنها در یکی از صبحگاه های مشترک سپاه قم شرکت می کنند و سرود
می خوانند. یکی از علمایی که آنجا حضور داشتند از حاج آقا ایرانی که فرمانده وقت
سپاه قم در آن زمان بودند، می خواهند این گروه سرود را با خرج ایشان یک هفته به
مشهد ببرند.

حسین مالکی نژاد از آقای ایرانی درخواست می کند که گروهش را ببرند مشهد، ولی او را
یک هفته به جبهه ببرند. ایشان می گوید تو کلاس اول راهنمایی هستی، حالا بگذار علی
از لبنان بیاید باهم به جبهه می روید، ولی حسین اصرار می کند و خانواده ما اجازه
می دهند که حسین یک هفته برود و به رزمندگان در جبهه سر بزند. حسین به جبهه می رود
و دیگر کسی نمی تواند او را برگرداند. چهار سال در جبهه بود و در عملیات کربلای هشت
به شهادت رسید.

ـ خاطره ای از ملاقات شهید حسین مالکی نژاد با شهید علی لطفعلی زاده را معمولاً
بیان می کنید:

حسین این جریان را برای «حاج آقا صادق محمودی» تعریف می کند که ایشان آن وقت رزمنده
بودند و آرپی چی زن. از او قول می گیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده
سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجت الاسلام
میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان این جریان را تعریف کرد.

«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقت ها و صمیمی بودن با همدیگر نباید باعث شود که
ما نسبت با فرماندهان و… برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقت ها در جای خودش، اما در
جبهه باید احترام ها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهید علی لطفعلی زاده یک روز جلوی
من رفتاری با یکی از فرماندهان می کرد که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهید
علی لطفعلی زاده سنگین شدم، اما قهر نکردم. چون می دانستم قهر کار درستی نیست.
سرسنگین شده بودم. سلامی می کردیم و خداحافظ. می رفتیم و دیگر باهم گرم نبودیم.

این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلی زاده شهید شد و من مجروح شدم و در
خانه بستری بودم. شب ها رزمندها می آمدند خانه برای ملاقات. آخر شب که همه رفتند،
مادرم لامپ را خاموش می کرد و می رفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یک باره در اتاق
باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم علی لطفعلی زاده
است. پرسیدم علی، تو کجا، اینجا کجا؟ آمدم لامپ را روشن کنم که علی گفت نمی خواهد.
مادرت متوجه می شوند. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم من
بروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم کجا بودی؟ گفت
اجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب کنار تشک بود. علی
لطفعلی زاده خیار را پوست کند و نمک زد و نصف کرد. نصف خیار را داد به من و نصف
دیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یک
لحظه متوجه شدم که علی لطفعلی زاده که شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.