پاورپوینت کامل شهیدی که غصه مردم را می خورد ۶۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهیدی که غصه مردم را می خورد ۶۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهیدی که غصه مردم را می خورد ۶۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهیدی که غصه مردم را می خورد ۶۶ اسلاید در PowerPoint :
۶
عزت الملوک (سیمین) کاووسی
متولد: ۱۳۳۷ مشهد مقدس
قبولی در رشته پزشکی با رتبه ممتاز در دانشگاه تهران: ۱۳۵۵
شهادت: ۲۲ بهمن ۵۷ مقابل بیمارستان امام خمینی تهران، حین انتقال مجروح
باد شاخه های درخت ها را تکان می داد؛ شاخه هایی که هنوز سبک بودند. آسمان آبی بود
و لکه های سفید ابر در گوشه و کنار آن می درخشید. سیمین گاهی به شاخه های درخت ها
چشم می دوخت و گاهی به آسمان. یک ساعت گذشت، فخری صدایش کرد:
ـ سیمین… سیمین… کجایی؟
سیمین از کنار باغچه با صدای بلند گفت: «اینجام. کنار درخت هلو.»
فخری آمد و نفس زنان کنارش نشست:
ـ وای، یک ساعته ازت خبری نیست. مادر گفت برو ببین سیمین کجاست، باد میاد، سرما
نخوره.
سیمین لبخند زد. بلند شد و به طرف درخت هلو رفت. برگ های نازک و شفاف هلو را بین دو
انگشتش لمس کرد و به فخری گفت: «بیا ببین از زیر این پوسته زبر و خشن چه لطافتی
بیرون زده.»
فخری سری تکان داد: «ای بابا! باز بهار شد و تو رفتی توی حس و حال؟»
صدای مرغ و خروس توجه دو خواهر را جلب کرد. عباس علی (باغبان) دو دستش را باز کرده
بود و مرغ ها را هی می کرد که بروند داخل اتاقک سیمی کنار حیاط.
ـ خسته نباشی عباس علی!
ـ زنده باشید خانم.
ـ جوجه ها از تخم بیرون نیامدند؟
ـ فکر کنم تا فردا سر و کله شون پیدا بشه… دم غروبه. برید تو سرما نخورید.
هنوز حرف عباس علی تمام نشده بود که صدای نقارخانه حرم در فضا پیچید؛ یعنی که «آی
مردم، تا چند دقیقه دیگر نمازتان قضا می شود». عباس علی آه کشید و گفت: «قربونت برم
آقا جون! یا امام هشتم! ای مشکل گشا!»
آقای کاووسی، پدر سیمین و فخری، کارمند رتبه اول دادگستری مشهد بود. او مردی آرام،
خانواده دوست و بسیار خوش لباس بود. همه می دانستند برای آقای کاووسی در این دنیا
هیچ چیز مهم تر از درس و تحصیل دخترهایش نیست. دوست داشت فخری و سیمین در آینده دو
خانم تحصیل کرده و مفید برای اجتماع خودشان باشند.
خانه هزار متری آنها در فلکه برق، نزدیک حرم قرار داشت. در حیاط بزرگ خانه، انواع
درخت های میوه از سیب و گلابی گرفته تا هلو و انگور و… وجود داشت که محصولشان
خیلی بیشتر از استفاده این خانواده چهار نفره بود. تابستان ها آقای کاووسی همراه
عباس علی و دخترها میوه ها را جمع می کردند و به همسایه ها یا مسافرینی که در هتل ـ
آپارتمان کوچک، نزدیک منزل آنها سکونت داشتند و معمولاً برای زیارت به مشهد آمده
بودند، می دادند.
یک بعد از ظهر گرم تابستان آقای کاووسی به خانه آمد، اما مثل همیشه که خنده روی لبش
بود و با نشاط، احوال همه را می پرسید، نبود. زهره خانم با یک استکان چای خوش رنگ
کنار او نشست و پرسید: «اتفاقی افتاده؟»
آقای کاووسی ساکت بود. سیمین و فخری احساس کردند باید به اتاق شان بروند. رفتند،
اما با شیطنت لای در اتاق را باز گذاشتند تا حرف های پدر را بشنوند.
آقای کاووسی در حالی که چای را توی نعلبکی می ریخت، گفت: «باید از این جا برویم، من
به تهران منتقل شدم.»
فخری نماند تا بقیه حرف هایی که پدر و مادر می زدند را بشنود؛ برخاست و رفت توی
حیاط. سیمین چند دقیقه بعد او را لای درخت های گلابی پیدا کرد:
ـ چرا ناراحتی؟
ـ یعنی چی چرا ناراحتی؟ تو نیستی؟ باید بریم تهران.
سیمین شانه هایش را بالا انداخت و گفت: خب، مگه تهران بده؟
ـ من نمی دونم، فقط می دونم دلم نمی خواد برم.
ـ تهران مدرسه های خوب داره، کلاس های درسی، هنری! اوه، خیلی چیزها داره. مگه یادت
رفته اون روزهایی که می رفتیم خونه خاله می موندیم، چقدر خوش می گذشت!
فخری به درخت ها نگاه کرد و با دلخوری گفت: «پس اینها چی می شه؟»
ـ ما برمی گردیم. این خانه خوشگل فقط برای یک مدت کوتاه تنها می مونه. بلند شو. غصه
نخور…
هنوز حرف سیمین تمام نشده بود که صدای بلندی آمد: «تالاپ.»
سیمین خندید و گفت: «یک سیب بزرگ افتاد توی حوض!»
فخری سرش را به راست و چپ تکان داد:
ـ از کجا می دونی، شاید یک گلابی باشد!
سیمین با اطمینان گفت: «گلابی صداش بلندتره.» بعد هر دو خندیدند و به سمت حوض آب
دویدند.
آقای کاووسی در خیابان جمهوری تهران، یک آپارتمان دو خوابه گرفت که به نظر همه کوچک
می آمد.
ـ وای، اینجا نمی توانیم هر کدام یک اتاق داشته باشیم!
ـ من اینجا چه طور روضه های ماهانه مونو بگیرم؟
مادر آه کشید و ادامه داد: «چقدر از امام رضا دور شدیم!»
آقای کاووسی، فخری و سیمین را در یکی از دبیرستان های خوب تهران (دبیرستان دکتر
فاطمه سیاح) سال اول و دوم ثبت نام کرد. فخری دلتنگی می کرد. با بچه ها جور نبود.
اما سیمین که آرام و صبورتر بود، چیزی نمی گفت. او هم در دو ـ سه ماهی که به تهران
آمده بودند، دوست صمیمی پیدا نکرده بود، اما می گفت نباید به این زودی انتظار داشته
باشی در محیط تازه ات همه چیز را پیدا کنی. بعدازظهرها بیشتر کتاب می خواند و در
کلاس های درسی استاد مطهری که در مسجد نزدیک خانه برگزار می شد، شرکت می کرد.
یک روز صبح که آقای کاووسی توی ماشین منتظر بود تا دخترها بیایند و آنها را به
مدرسه برساند، دید سیمین یک روسری سرمه ای بزرگ به سر دارد. توی ماشین، فخری
معمولاً جلو می نشست. آقای کاووسی با تعجب برگشت به سیمین خیره شد و گفت: «یعنی چه؟
چرا روسری پوشیدی؟»
سیمین فقط خندید. آقای کاووسی رو به فخری کرد: «فخری جان، خواهرت چرا امروز روسری
گذاشته؟»
فخری شانه بالا انداخت: «نمی دونم بابا! به من هم حرفی نزد. شاید تصمیم گرفته از
این به بعد با روسری بیاد بیرون!»
آقای کاووسی دوباره برگشت و به سیمین نگاه کرد: «همه جا؟ همه جا می خوای فقط روسری
بپوشی؟ با این، چه طور می خوای بیای مهمونی؟»
«سیمین گره بزرگ روسری سرمه ای رنگش را محکم کرد و گفت: «یواش یواش درست می شه، همه
عادت می کنند.»
فخری با دست راستش زیر چانه اش را لمس کرد. احساس می کرد گره محکم و بزرگ روسری
سیمین زیر گلوی او را فشار می دهد.
یک روز از خانه عمه که برگشتند، زهره خانم دید سیمین ناراحت است. رفت کنارش نشست.
سبد میوه ای را که تازه میوه هایش را شسته بود، روی زمین گذاشت و گفت: «چی شده
مادر؟ ناراحتی؟»
سیمین یک پرتقال از توی سبد میوه برداشت و به آن خیره شد و گفت: «زهرا را خونه عمه
دیدی ۹ـ ۸ سال بیشتر نداشت. عمه می گفت برای کمک در کارهای خانه آورده پیش خودش.
پدر و مادرش تازه مرده اند.»
مادر گفت: «خب، مگه چه اشکالی داره؟»
ـ عاقبت این دختر چی میشه؟ نه خانواده ای… نه درس و مدرسه ای!
زهره خانم چهارزانو نشست: «خوب تو از کجا می دونی؛ شاید عمه اجازه بده بره مدرسه.»
ـ نه، اجازه نمی ده. خودم ازش پرسیدم. گفت اگه بره مدرسه، کی کارهای خونه رو انجام
بده؟ من از فردا بعد از ظهر، روزی دو ـ سه ساعت می رم خونه عمه به زهرا درس می دم.
زهره خانم سری تکان داد: «من این کارهای تو رو تحسین می کنم، اما اگر بنا بشه به
درس و مدرسه خودت لطمه بزنه، مخالفم. تو تازه اون همه کتاب و نوار خریدی که زبان
بخونی. حالا می خوای به زهرا درس بدی؟»
ـ مطمئن باشید دلم خیلی جوش زبان خوندنو که تازه شروع کردم می زنه. در هفته پنج ـ
شش ساعت وقت اضافی داشتم که می خواستم با یک کاری پرش کنم. چه کاری بهتر از این…
هان؟
زهرا خانم با اکراه، سر تکان داد.
در فاصله دو سال ۵۳ و ۵۵ فخری و سیمین به دانشگاه رفتند. فخری در رشته ادبیات و
زبان های خارجی مشغول تحصیل شد و با جهانگیر واعظی، دانشجوی ادبیات نامزد کرد. وقتی
زهره خانم تلفنی خبر قبولی سیمین در رشته پزشکی را به آقای کاووسی داد، او گفت برای
سیمین هدیه بخرد.
وقتی آقای کاووسی به خانه آمد، بدون سلام و احوالپرسی با بقیه، مستقیم طرف سیمین
رفت و بوسیدش. بعد یک پاکت در دستان سیمین گذاشت و گفت: «قابل تو را نداره، عزیزم».
فخری با هیجان به طرف سیمین رفت: «زود بازش کن!»
توی پاکت یک سکه طلا بود و یک متن احساسی که آقای کاووسی با قلم خودش برای سیمین
نوشته بود و اشک همه را درآورد. آخر نامه هم از او تشکر کرده بود که پدر را به
آرزویش رسانده است.
تا این جای داستان را شنیدید. با شرایط، خانوادگی سیمین آشنا شدید، دختری که در
کنار پدر و مادری مهربان و تحصیل کرده زندگی می کند. او در رفاه است. چیزی در زندگی
نبوده که برای پیشرفت و داشتن شرایط بهتر درسی و یا حتی رفاهی بخواهد و پدر برایش
تهیه نکند. حالا هم که رشته پزشکی در یکی از بهترین دانشگاه های کشور قبول شده و
می تواند راحت و بی دغدغه تحصیل کند. باهوش است. اگر بخواهد، می تواند بعد از گرفتن
مدرک پزشکی عمومی در هر رشته ای که خواست تخصص بگیرد؛ قلب، مغز و اعصاب، استخوان،
پوست و مو و یا جراحی! حتی توانایی اش را دارد خوب درس بخواند و بورس خارج از کشور
قبول شود؛ حالا فرق نمی کند به هزینه دولت باشد و یا پدرش که با جان و دل حاضر است
کل دارایی اش را برای دو فرزندش خرج کند.
باز، همه این ها که گفتیم، شد شرایط خانوادگی سیمین. به نظرتان کار راحتی است آدم
در رفاه و هوش و استعداد و توجه دیگران، از خود بیگانه فکر کند. از خود بیگانه را
چه معنی می کنید؟ نه!… نه! آن معنا نه که همه ما می شناسیم؛ او با همه اینها، در
خودش بیگانه بود. دیگرانی که او را نمی شناختند، جوری می دیدندش که انگار دختر
ساده ای است که هیچ چیز برای جلوه کردن ندارد. گاهی حتی برایش دل می سوزاندند.
«آخی! یه دختری هست میاد به لیلا خانم کمک می کنه… دیدینش؟ همیشه یک چادر گل ریزه
و رنگ و رو رفته سرشه.»
زمستان بود و هوا سرد. سیمین هفته ای دو روز بعدازظهرها به کرج می رفت و در یکی از
مساجد به بچه ها قرآن و نهج البلاغه درس می داد. آن روز غروب به خانه که رسید، برف
روی سر و شانه هایش نشسته بود. مادر دست های سرد و یخ کرده اش را گرفت و او را در
کنار بخاری نشاند.
ـ ببین چقدر دست هایت یخ کرده. مریض می شی!
ـ نگران نباش. من دارم خانم دکتر می شم. می دونم چه طور از خودم مراقبت کنم تا سرما
نخورم.
زهره خانم در حالی که به آشپزخانه می رفت تا برای سیمین شیر گرم بیاورد، گفت:
«امروز دو تا خانم با سر و وضع شیک و مد روز، با ماشین، دو تا گونی برنج و یک کیسه
پر دیگر که درش بسته بود، آوردن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 