پاورپوینت کامل می خواست مال خودش باشد ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل می خواست مال خودش باشد ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل می خواست مال خودش باشد ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل می خواست مال خودش باشد ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

۵۲

به دور و برش نگاه کرد. تا چشم کار می کرد، برهوت بود و خاک. بوته های کوتاه و بلند
بی هیچ نظم خاصی در طول و عرض بیابان روییده بودند. کانال های عمیق و نیمه عمیق
برای یافتن شهدا حفر شده بود. اگر دور و اطراف را می گشتی، کلاه آهنی تیرخورده، تکه
لباس هایی که پاره شده و لابه لای سیم خاردار جا مانده بود با خون های خشک شده که
پارچه را تیره و زبر و خشک کرده بود، فراوان به چشم می خورد.

امیر سیگاری روشن کرد. از چادرها فاصله گرفت و آرام آرام به طرف جدیدترین کانالی که
برای پیدا کردن اجساد حفر شده بود، رفت. بالای تپه خاک نشست. به آسمان نگاه کرد.
خورشید بی وقفه می تابید. گرما بیداد می کرد. همه توی چادرها خواب بودند و منتظر تا
تفت هوا بخوابد و دوباره شروع به کار کنند.

در کمرکش گودال، سایه کمی وجود داشت، اما امیر دلش می خواست زیر این آفتاب سوزان
بنشیند و فکر کند. می خواست شرایط کاملاً برایش واقعی و اصل باشد. به سیگارش چند پک
عمیق زد و بعد آن را روی خاک انداخت. عرق از لابه لای موهایش روی صورت و گردنش جاری
بود. با خودش فکر کرد این بیابان، این گرما و شرایط آب و غذایی فقط در حد رفع حاجت
یک مهندس شرکت نفت، معدن یا حتی کارگران برای کار در چنین مناطقی لااقل چندبرابر
کار در شرایط معمولی را دریافت می کنند. آن وقت او با این آدم ها اینجا در جستجوی
چه بودند؟ در جستجوی یافتن چه سنگ گرانبهایی از دل معدن که اصلاً به حقوق و مزایای
آن نمی اندیشند و نیندیشیده اند.

به خودش فکر کرد. او در جستجوی چه چیز به اینجا آمده بود. واقعاً شهدا. عمق وجودش
را کاویید. عادت داشت… عادت داشت لایه ها را کنار بزند تا به آنچه واقعاً هست و
او را به پیش می برد، برسد.

شرایط تهران برایش فشارآور بود. خانه، خیابان، دانشگاه، آدم ها. در و دیوار و اصلاً
تمام اشیا و هرچیز را که مجبور بود از صبح که چشم باز می کند ببیند تا شب که چشم
می بندد برایش سخت و عذاب آور شده بود. از همه چیز و همه کس بدش می آمد. چه به او
خوبی کرده بودند و چه بدی، فرقی نمی کرد. احساس خستگی می کرد. دنیا با تمام
فراخی اش و زندگی با تنوعی که برای آدم ها داشت، برای او تنگ و بی رنگ شده بود.

کتاب، تنها دوستی که همیشه با اشتیاق به سمتش می رفت و او را از حال خودش
درمی آورد، دیگر اشتیاقی در او برنمی انگیخت. با خودش می اندیشید اگر تمام
کتاب هایی را که خوانده ام روی هم بگذارم چه چیزی می شود، جز حداکثر یک کتاب
معلومات عمومی فشرده شده که تنها می تواند طبایع تنبل را که اهل تجربه کردن زندگی
نیستند، راضی کند.

همه شهید شده بودند. بچه محل ها، کسانی که در خط مقدم با یکدیگر دوست شده بودند. از
یک گردان فقط او و یک نفر دیگر از خط برگشتند. او را به بیمارستان مشهد بردند، در
حالی که یک ترکش از پهلوی راستش وارد شده و از پهلوی چپش خارج شده بود. یک ماه
بیمارستان خوابید. نفر دوم در همان بیمارستان شهید شد، اما او ماند. ماند تا عذاب
بکشد.

او از تمام اینها فرار کرده و به این بیابان برهوت پناه آورده بود. اینجا. اینجا،
از هر جای دیگری، بیشتر احساس آرامش می کرد.

دو ماه بود که به این بیابان پناه آورده بود. از همه فاصله می گرفت. سعی می کرد
بیشتر از رفع نیاز و رعایت ادب با کسی هم کلام نشود. اما بعضی ها نمی گذاشتند او
توی خودش باشد. مال خودش باشد.

سلام… سلام… سلام

این صدای حسین صابری بود که فریاد می کشید. امیر برگشت و سعی کرد لبخند بزند:
«سلام!»

حسین با صدای بلند خندید: «مخت عیب کرده یا تب و لرز کردی که توی این گرما زیر زل
آفتاب نشستی؟ امیر حرفی نزد و از جایش برخاست. حسین به طرف تانکرهای آب رفت و گفت:
«سخت نگیر امیر آقا، سخت گیرد دنیا … سخت گیرد دنیا.»

مشتی آب به صورتش زد. نوچ بلندی کرد و ادامه داد: «نمی دونم، بقیش یادم رفته. خلاصه
یعنی که دنیا رو هر جور بگیری می گذره.»

امیر با بی حوصلگی سر تکان داد و لبخند زد. بعد با گام های بلند، به سمت چادرها
رفت. حسین شیر آب را بست. لب هایش را داد جلو و گفت: «عجب آدم عجیب غریبه این پسر.
به قول ننه، از آدم به دور!»

کیف مدرسه را به سختی و با بی حوصلگی دنبال خودش می کشاند. جلو پله ها کیف را روی
اولین پله پرتاب کرد و مشغول باز کردن بند کفش هایش شد. همین که سرش را بلند کرد،
چشمش افتاد به کفش های دایی حسین و فریاد کشید: دایی!»

پله ها را دوتایکی بالا رفت و تا در را باز کرد، یک پارچ آب کامل روی سرش خالی شد.
از ته دل خندید و خودش را توی بغل دایی حسین انداخت. حسین صورت خیس آبش را بوسید و
گفت: «حالا بی حساب شدیم. یادته که گفتی اصلاً امکان نداره بتونم غافلگیرت کنم و
تلافی در بیارم؟»

رؤیا سر تکان داد و با خوشحالی گفت «یادمه… یادمه… تو بردی!»

همه سوار ماشین شدند. شب جمعه بود و مسیر بهشت زهرا، شلوغ. حسین با سرعت رانندگی
می کرد. سبقت می گرفت. زهرا خانم دست مادر را توی دست هایش فشار داد و گفت: «حسین
جان، یواش تر رانندگی کن.» رؤیا در گوش حسین زمزمه کرد: «الکی می گه دایی. رانندگیت
بیسته. من که دارم کیف می کنم.»

حسین خندید: «راست می گی؟»

ـ «پس چی که راست می گم!»

توی بهشت زهرا همیشه اول برای حسن که قبری نداشت، فاتحه می خواندند و بعد سر مزار
عباس می رفتند. رؤیا دست دایی را در دست گرفت. دایی به صورتش لبخند زد. باهم به طرف
سطل رفتند و بطری آب و گل های خشک شده را توی سطل آشغال ریختند. بعد لب جوی کنار یک
درخت نشستند. رؤیا گفت: «دایی به نظرم چند وقته تو ناراحتی.»

ـ نه، ناراحت نیستم.

ـ چرا! قبلاً من گفتم موهام بلند شده. دیگه توی گل ِسرم نمی مونه. باید یه گل سر
تازه بخرم. روز بعد سه ـ چهارتا گل سر برام می خریدی. حالا ببین جورابم پاره شده و
انگشتم زده بیرون، یک جفت جوراب هم برام نمی خری.

حسین از ته دل خندید. از چشم هایش اشک آمد. رؤیا یک دستمال کاغذی داد دستش.

ـ اصلاً بعد از رفتن دایی عباس شما دیگه من رو دوست نداری.

حسین دست رؤیا را که توی دستش بود، بوسید و گفت: «دیگه این حرف رو نزن.» بعد به دور
و بر نگاه کرد و گفت: «موافقی این دو ردیف مزار شهدا را باهم بشوییم. درست نیست این
مزارها این قدر نزدیک به آب باشند و این طور خاک آلود بمانند.»

رؤیا با خوشحالی از جا پرید و گفت «بله… معلومه که موافقم.»

ردیف اول را شستند. رؤیا دوباره شروع به حرف زدن کرد: «دایی، چرا موهای شما این قدر
سفید شده؟ شما که هنوز زن هم نگرفتی، چه برسد که پدربزرگ بشی؟»

ـ معلومه خسته شدی و می خوای از زیر کار در بری.

ـ اصلاً. فقط حوصله ام سر رفته. می خوام حرف بزنیم، حوصله ام سر نره.

ـ خب، بعضی ها این جوری میشن. توی جوونی موهاشون سفید می شه.

ـ عزیزجون میگه شما هم دوست داری شهید بشی.

ـ خب راست می گه. کی دلش نخواد شهید بشه.

ـ من. یعنی نه که دلم نخواد، ولی از بس می دونم کار سختیه، حتی بهش فکر هم نمی کنم.

ـ حسین دوباره از ته دل خندید و رؤیا یک دستمال کاغذی داد دستش.

ـ تو هم بهش فکر نکن. دیگه هم نرو شهید پیدا کن. بیا خونه. تو که هستی، عزیزجون
خیلی خوشحاله… اصلاً خونه خوشحاله. چون تو خوش خنده ای. می خندی و از چشمات آب
می یاد.

<

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.