پاورپوینت کامل روایت نزدیکی از کربلای پنج در گفتگو با مجید رضاییان ـ استاد دانشگاه ۶۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل روایت نزدیکی از کربلای پنج در گفتگو با مجید رضاییان ـ استاد دانشگاه ۶۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روایت نزدیکی از کربلای پنج در گفتگو با مجید رضاییان ـ استاد دانشگاه ۶۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل روایت نزدیکی از کربلای پنج در گفتگو با مجید رضاییان ـ استاد دانشگاه ۶۹ اسلاید در PowerPoint :
۴۲
مرحله اول عملیات
اشاره: «با بچه های شمیران راه افتادیم سمت جبهه. سال شصت ویک بود و من هم
بچه دبیرستانی شانزده ساله.»
با مجید رضاییان فقط درباره کربلای پنج صحبت کردیم. شاید اگر می خواستیم دامنه
مصاحبه را بازتر کنیم، خودش می شد یک کتاب مفصل. پنج شش بار مجروح شده است. توی
کربلای هشت در شلمچه چشم راستش را و آخرها جنگ هم چشم چپش را به فدای راه امام کرد.
همان زمان جنگ، در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران مشغول تحصیل شد و امروز نیز
بدون چشم ظاهر و هزار چشم باطن، مشغول تدریس جامعه شناسی و روش تحقیق است.
دقایق اولیه شروع عملیات کربلای پنج بود. گروهان ها و نیروهای آماده، سوار قایق ها
شدند؛ هر قایقی بین شش تا هفت نفر. نیروهای غواص رفتند تا خط دشمن را بشکنند. من
مسئولیت گروه ویژه ای را بر عهده داشتم که درون سه تا از قایق ها مستقر بودند.
ناگهان متوجه شدیم درگیری در خط دشمن آغاز شد و چند ثانیه بعد حجم سنگین آتش از طرف
دشمن روی سر بچه ها ریخته شد. این طور به نظر می رسید که آتش سلاح های سنگین عراق
روی نیروهای غواصی ریخته می شود که خط اول عملیات بودند. ما هم هر لحظه مضطرب بودیم
که خدایا بچه ها موفق می شوند خط را بشکنند یا نه؟ نیروهای غواص در آن محوری که ما
قرار بود عملیات انجام بدهیم، موفق به شکستن خط نشده بودند. زمان داشت طولانی
می شد.
حجم سنگین آتش به این سوی آبگرفتگی هم رسید که ما بودیم؛ و منتظر دستور حمله. در
این لحظات بود که فرمانده صدایم کرد و گفت: خط دشمن شکسته نشد. آماده باشید که یکی
از قایق های شما پیشاپیش نیروها به خط دشمن برود و در صورت لزوم، بزند به خاکریزها.
لحظه حساسی بود. امکان هر خطری بود؛ ممکن بود قایق ها با میادین مین یا
سیم خاردارهایی که عراقی ها ایجاد کرده بودند، برخورد کند. تعدادی از نیروهای
داوطلب را که آماده شهادت بودند، انتخاب کردم؛ وضعیت را برای نیروها توضیح دادم و
قرار شد هرکس داوطلب است، توی آن قایق بنشیند و برای اینکه بچه ها آزادانه تصمیم
بگیرند، خودم از قایق فاصله گرفتم و رفتم سراغ بقیه قایق ها. بعد از مدتی برگشتم و
دیدم همه نشسته اند. بین بچه ها یکی از نیروها متأهل بود به نام «برادر غلامعلی
خوشبخت» که اعزامی نیروی هوایی ارتش بود و به عنوان بسیجی آمده بود. از ایشان
خواستم قایق را ترک کند و انتظار داشتم حرف مرا بپذیرد، اما او با التماس از من
خواست تا اجازه بدهم در همان قایق بماند. این برادر در مرحله دوم کربلای پنج در
کنار جاده «جاشم» به شهادت رسید.
دستور حرکت داده شد و ظاهراً مسیر دیگری شناسایی شده بود. قایق ها یکی پس از دیگری
از مجرایی که در نظر گرفته شده بود، حرکت کردند. آبگرفتگی شلمچه در جایی بود که عمق
آب به حدی کم بود که پره قایق به گل گیر می کرد؛ حتی در جایی، خاک از آب بیرون زده
بود. همین باعث شد حرکت قایق ها از نظم خود خارج شود. بعضی از قایق ها گیر می کردند
و نیروها مجبور می شدند از قایق خارج شوند و آن را هُل بدهند. بعد از مدتی خودمان
را در حدود دویست متری خاکریز دشمن دیدم، و از جای جای این خاکریز به سوی نیروهای
ما تیراندازی می کردند، من جلوی قایق نشسته بودم. دنبال این بودم که باید از کدام
محور وارد عملیات شویم. دشمن از هر طرف به سمت ما آتش می ریخت. برای یک لحظه به سمت
شمال نگاه کردم و در فاصله ای بیشتر از یک کیلومتر، دیدم روی خاکریز دشمن، نقطه
سبزی روشن است. ناخودآگاه به کسی که قایق را هدایت می کرد گفتم برود به سمت بالا.
باید از مقابل همه تیربارهایی که سمت بچه ها تیراندازی می کردند، رد شویم. ما برای
نیروهای عراقی مثل سیبل متحرک بودیم، ولی رفتیم تا جایی که آتش کمتر بود. هر چه به
آن نور سبز نزدیک تر می شدیم، آتش کمتر می شد. وقتی حدود سی چهل متری رسیدیم، دیدم
یکی از نیروهای لشگر ۱۹ مقابل خاکریز ایستاده بود که با یک چراغ قوه کوچک جیبی داشت
به نیروهای خودش علامت می داد. وارد خاکریز دشمن و آماده عملیات شدیم؛ اما همین که
پای مان را روی خاکریز گذاشتیم، بلافاصله متوجه یک غواص خودی روی زمین شدیم که
نزدیک سنگر دشمن افتاده است. یک نارنجک در دست این شهید بود.
نکته ای برای من مبهم بود که «خدایا، ما چطور از فاصله بسیار دور توانستیم آن نور
را تشخیص بدهیم؟» نور بسیار کمی بود و به سمت ما هم نبود. از طرفی ما چطور توانستیم
روی دژ دشمن که از هر چند مترش یک تیربار در حال شلیک بود و در لابه لای آن همه
آتش، آن نور سبز را تشخیص بدهیم؟ از طرفی دیگر چقدر می توانستم تشخیص بدهم و چطور
بدون اینکه خودم بخواهم به قایقران گفتم به آن سمت برود؟ چه چیزی باعث شد که ما
اینکار را انجام بدهیم؛ چیزی که شاید از منطق و استدلال نظامی هم به دور بود. بعداً
در مراسمی، معاون خودم را دیدم و از او پرسیدم که آن شب چطور توانست قایقش را به
همان جا برساند. گفت: «ما هم گم شده بودیم، ولی از فاصله ای خیلی دور، نور سبزی
دیدم.» پرسیدم: تو نور سبز را چطور تشخیص دادی؟ شاید یک عراقی بود؟ گفت: «نمی دانم
چطور شد. فقط یادم هست که گفتم بروم سمت آن نور.»
وارد دژ اول شلمچه شدیم. دم دم های صبح عملیات، زیر آتش شدید دشمن و توی کانالی که
قرار داشتیم، می دیدم که نیروها از مسیرهای متفاوت خودشان را می رساندند تا عملیات
را ادامه دهند. قرار بود در خاکریز دوم دشمن در پنج ضلعی شلمچه عمل کنیم؛ خاکریزی
بود غیر ثابت و مقطعی که از هفت خاکریز کوچک تشکیل شده بود که قسمتی از آن توسط
نیروهای دیگر فتح شده بود. ما برای تصرف نقاط دیگری از خاکریزهای به جا مانده،
عملیات خود را انجام دادیم و توانستیم با سرعت مواضع دشمن را بگیریم. توانستیم خط
خودمان را تثیبت کنیم. پشت خاکریزها مستقر شدیم و برای کارهای پدافندی، آن روز را
به شب رساندیم. نیروها کاملاً در موقعیت خود مستقر شده بودند. دو شب بود که
نخوابیده بودم. گفتم خوب است استراحتی بکنم. روی همان خاکریز که یک کانالی بود،
دراز کشیدم. یکی دیگر از نیروها به نام «جلال شاکری» هم همانجا دراز کشید تا کمی
بخوابد. برادر کوچک ترم به همراه پسر عمه ام که در گردان ما بودند هم آمدند. تعجب
کردم و گفتم: مهدی، کاری داشتی با من؟ گفت: «آمدم سری به تو بزنم.» گفتم: چرا کلاه
آهنی سرت نیست؟ برو توی سنگر خودت و کلاهت را هم سرت کن. صحبت من و برادرم چند
ثانیه ای طول نکشید. وقتی با پسر عمه ام رفتند، به جلال گفتم: اصلاً تا به حال مهدی
را این طوری دیده بودی؟ انگار آمده بود برای وداع یا خداحافظی و می خواست چیزی
بگوید که هنوز نگفته بود یا نتوانسته بود بگوید.
بچه ها آن شب تا صبح مشغول نگهبانی بودند. نزدیک های صبح بود که صدای انفجار
خمپاره ها در نزدیکی ما آمد. از خواب بیدار شدم. هنوز از جایم بلند نشده بودم که
یکی از بچه ها آمد و گفت: «بلند شو، مثل اینکه بچه ها مجروح شدند.» پرسیدم: کی؟
گفت: مهدی و مسعود؛ یعنی برادرم و پسر عمه ام. برای من یقین شد که باید اتفاقی بدتر
از مجروح شدن افتاده باشد. یادم هست آن فاصله را تا آنجایی که بچه ها بودند نزدیک
پنجاه ـ شصت متر بود، دو ـ سه بار، مثل کسی که تعادل نداشته باشد، می افتادم زمین.
نمی دانستم چطور همه توانم را از دست داده بودم؛ هی بلند شدم و هی می خوردم زمین،
تا رسیدم آنجا و دیدم هر دو شهید شدند. این دو از بچگی با هم بودند؛ با هم مدرسه
می رفتند؛ با هم جبهه آمدند و در کنار هم شهید شدند و هر دو کوچک تر از من بودند.
مهدی سر نداشت و مسعود هم با ترکش های خمپاره در همان ثانیه های اول شهید شده بود.
نمی دانستم چه باید بگویم. آنجا بچه ها ایستاده بودند که من مسئولیت آنها را داشتم.
صحنه ای که مهدی شب قبل پیش من آمده بود، جلوی چشمم آمد. شاید می خواست چیزی بگوید.
دلم می خواست برای آنها گریه کنم، اما به خودم گفتم باید مسلط باشم. چون هر گونه
اقدامی از طرف من می توانست باعث تضعیف روحیه دیگران شود. حتی نتوانستم ناراحتی
خودم را ابراز کنم. فقط یادم هست که از بچه ها یک خودکار و کاغذی گرفتم و اسم و
آدرسشان را نوشتم و گذاشتم توی جیب هایشان. گفتم: چون مهدی سر در بدن ندارد، شاید
شناسایی نشود. بچه ها جنازه برادر و پسرعمه ام را بردند عقب و من سعی کردم تا آنجا
که می شود خودم را کنترل کنم. ناراحتی دیگری در خودم احساس می کردم. می دانستم آنها
شهید شدند، ولی احساس می کردم یک خبر دیگری هم هست، اما نمی دانستم آن خبر چیست؟
همه چیز تمام شده بود. خودم هم بین بچه ها بودم و سعی می کردم ناراحتی ام را پنهان
کنم، اما علت نگرانی دیگرم را نشناخته بودم.
آمدیم عقب. آن شب خودمان را رساندیم به قایق ها و رسیدیم به پایگاهمان نزدیک اهواز
که یک پارک جنگلی بود و ما به آن «اردوگاه کوثر» می گفتیم. بچه ها می آمدند و
می دانستند که من یک جوری دارم خودم را کنترل می کنم. می آمدند و دلداری می دادند.
صبح شد. بچه ها خواستند بروند اهواز. من هم همراه آنها رفتم. بچه ها به خانه هایشان
زنگ می زدند و خبر سلامتی شان را می دادند، اما من نتوانستم تلفن بزنم. چون آن وقت
سراغ برادر و پسرعمه ام را می گرفتند. تلفن نزدم. آمدیم پادگان. فرمانده گردان ما،
حاج آقا تقی زاده مرا خواست. رفتم چادرش. گفت: «از آن یکی برادرت چه خبر؟ (یعنی
برادر بزرگ ترم) گفتم: خبری ندارم. ـ چون او در گردان دیگری بود ـ گفت: «بریم سری
بزنیم که چه خبر؟» رفتیم تا نزدیکی چادر برادرم. وقتی رسیدیم، من از ماشین پیاده
شدم. بعد، یکی از بچه های گروهانشان را دیدم. پرسیدم: از جواد رضائیان خبر ندارید؟
گفت: «مجروح شد.» گفتم: مطمئن هستید که مجروح شده؟ گفت: «خیالت راحت راحت.» او مرا
می شناخت. برگشتم توی ماشین. برادر تقی زاده پرسید: چی شد؟ گفتم: این هم شهید شد.
نمی دانم برای چی گفتم جواد شهید شده؛ با این که آن برادر رزمنده مرا مطمئن کرده
بود که ایشان مجروح شده ولی یقین پیدا کردم که شهید شده. (البته در مرحله دیگری از
عملیات که خودم مجروح شدم و آوردندم تهران، به من خبر دادند که جواد توی همان روز
شهید شد؛ یعنی اول مجروح شده بود. آنها در منطقه دیگری بودند؛ تقاطع جاده شلمچه ـ
بصره با آن دژ اول که سه تا خاکریز نونی شکل بود و آنجا شهید شده بود.)
آماده شدیم برای مرحله دوم عملیات که شب ۲۳ دی بود. قبل از رفتن به عملیات، بچه ها
به من گفتند: شما دیگر نیایید. ولی من با آنها رفتم و در همان عملیات مجروح شدم. در
آن عملیات، خیلی از بچه های گردان ما شهید شدند؛ مثل شهید خوشبخت.
مرحله دوم عملیات
در شب ۲۳ دی ماه از «کانال ماهی» عبور کردیم. حالت «پدی» در کانال
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 