پاورپوینت کامل شبحی در دل دشمن ۵۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شبحی در دل دشمن ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شبحی در دل دشمن ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شبحی در دل دشمن ۵۴ اسلاید در PowerPoint :
۳۴
سیدمهدی نقیبی راد
تولد: بیست فروردین ۱۳۴۴ ـ رشت
شهادت: چهار اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه
تحصیلات: سوم دبیرستان
مسئولیت: فرمانده محور یک لشکر ۲۵ کربلا ـ معاون اول اطلاعات و عملیات لشگر ۱۶ قدس
ـ فرمانده گردان حضرت رسول (ص)، لشکر ۱۶ قدس
مزار: رشت ـ باغ رضوان
بچه که بود، خیلی مظلوم بود. معمولاً شاگرد اول مدرسه می شد، چند بار عکسش رو دادیم
روزنامه. توی مدرسه همه ازش راضی بودند.
از پنج سالگی پشت سر پدرش نماز میخواند. میگفت منو صبح بیدار کن نماز بخونم. صبح تا
میگفتم مهدی، یا می گفت «جان» یا میگفت «بله» و مثل یک سرباز، یک دفعه روی پا بلند
میشد.
از کوچکی گوش به فرمان امام خمینی(ره) بود. زمانی که امام(ره) فرمود: «مملکت اسلامی
باید همهاش نظامی باشد» سیدمهدی چهارده ساله بود.
همان موقع شروع کرد به یادگیری ورزش های رزمی ازجمله «کونگفو».
تازه فرمان تأسیس بسیج را امام داده بودند که سیدمهدی همراه رفیقش ـ امین اصغری ـ
آمدند کانون بسیج برای عضویت؛ رفت قسمت سازماندهی بسیج محلات. به اندازهای فعال بود
که بعد از چند بار درخواست برای اعزام به جبهه، مسئولین بسیج به او اجازه نمیدادند
و می گفتند ما به تو در بسیج نیاز داریم. بالأخره در سال۶۱ به بهانه درس خواندن از
مسئولیتش در بسیج استعفا داد و سر از ارتفاعات کردستان درآورد.
هر هفته در نماز جمعه میدیدمش. یک بسته سیاهی هم همیشه با خودش داشت. یک بار
پرسیدم: «این چیه با خودت می آوری نماز جمعه؟» گفت: «ضبط صوته! صحبتهای امام جمعه
رو ضبط میکنم تا بعد چند بار گوش کنم و بتونم بهتر عمل کنم.»
پاتوقش مسجد «ملّا علی محمد» بود، ولی به همه مسجدها سر میزد. وقتی شهید شد، بیست و
پنج مسجد در رشت برایش مراسم گرفتند.
شانزده ساله که بود، گفت میخوام برم جبهه. من راضی نبودم. برادر بزرگ ترش هم جبهه
بود. خیلی اصرار کرد. گفتم: «استخاره بگیر، هرچی اومد!» من که گرفتم، بد اومد. ولی
هر دفعه که خودش میگرفت، خوب می اومد.
داداش کوچیکه بود. بهش می گفتیم حالا که ما توی جبهه ایم شما پیش پدر و مادر بمان.
خیلی جدی برگشت، گفت: «حضور در جبهه مثل نماز خوندنِ؛ هرکس باید وظیفه خودش رو
انجام بده. رفتن شما از من سلب مسئولیت نمی کنه.»
همیشه سعی میکرد رضایت من و پدرش را جلب کند. آخرین دفعهای که میخواست جبهه برود ـ
با اینکه فرمانده بود و ما بعد از شهادتش متوجه شدیم ـ آمد پیش ما و باز هم اجازه
خواست. گفتم: «اگر اجازه ندهم چه کار میکنی؟» گفت: «چون امام فرمودند رفتن به جبهه
نیاز به اجازه پدر و مادر ندارد، من میروم!» رضایت ما را گرفت و رفت.
تا قبل از عملیات «والفجر مقدماتی» در یکی از گردانهای لشکر ۲۵ کربلا که اغلب
نیروهای گردان سید بودند، حضور داشت. مسئولین لشکر که از زبدهترین و فداکارترین
نیروها تعداد کمی را برای اطلاعات و عملیات گزینش میکردند، سیدمهدی را انتخاب کردند
و سید هم با اطلاع از همه خطرات احتمالی که متوجه نیروهای اطلاعاتی بود و با اشتیاق
کامل قدم در جمع بچههای فداکار اطلاعات گذاشت.
بعد از مدتی به عنوان مسئول یک تیم شناسایی انتخاب شد و خیلی زود به خاطر ذکاوت و
تیزهوشی بسیار، مورد توجه مسئولین اطلاعات لشگر، به ویژه شهید املاکی قرار گرفت و
به عنوان مسئول محور یک اطلاعات و عملیات لشگر ۲۵ کربلا در منطقه جُفِیر منصوب شد.
در منطقه «جُفِیر» یک تیم شناسایی هنگام برگشت از خط عراقی ها مسیر خود را گم کرده
بود. چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود. بنا به پیشنهاد شهید املاکی قرار شد یک تیم
دو نفره برای پیدا کردن نیروهای گم شده که در نزدیکی های میدان مین دشمن بودند،
حرکت کنند. سیدمهدی اولین داوطلب بود و در حالی که فقط یک اسلحه داشت، گرای مخصوص
را ثبت کرد و قطب نما را به دست گرفت و به سرعت به طرف خط دشمن حرکت کرد. ساعتی
نگذشت که دیدیم سیدمهدی با همه آن نیروها در خط خودی است.
هوا روشن شده بود و برگشتن غیر ممکن. مجبور شدیم با بچه های گروه در همان نزدیکی
دشمن مخفی شویم و برای تسلط بر اوضاع به نوبت نگهبانی بدهیم. موقع ظهر که سیدمهدی
نگهبان بود و بقیه استراحت می کردند، متوجه شد تعدادی از عناصر ضد انقلاب از نزدیکی
آنها عبور می کنند؛ با تیزهوشی مخصوصی به سرعت به سمت آنها حرکت کرد و طوری آنها را
غافلگیر و وادار به تسلیم شدن کرد که عراقی ها اصلا متوجه چیزی نشدند. بعد معلوم شد
یکی از آن منافقین از مسئولین حزب دموکرات در مریوان بود که به عراق می رفت.
دی ماه سال ۶۴ در منطقه «فاو» بودیم و شب هوا خیلی سرد بود. هیچ کدام از تیم های
شناسایی به علت فاصله زمانی کم بین جزر و مد آب اروند نتوانسته بودند حتی تا نیمه
پیشروی کنند، ولی همان شب، سید به همراه یکی از همرزمان خود از اروند رود گذشت و پس
از شناسایی مواضع دشمن، قبل از شروع جزر به ساحل خودی برگشت.
در عملیات بزرگ کربلای پنج برای جلوگیری از نفوذ دشمن به جزیره بُوارین، سیدمهدی
تنه یک نخل را داخل نهر انداخت و خودش سوار بر آن به عراقی ها نزدیک شد و آنان را
به رگبار بست. این کار سید در روز روشن و جلوی دید عراقی ها، تعجب نیرو های خودی را
برانگیخته بود.
اواخر سال ۶۲ بود که در منطقه دهلران از ناحیه چپ شکم مجروح شد. در حالی که
روده هایش بیرون ریخته بود، ده تا پانزده کیلومتر با پای پیاده خودش را تا مقر
نیروهای خودی رساند.
۴۵ روز در بیمارستان شهید فقیهی شیراز، خودم پرستارش بودم. هرکس کمک می خواست
می گفت: «مامان، برو کمکش کن.»
دکتر ها مهدی را از انجام مشاغل پر اضطراب و سخت منع کرده و شش ماه به او مرخصی
داده بودند. بعد از چهار ماه که حالش کمی خوب شد گفت: «دلم برای رفقایم تنگ شده.
می رم و زود برمی گردم.» رفت و…
به همراه چند نفر برای مأموریت به هور رفته بود. سید می گفت: «دیدم همراهانم غیر
این که چوب لای چرخم بگذارند کار دیگری نمی کنند، هر پانصد متری که می رفتم یک نفر
را نگه میداشتم و می گفتم همین جا بمان و مراقب باش تا ما برگردیم. تا این که به
آخری گفتم سه تا چهار ساعت می مانی، اگر نیامدم، برمی گردی و همه را باخودت به عقب
بر می گردانی.» بعد از چند ساعت همه برگشتند، جز سید.
بعدها شهید املاکی گفت:«سید رفته بود دفتر آمار قرارگاه عراقی ها رو بلند کرده بود
و با خودش آورده بود. ما از روی آن دفتر به تعداد و چگونگی استعداد دشمن پی بردیم
که در عملیات بعدی هم بسیار مؤثر بود.»
همه منتظر سید بودند. قرارگاه آماده عملیات بود، ولی چون نیازمند اخبار و اطلاعات
سیدمهدی بودند، دست نگه داشتند. چند گوسفند برایش نذر کرده بودند. احتمال می دادند
سید اسیر شده باشد، ولی چون دشمن تحرکی از خودش نشان نداده بود خیالشان راحت بود.
بعد از دو روز آمد. خودش داشت تعریف می کرد که تا خط دوم و سوم عراق رفته بود.
شب بود و باید از میدان مین می گذشتیم. آن طرف میدان، سنگر عراقی ها برقش روشن بود.
هیچ کس جرئت نداشت پا در میدان بگذارد. سیدمهدی تک و تنها رفت. به سختی از میدان
مین گذشت. منتظر بودیم سنگر با صدای انفجار برود روی هوا، ولی یک دفعه برق سنگر
خاموش شد. همه نگران شدیم. عراقی ها سنگر ها را خالی کرده بودند و برای این که در
دل رزمندگان وحشت ایجاد کنند، برق ها را روشن نگه داشته بودند. سیدمهدی هم رفت و
برق ها را خاموش کرد و…
مرخصی هم که می آمد با بچه های کمیته می رفت سراغ خانه های تیمی منافقین. قاچاقچی و
معتاد جرئت نداشتند در محله آفتابی شوند. یک بار با چند تا قاچاقچی درگیر شد.
بادگیر تازه ای پوشیده بود. با این که بادگیر را به تنش تکه تکه کردند باز هم
نتوانسته بودند حریفش بشوند و همه آنها را توانسته بود تحویل دهد. گفتم مهدی جان
بادگیر را بده درستش کنم، بچه های کوچک استفاده کنند. گفت: « نه مادر جان، این مال
بیت المال است و باید تحویلش بدهم.»
داشتیم با هم صحبت می کردیم، یکدفعه گفت: «دگمه پیراهنت را لازم داری!» تعجب کردم.
فهمیدم که باز هم… پیش خودم گفتم اگه بگم نه، بی خیال می شه. وقتی گفتم نه، دکمه
را کَند و پرت کرد دور… راهش را گرفت و رفت.
فردا دوباره من را دید. گفت: «دگمه پیراهنت را لازم د اری؟» گفتم آره.
خیلی سریع دگمه را کند و گفت: «بگیر مال خودت» و رفت.
بعضی اوقات به ما سهمیه کمپوت و کنسرو می دادند. من همیش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 