پاورپوینت کامل رضا زاغی;براساس خاطره آزاده سعید کلانتری ۲۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل رضا زاغی;براساس خاطره آزاده سعید کلانتری ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رضا زاغی;براساس خاطره آزاده سعید کلانتری ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل رضا زاغی;براساس خاطره آزاده سعید کلانتری ۲۶ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
ـ به آزادگان: سعید کلانتری، روح الله عباسی، حسین نوشهری و سلطان صالحی
همیشه سری نترس داشتم. شاید باور نکنید و پیش خودتان بگویید این سعید آخر چاخان
است. به ارواح خاک آقام راست می گویم. نور به قبرش ببارد. همیشه خانم جانم می گفت
دنبال شرّ می گردم. از بچگی تنم می خارید برای کتک کاری و دعوا. سر موضوع رضا زاغی
هم، دل تو دلم نبود. منتظر بودم زودتر صبح برسد و دست به کار بشویم. هول و ولاش را
هم به جان خریده بودم. می دانستم آخر و عاقبتش هم این است که گروهبان داود و دار و
دسته اش از خجالتمان دربیایند. خیالتان را راحت کنم، پیه همه چیز را به تنم مالیده
بودم و از هیچ کس هم واهمه نداشتم. آخر و عاقبت کار را هم به روح الله و سلطان و
حسین گفتم. گفتم که اگر نمی توانند و جربزه اش را ندارند، بکشند کنار.
کار آمار که تمام شد، گروهبان داود پوشه را زد زیر بغلش و رفت طرف اتاق نگهبان.
اسرا دو به دو شروع کردند به قدم زدن. دو نفر از بچه ها با بیل و کلنگ رفتند سراغ
باغچه. سرهنگ اجازه داده بود توی باغچه سبزی خوردن بکارند. بیشتر اسرا غیر نظامی
بودند. توی مرکز کردستان اسیرشان کرده بودند. خیلی دربند واجبات نبودند. با ماهم که
اسیر نظامی بودیم، گرم نمی گرفتند.
رضا زاغی تنها ایستاده بود سینه دیوار و حرکات بچه ها را زیر نظر داشت. نبودن
گروهبان فرصت خوبی بود و نباید می گذاشتیم از دست برود. به حسین گفتم: «آماده
باشید. چند دقیقه دیگر با سلطان برو تو دستشویی. روح الله و اصغر و کاوه هم همین جا
بمانند.» و رفتم طرف رضا زاغی.
سینه آسمان پر بود از لکه های سفید ابر. نرمه بادی می چرخید توی محوطه. شانه به
شانه رضا زاغی ایستادم. مثل بز اخفش سر چرخاند و سیخ نگاهم کرد. گفتم: «تازه چه
خبر؟» نگاه گرداند سمت باغچه و هیچ نگفت. بچه ها داشتند خاک باغچه را زیر و رو
می کردند. کلنگ بالا و پایین می رفت و خاک را می شکافت. صدای یکنواخت ضربه هایش
می پیچید توی گوشم. چانه رضا زاغی را گرفتم و صورتش را برگرداندم. دستم را انداخت.
ابرو در هم کشید و گفت: «چه کار داری؟» نرم خندی تحویلش دادم و گفتم: «می خواهم یک
چیز مهم برات بگویم.» سراپایم را برانداز کرد و ساکت ماند. حتم، پیش خودش فکر کرده
خیلی زود پسرخاله شدم. حق داشت چنین فکری بکند. تا به حال کوچک ترین محلی به اش
نگذاشته بودم. سعی کردم یکی به نعل بزنم یکی به میخ که خیلی متهم نشوم. گفتم:
«خیالات بَرَت ندارد. آن قدرها هم که فکر می کنی پست نشدم. اگر می خواستم پشت خودم
را ببندم، تا حالا این کار را کرده بودم. الان هم مجبورم. در مقابل این خبر که بهت
می دهم، می خواهم بروی و با هر کلکی که شده، انگشتر عقیقم را از گروهبان پس بگیری.»
وقتی دیدم سراپا گوش است، قیافه ای جدی و درهم به خودم گرفتم و گفتم: «انگشتر
یادگار پدربزرگم است. می گیری چه می گویم؟» نرم شد انگار. چشم در چشمم گفت: «تا خبر
چی باشه؟»
ـ راستش دو نفر از بچه ها رفتند تو دستشویی. معلوم نیست چه نقشه ای توی سرشان است.
نگاه انداخت سمت دستشویی. گفتم: «چرا قمیش می آیی! برویم دیگر. سر بزنگاه نرسی، از
دستت می رود.»
حس کردم نرم تر شده. گفتم: «خداوکیلی از من نشنیده بگیری ها!» نگاهش آمد تو صورتم و
گفت: «قبول، بریم.»
حسین و سلطان رفته بودند تو دستشویی های کنار هم و پشت در را انداخته بودند.
روح الله و اصغر و کاوه هم ایستاده بودند تو صف. رضا زاغی ایستاد پشت در و ضربه
محکمی به آن زد و گفت: «زودباش بیا بیرون!» ایستادم پشت سرش. آرام لای در باز شد.
صورت کشیده حسین از لای در پیدا بود. چشمش که افتاد به رضا زاغی، در را تا آخر باز
کرد. دست گذاشتم به کمر رضا زاغی و هُلش دادم داخل دستشویی. وقتی دید رودست خورده،
شروع کرد به فریاد زدن. حسین معطل نکرد و جلو دهانش را گرفت. خودم هم با عجله رفتم
تو. روح الله پشت سرم وارد شد و چفت در را انداخت. اصغر و کاوه ماندند پشت در تا
مراقب محوطه باشند. روح الله و سلطان، هر دو دستش را گ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 