پاورپوینت کامل خانه نور دارد، فکر نکنید تنها نشسته ام;گفتگو با شیرزن عاشورای خمینی که پنج شهید تقدیم کرد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خانه نور دارد، فکر نکنید تنها نشسته ام;گفتگو با شیرزن عاشورای خمینی که پنج شهید تقدیم کرد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خانه نور دارد، فکر نکنید تنها نشسته ام;گفتگو با شیرزن عاشورای خمینی که پنج شهید تقدیم کرد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خانه نور دارد، فکر نکنید تنها نشسته ام;گفتگو با شیرزن عاشورای خمینی که پنج شهید تقدیم کرد ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
شور ۱
۱ ـ ۲ ـ ۳ ـ ۴ ـ ۵
آفرین محمدعلی جان! حالا که انگشتانت را شمردی، دستت را مثل من مشت کن و محکم بگو:
مرگ بر شاه. احسنت. حالا دستانت را باز کن. در خونت که جاری شده بزن. آن را روی
دیوار بگذار. اینجوری. دیدی جای دستت روی دیوار ماند. حالا محمدعلی جان، با خونت
بنویس: «یا مرگ یا خمینی.» مثل داداش محمدرضا. ببین با خونش چه قشنگ روی دیوار
نوشته.
امیرجان تو هم بنویس: «تا زنده ایم رزمنده ایم.» بارک الله. شیرم حلالت مادر. انسیه
جانم. نترس مادر. خون ترس ندارد. تو هم مثل برادرانت شجاع باش، بنویس: مرگ بر شاه.
حالا نوبت توست محمودرضا جان تو چه می نویسی مادر: «رهسپاریم با ولایت تا شهادت.»
خدا همه تان را با پنج تن محشور کند. به سلامت مادر. نوشته هایتان با پروازتان پاک
نمی شود. باقی است. منتظرم باشید.
آرزو
این پنج تا را خدا داد تا سوخت این چراغ باشند. چراغ اسلام نفت می خواست تا مثل
همیشه روشن باشد و بسوزد. پنج تایشان شدند سوخت آن، خوشحالم. خرده نگیرید که چرا
می خندم. خوب از این که در پناه روشنای چراغ نشسته ام خوشحالم. تا این چراغ روشن
است آن پنج تا فدایی من هم هستند. حالا برایتان می گویم که محمدرضا، محمدعلی،
امیرابوالقاسم، محمودرضا و انسیه ام چه کردند.
یکی بود، یکی نبود. غیر از سایه سرد غربت و مظلومیت بر سر شیعه چیزی نبود. با حاجی
رفته بودیم مشهد پابوس آقا. نشسته بودم مقابل ضریح امام هشتم. دلم غنج می رفت برای
دوماهه ای که باردار بودم. سرم را بالا آوردم. نگاهی به حرم کردم. خجالت کشیدم.
چشمانم را زیر انداختم و آرام گفتم: آقا می شود برای ما یک پسر خوب بخواهی. و لبم
را گزیدم. یاد نماز جعفر طیار افتادم. یک شوری پیدا کردم برای خواندنش. شور عروسی
شانزده ساله که یک دوماهه هم همراهش بود. با امیدی شیرین قامت بستم و نماز را
خواندم. دعای شیرین بعد از نماز را همانجا نشستم و حفظ کردم. بس که شکر قند شده بود
برای روح پرتلاطم من. سُبحانَ مَن لَبِسَ الغر و الوقار و َادلَمَهْ.
همانجا اولین بچه ام را سپردم دست آقا. تربیتی هم کردند تربیت کردنی. محمدرضا که به
دنیا آمد، یک سرشت خاصی داشت. ۵۷ سال پیش. پانزده روز از بهار گذشته بود. حاجی شده
بود بابا. من هم مادر. دور سر محمدرضا می گشتیم. چند سال بعد شب سیزدهم رجب بود که
خدا محمدعلی را هم روزی مان کرد. ۵۳ سال پیش. همان موقع احساس کردم که چقدر گِلش
شبیه محمدرضا شکل گرفته. محمدرضا کودک چهار ساله شده بود. برای خودش بازی می کرد،
اما خیلی آقامنش بود. محمدعلی شیر می خورد، محمدرضا شیرین زبانی می کرد. محمدعلی
شیرین تر می خندید. این دو طفل معصوم از یک سرمشق رونویسی کرده بودند. محمدرضا کوچه
رفتن را یاد گرفته بود. بچه های کوچولو را دور خودش جمع می کرد و با زبان شیرین
خودش می گفت: «بچه ها بیاین بلاتون اُوضه بخونم.» و می شد روضه خوان مجلس. چیزهایی
می خواند و بچه ها هم ادای گریه کردن را درمی آوردند. بعد که شش ـ هفت سالش شد،
می رفت مجالس روضه و حالا قرآن هم یادش داده بودم. مجلس روضه اش تکمیل تر شده بود.
اول همان سوره های کوچک را می خواند، بعدهم یک روضه حسابی از شعرهای کتاب
«خزائن الاشعار» که در مجالس روضه حفظ کرده بود. محمدعلی هم جزو همان کودکان
گریه کن شده بود. محمدرضا آرامشش انگار همین بود. عده ای را دور یک علم جمع کردن و
از کودکی برای مردانگی و جوانمردی و غیرت سینه زدن.
امید
محمدرضا دیگر مدرسه می رفت. برای خودش نوجوان فهمیده، برای ما هم یک پسر قانع،
مطیع، آرام و مهربان. دوست دارم بگویم با محبت. خیلی با محبت. از مدرسه که می آمد،
یک راست می رفت زیرزمین ـ ظرف ها را آنجا می شستم. زندگی در آن شرایط سختی داشت. آن
هم با چند بچه. وضع برق و آب هم که مشخص بود. اما محمدرضا راحتی زندگی ام بود.
می رفت زیرزمین همه ظرف ها را می شست. من شاگرد خیاطی داشتم. چندتا سیب زمینی
می گذاشت روی چراغ و می پخت. بعد می آمد پیش من و می گفت: مامان بیا باهم یک چیزی
بخوریم. می نشستیم دور هم و نان و سیب زمینی می خوردیم. شاید هم با ترشی. نمی دانم
او خسته تر بود یا من. او از صبح درس خوانده بود و من کار کرده بودم. کودکم بود،
اما بزرگی می کرد؛ نه بر من، کنار من. محمدعلی هم مدرسه می رفت دیگر. گاهی مقداری
خوراکی برمی داشتم، دست محمدعلی و بچه ها را می گرفتم می بردم فضای سبز و پارک
نزدیک خانه، دوست داشتم بچه هایم مرد بار بیایند. از دور مواظبشان بودم که با چه
کسی بازی کنند. چه حرفی می زنند. دعوایشان می شود یا نه. مخصوصاً محمدعلی را. سنگ
جمع می کردیم و باهم بازی می کردیم. یه قل دوقل. می خواستم همراهش، دوستش، همدم و
مونسش باشم و تا آخر راه در کنارش.
شور ۲
سیب زمینی می پزم. دلم هوای محمدرضا را کرده. پوست می کنم و در ظرف می گذارم. با
دقت قاچ می زنم و کمی نمک و نان هم کنار بشقاب می گذارم. سرم را می چرخانم دور
اتاق. گوش تیز می کنم به امید آن که شاید صدای محمدرضا را بشنوم. پنجاه سال گذشته،
حالا دیگر محمدرضا و بچه ها نیستند. تنهایم مثل قبل. چند تکه برای رفع گرسنگی
می خورم. خدایا شکرت. راستی محمدرضا جان در بهشت چه می خوری مادر! بی من خوش
می گذرد. و می خندم و می گویم: البته که خوش می گذرد.
توجه
محمدرضا ابتدایی را تمام کرده بود. یک روز آمد خانه و گفت: مادر، من می خواهم درس
دین هم بخوانم. به بابا هم بگو. من این کار را دوست دارم. رفت مدرسه علمیه ثبت نام
کرد. می خواست بفهمد که بالاخره در این دنیا چه کاره است. اصلا دنیا آمده که چه
بکند؟ خود دنیا از او چه طلبی دارد؟ صاحب دنیا می خواهد او چه کار کند؟ بعد از این
دنیا کجا می خواهند ببرندش؟ و… رفت حوزه. هم درس دین می خواند هم درس مدرسه اش
را. محمدعلی هم هشت ساله شده بود. دلگرمی من بود به جای محمدرضا. سال ۴۱ و ۴۲ بود
که آیت الله خمینی(ره) مخالفتش با رژیم شاه علنی شد. محمدرضا سیزده ساله بود. اما
همه جریانات و اتفاقات را دنبال می کرد. اهل کتاب خواندن بود. از مسائلی سردر
می آورد که مردهای چهل ـ پنجاه ساله هم نمی فهمیدند. شده بود پیرو امام. جوّ خانه
را هم پر از شور بیرون کرده بود. در مدرسه فیضیه که مراسم گرفتند، محمدرضا با پدرش
رفتند در مراسم فیضیه شرکت کنند. کماندوها و ساواک به جان طلبه ها افتاده بودند.
محمدرضا و حاجی با زحمت دیوار مدرسه را خراب کرده بودند و توانسته بودند فرار کنند.
با حالی غریب و سخت آمدند خانه. پدرش را راضی کرد در خانه بماند و خودش دوباره راهی
فیضیه شد. حالا دیگر رسماً شده بود مخالف شاه و نامش در زمره مبارزین نوشته شد.
انسش با کتاب و مطالعه، فهم و عقلش را خیلی رشد داده بود. چهارده سالش بود، اما
منبرش خیلی پر رونق بود. شجاعتش هم که مثال زدنی. سخنرانی می کرد و شاه را به باد
انتقاد می گرفت. ساواک به شدت در تعقیبش بود، اما محمدرضا کوتاه نمی آمد. خیلی
وقت ها از منبر که می آمد پایین، لباس عوض می کرد و فرار می کرد. با جوان ها جلسات
خصوصی داشت. ذهن ها را روشن می کرد و قلب ها را هم. محمدعلی هم ده ساله شده بود.
کپی محمدرضا، کم نمی آورد. کتاب می خواند. در جلسات قرآنی شرکت می کرد. تظاهرات ها
را می رفت. گاهی از مغازه ها نمک می خرید و مثل یک بچه معصوم نزدیک ساواکی ها می شد
و با مشت نمک ها را می ریخت توی صورت آنها و الفرار. می گفت: نمک می ریزم در چشمشان
که گاردی ها نتوانند به مردم شلیک کنند.
بالاخره محمدرضا را دستگیر کردند؛ یعنی هرچند وقت یک بار دستگیرش می کردند. شکنجه و
زندانی. اما وقتی آزاد می شد اعتقادش محکم تر، ایمانش قوی تر و اراده اش مثل پولاد
آبدیده. دوباره مشغول همان کارها می شد با برنامه ریزی و وقت بیشتر.
شور ۳
راه می افتیم با حاجی سمت شهربانی. شنیده ایم که دستگیرت کرده اند. جواب سربالا
می دهند. ماهم کوتاه نمی آییم. می رویم و می آییم. توهین می کنند. به خیال خودشان
تحقیرمان می کنند. اما ما سرمان را بالا می گیریم. تو کاری نکرده ای که که سرمان
پایین باشد مادر. هرچه فحش می دهند نثار خودشان. تا بالاخره می گذارند تو را ببینم.
جوان مثل دسته گلم زیر شکنجه پژمرده و پرپر شده، اما شجاعتش برقرار برقرار.
می گویم: محمدرضا جان مادر تو با این استعداد و توانایی ات با این فهم و عقلت حیف
است… که ابروانت درهم می رود و می گویی: عمر آدم یک ساعت یا چند سال، باید به درد
بخورد، ثمر داشته باشد… راست می گویی مادر، ثمر تو هم روشنایی چراغ اسلام است. پس
بجنگ مادر جان، مبارزه کن.
من هم مقاومت کرده ام. ببین از آن موقع که تو جوان بودی تا حالا ببین چه سر حالم
مادر. چون عمرم با تو بوده مادرجان. باثمر.
تلاش
محمدرضا شده بود دوست و همرزم آیت الله مطهری و آیت الله سعیدی و آیت الله املشی
و…. خیلی دقیق و پرانرژی و اصولی کار می کردند. حتی در زندان هم، هم سلولی همدیگر
بودند و این خودش فرصت بهتری می شد برای برنامه ریزی هاشان.
محمدعلی هم بیکار نبود. یک کار جالبش این بود که توی محل با سربازها ارتباط برقرار
می کرد. آدم شناس بود. اگر در یکی از مأمورها و گاردی ها «وجود» می دید شروع
می کرد. می آمد و پنهانی از چشم بقیه سربازها برای آن سرباز چای می برد، تحویلش
می گرفت. می گفت: ما با صاحبش دعوا داریم که ضد اسلام است، نه با این سرباز که چیزی
نمی داند. با این کارهایش نظامی ضد نظام درست می کرد.
محمدرضا وقتی از زندان آزاد شد، از همه شهرها دعوتش می کردند برای جلساتشان. رفتیم
برایش خواستگاری. زن گرفت، اما روال زندگی اش تغییر نکرد. مبارز بود و مجاهد.
زندگی اش شده بود پر از خوف، پر از رجا، خدا به ما دومین دخترمان را داد. اسمش را
گذاشتیم انسیه. بعد هم ته تغاری ام هم به دنیا آمد. امیر را می گویم. می خواستیم
اسم شناسنامه ای اش هم امیر باشد، اما ثبت احوال شاهنشاهی قبول نکرد. می گفت: امیر
فقط شاهنشاه آریامهر است. توی شناسنامه گذاشتیم ابوالقاسم. اما امیر بود. امیر من
امیر بود. یکی ـ دو سال بعد هم نوه هایم به دنیا آمدند. خدا به محمدرضا دوقلو داد.
احمدرضا و محمودرضا. مادرشان مریض بود. این دوقلو هم شدند برای من. اما همه اینها
باعث نشد که محمدرضا یک لحظه هم در کارش سست شود. حالا هم هوای خانمش را داشت. هم
پدر دوقلوها بود و هم پسر مهربان من و سرباز امام.
محمدعلی هم شده بود یکی از ستون های اصلی کار محمدرضا. شانزده سالش بود، اما در همه
چیز تکمیل. همه را جذب خودش می کرد. درس طلبگی را هم کنار مدرسه شروع کرد. خیلی پر
استعداد بود. مسلط به درس و بحث. می رفت سر درس آیت الله گلپایگانی. جواب سؤالات را
با قاطعیت و استدلال درست می داد. بعضی معترض شده بودند به آقا که این بچه چه
می فهمد. آقا هم یک بار سر درس از او هرچه پرسیده بودند محمدعلی درست و خوب جواب
داده بود. آقا خندیده بودند و تایید کرده بودند.
محمدعلی را برای اولین بار همان سر درس آقا دستگیر کردند. آن اعلامیه ها و نوارهایی
که پخش کرده بود، آن تظاهرات هایی که شرکت کرده بود و دوستانش را هم برده بود،
کتاب های مخفی امام که رد و بدل کرده بود و… همه شده بود پرونده قطوری برای
محمدعلی. خبر که شدیم دلمان شور افتاد. نذر سلامتی امام زمان و یارانش اش پختم و به
همسایه ها دادم تا بلکه خبری از محمدعلی برسد. هرچه بیشتر پی گیر می شدیم کمتر از
او خبر می رسید. تا این که یک شب صدای ناله ای از کوچه به گوشمان رسید. ناله قطع
نمی شد. صدا زدن های مدام، فحش و ناسزا و ناله جانسوز. رفتم بالای بام ببینم کیست.
حالم منقلب شد. محمدعلی من بود که ناله می کرد. مأمورهای ساواک پیراهنش را درآورده
بودند و شکنجه اش می کردند. زیر لب ذکر گفتم. نذرش کردم تا مقاومت کند. می زدندش تا
اقرار کند. همه کس و همه جا را لو بدهد و محمدعلی مقاومت می کرد. نباید از خانه
بیرون می رفتیم. از پله ها آمدم پایین، همه منتظر بودند بفهمند صدای ناله از کیست.
سری تکان دادم و گفتم: مادر یک هروئینی را گرفتند و می زنند. نمی خواهد شما ببینید.
مشغول درس تان باشید و خودم رفتم سر سجاده. صدای ناله اما هنوز می آمد. محمدعلی
چندماهی زیر شکنجه ساواک بود. طفلکم وقتی آزاد شد نمی توانست غذا بخورد. چه کرده
بودند با او خدا می داند. حریره بادام درست می کردم. آبِ گوشت می گرفتم و چایی.
همین ها را آهسته آهسته به خوردش می دادم. تمام دل و روده اش زخم بود. بدنش هم
آش ولاش، مدت ها کشید تا م ح م د ع ل ی ام شد محمدعلی.
شور ۴
چایی می ریزم و می نشینم که بخورم. دست هایم را دو طرف استکان می گذارم. دلم پر از
عطر یاد تو می شود مادر. بی اختیار یاد آن روزها می افتم که بدن پر از زخم تو در
بستر بیماری افتاده بود. خیر ندیده ها چقدر دل سنگ بودند که نوجوان شانزده ساله را
به این روز انداخته بودند. اما تو یک ناله هم پیش من نکردی. صدای ناله اگر بود از
پستوهای دل من بود که بلند می شد. چایی را برمی دارم و مقابل لبت می گیرم. می خندی.
می خندم و می گویم، بخور مادر، بخور قربونت برم. به حق حضرت زهرا(س) شفای زخمت
باشد. آهسته آهسته چایی را می خوری. قندی برمی دارم و چایی را سر می کشم. به یاد تو
جرعه جرعه می خورم. کسی مرا شکنجه نکرده، اما نمی دانم چرا تمام دلم می سوزد. شاید
از درد زخم هایی است که هنوز از دست خون آلود این اسرائیلی های وحشی بر تن اسلام
می نشیند. نیستی که بجنگی، اما من هستم. ببین که خشنودم از بودن در راه تو.
رسالت
محمدرضا رفته بود نجف خدمت امام. چهار ماهی بود که آنجا بود و از کمک کارهای انقلاب
و امام بود. محمدعلی هم خوب تر شده بود و دوباره مشغول شده بود. با یکی دوتا از
دوستان طلبه اش خیلی پنهانی مبارزه می کردند. گروه مبارز «المجاهد» را تشکیل داده
بودند. توی خیابان امام قم یک سینما بود. فیلم های بد پخش می کرد. شراب هم
می فروختند. چند سالی بود که مایه خون دل همه شده بود. محمدعلی خیلی از سینما متنفر
شده بود. روزها هم که می رفت سر درس می دید که عده ای از ساواکی ها کنار پاسگاه
نزدیک مدرسه رفت وآمد طلاب را زیر نظر دارند. خیلی در فکر بود. تا این که یک شب از
خانه رفت بیرون و موقع نماز صبح آمد. نشسته بودم. محمدعلی آمد و نمازش را خواند و
بعد رو کرد به من و گفت: مامان، سینما و پاسگاه منفجر شده است. نگاهی به صورت
خندانش انداختم و گفتم: چریکه، نکنه کار خودت بوده. لبخندی زد و گفت: کار هرکی بوده
اهل خیر بوده. کم کم به محمدعلی مشکوک شدند و محمدعلی فراری شد. ساواکی ها ریختند
توی خانه و همه جا را زیر و رو کردند. اتفاقا جواد، پسر دیگرم، نوارهای امام را
آورده بود خانه. دویدم و همه را برداشتم و قنداق احمدرضا را پر کردم از نوار. تا
ساواکی ها تمام خانه را زیر و رو کردند احمدرضا همه اش گریه می کرد. اما از محمدعلی
اثری ندیدند و چیزی هم پیدا نکردند. تا این که محمدعلی یک باره پنهانی آمد خانه.
ژولیده بود و خسته. همه خوشحال شده بودیم. فرستادمش حمام. دلمان همه اش به تپش بود
و گوشمان به در که نکند ساواکی ها بریزند داخل خانه. بین بچه ها خوابید. دل خوشی
الکی بود برایمان که اگر مأمورها در تاریکی ریختند داخل خانه پیدایش نکنند. طبقه
بالای خانه اتاقی داشتیم مثل انباری. محمدعلی آنجا مخفیانه زندگی می کرد. در حالی
که خانه و مغازه حاجی (سر بازار مغازه لوازم خانگی داشت) زیر نظر بود. یکی از
دوستان متوجه شده بود (پسر آقای املشی) رفته بود در مغازه به بهانه خریدن وسیله. به
حاجی رسانده بود که مغازه تحت کنترل شدید است. حاجی هم تمام نوارها و اعلامیه ها را
با چسب چوب به زیر پیش خوان و میزها چسبانده بود. دیدم در می زنند. در را باز کردم.
گفت: حاجی گفته فلان وسیله را از خانه ببرم. رفت از زیرزمین برداشت و آهسته هم گفت:
خانه تحت کنترل است. قلبم به تپش افتاد. باید کاری می کردم. در را بستم و روی
پله ها نشستم. نفسی تازه کردم و رفتم آشپزخانه. غذایمان آبگوشت بود. کاسه ای را
برداشتم و غذا کشیدم. گوشتش را بیشتر ریختم و رفتم طبقه بالا. محمدعلی داشت کتاب
می خواند. نیم خیز شد. کاسه آبگوشت را دادم دستش و گفتم: مادر ساواکی ها خانه را
محاصره کرده اند. رنگش سیاه شد و کاسه را زمین گذاشت. گفتم: حلالت نمی کنم اگر
نخوری. بخور تا بگویم چه نقشه ای دارم. آرام کاسه را برداشت و لب دهانش گذاشت.
لبخندی زدم و با همه محبتم نگاهش کردم. آبگوشت را سر کشید. آمدیم پایین. دو تا چادر
سیاه، دو تا پوشیه، دو جفت کفش زنانه و زنبیلی پر از خرت و پرت برداشتیم و راهی
شدیم. دو تا زن بودیم انگار. هیچ کس شک نمی کرد. در پیچ کوچه آقای جوانمردی را
دیدم. آهسته رفتم طرفش و گفتم: موحدی هستم. پول اگر دارید روی زمین بیندازید، پول
را انداخت. برداشتم و راهی شدیم. به خیابان که رسیدیم سوار تاکسی شدیم. گفتم: آقا
این خانم دخترم است. لال است و نمی تواند صحبت کند. می خواهد برود تهران. من
کرایه اش را می دهم. شما او را ببرید. پیاده شدم و محمدعلی رفت. چند روز بعد خبر
سلامتی اش را از تهران برایمان فرستاد. ما که رفته بودیم. ساواک ریخته بود تمام
خانه را زیر و رو کرده بود. حتی درون متکاها و قنداق بچه را. همه چیز را به هم
ریخته بود. اما هیچ اثری نیافته بودند. طفلی «انسیه» را که کوچک تر و ضعیف تر از
همه بود، کنار دیوار گذاشته بودند و حسابی ترسانده بودندش. سؤال می کردند و
می ترساندند تا حرف بزند. و انسیه چقدر لرزیده بود. قلبش می زد مثل گنجشک. وقتی
آمدم خانه نه رنگ به صورت داشت، نه نا برای حرف زدن. من محمدعلی را آنقدر مخفیانه
از خانه برده بودم که حتی بچه ها هم متوجه نشده بودند.
شور ۵
آبگوشت را دوست دارم. قوّتِ جان محمدعلی شد در آن روز ترس. با دست های لرزان برایش
بردم با دست های لرزان خورد. آبگوشت بار می گذارم. می پزد. دوست دارم خالی بخورم.
سر می کشم. قوّتِ جانم می شود در نبود محمدعلی. می خندم. آبگوشت که قوت جان
نمی شود. قوت جسم است. قوت جان و روح محمدعلی، بسم الله بود. خود خدا. ایمانش و
نگاه های مادرانه و پر حماسه من. نذرهای دلم بود و دعاهای جامعه و عاشورا. نمازهایی
که برای سلامتی امام زمان(عج) می خواند. قوت من هم ثابت قدم بودن تو. مقاومتت زیر
شکنجه ها. یادت هست آمدیم اوین دیدنت؟ گفتم مادر حیف تو به این خوبی. به این آقا
مَنِشی بمان تا در آینده مهندسی، دکتری… تو هم گفتی: مامان هیچ درسی بهتر از قرآن
نیست. من الان توی زندان چند جزء قرآن با ترجمه حفظ کرده ام. آیت الله ربانی برایم
تفسیرش را هم گفته اند. من دوست دارم انسان باشم. این تمام نیروی من است تا وقتی که
زنده ام مادر.
تقرب
محمدعلی، تهران طرف های شوش زندگی مخفی شروع کرده بود. پیش یک بازاری کار می کرد و
فعالیت های انقلابی اش هم سر جایش بود. یک روز پرده های خانه را شسته بودم. به پسرم
گفتم: مادر این پرده ها را می زنی. حوصله نداشت. گفت: بگو محمدعلی برایت بزند.
گفتم: محمدعلی کجا؟ اگر بود همه کارهایم را انجام می داد، اما حالا که نیست. گفت:
از خدا بخواه محمدعلی بیاید برایت پرده ها را بزند. مانده بودم که چه کنم. در خانه
آرام باز شد و کسی سریع آمد تو و در را بست و چند لحظه بعد دیدم محمدعلی است.
باورمان نشد. با یک تیپ ویژه ای آمده بود. موهایش را بلند کرده بود، لباس
آستین کوتاه که عکس زن رویش بود پوشیده بود و همان ریش کم را هم زده بود. خنده مان
گرفت. پرده ها را دست من که دید خودش فهمید. بی منت پرده ها را زد. شده بود عضو
«انجمن شکوه» تهران. انجمن ایرانی و انگلیسی ها بود. نفوذی بود بین ساواکی ها و
دربار. تیپش به خاطر همین بود. کلاس زبان انگلیسی هم می رفت تا جایش در «انجمن
شکوه» محکم تر باشد. شده بود همرنگ آنها. زود رفت. خانه جای امنی برای محمدعلی
نبود. مدتی گذشت. با حاجی دلمان پر می زد برای او. تنها و بی کس در غربت زندگی
می کرد. قرار شد من بروم به او سری بزنم تا کسی شک نکند. یک سالی بود زندگی مخفی
داشت. رختخواب و پتو و موکت و لباس و… برداشتم و رفتم تهران. سراغ خانه مخفی
محمدعلی. یک اتاق کوچک طبقه بالای یک خانه اجاره کرده بود. صبح رفت سر کار و من
مشغول شدم. کف اتاقش روزنامه بود. همه را جمع کردم و ظرف آب از پایین بردم و اتاق
را شستم. موکت کردم. غذا هم بار گذاشتم. خورشت قیمه. سبزی هم گرفتم و پاک کردم و
شستم. سفره را چیدم تا بیاید. اما دیر آمد. نباید بیشتر از این می ماندم. نرسیدیم
باهم غذا بخوریم. مرا برد سوار ماشین کرد و ایستاد تا ماشین حرکت کرد. طفلکم وقتی
برگشته بود خانه، خورشت قیمه اش سوخته بود.
شهادت ۱
گاهی خبر انفجاری می آمد. مثلاً می شنیدیم کارخانه آبجوسازی در تهران منفجر شده.
بلافاصله ساواکی ها می ریختند به خانه ما. دوباره همه جا را به هم می ریختند و
انسیه را بازجویی می کردند و گاهی بقیه پسرها را هم می گرفتند و می بردند برای
بازجویی. دنبال محمدعلی بودند. انفجار کار گروه آنها بود. دفتر نشریه ای را که
عکس های سکس منتشر می کرده هم منفجر کردند. دوباره خانه ما بود و ساواک. با موتور
زده بودند به ماشین سرهنگ شاه، تا پیاده شده بود کشته بودندش و الفرار. دوباره خانه
ما بود و ساواک و زدن بچه ها و انسیه که حالا دیگر قلب درد داشت. بس که ترسیده بود،
دیگر قلبش درد می کرد. چند بار هم طفل معصوم را در راه مدرسه گرفته بودند و آنقدر
زده بودندش که با چادر خاکی و بی حال به خانه می رسید. ترس و لرز و قلب درد، انسیه
را از پا انداخته بود. تا این که خبر دستگیری محمدعلی همه مان را مبهوت کرد. یکی از
بچه های گروه المجاهد را گرفته بودند. بیست روز شکنجه اش کرده بودند و آخرسر هم از
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 