پاورپوینت کامل جایم را در گلزار شهدا دیدم;آخرین برگ های دستنوشته شهید رمضان ۶۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل جایم را در گلزار شهدا دیدم;آخرین برگ های دستنوشته شهید رمضان ۶۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جایم را در گلزار شهدا دیدم;آخرین برگ های دستنوشته شهید رمضان ۶۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل جایم را در گلزار شهدا دیدم;آخرین برگ های دستنوشته شهید رمضان ۶۶ اسلاید در PowerPoint :
۱۴
آنچه در این صفحات رقم خورده یادداشت های جوان شانزده ساله ای است که از چهارده
سالگی تقریباً همه کارهای روزانه اش را می نوشته و به قول معروف محاسبه ای(۱) از
اعمال خود به عمل می آورده است. در این نوشته ها مطلب بسیار خیره کننده ای وجود
دارد که در این شماره به آوردن برخی از نکات مهم آن برای آشنایی با رفتارشناسی
بچه های جبهه و جنگ اقدام شد.
اگرچه این شهید سعید عزیز در تیرماه گرم خوزستان و در روز ۲۱ رمضان با لب روزه و در
حال قرآن خواندن نزدیک اذان مغرب به درجه رفیع شهادت نائل آمده است، لیکن مهم تر از
آن شناخت ابعاد معنوی این عزیزان از شهادت است. ای بسا مهم تر باشد با هم از صفحات
اول این دفترچه را که با خط خود شهید نوشته شده است، مرور کنیم و در انتها تصویر
قرآنی را ببینیم که در دست شهید بوده و در حال قرائت آن به درجه رفیع شهادت رسیده و
قرآن بر اثر ترکش خمپاره سوراخ سوراخ شده است. در پایان ضرورت دارد از خانواده
محترم این شهید که نهایت همکاری را مبذول فرمودند تشکر کنیم.
معنای معنوی
من اکنون که کلاس سوم راهنمایی و ۱۴ ساله هستم، تصمیم به نوشتن خاطرات و فعالیتم
گرفتم. امیدوارم که یادگاری برای من باشد.
من همیشه دلم می خواست که با کارها و فعالیت ها سطح آگاهی دانش آموزان را بالا
ببرم، اما چون من دست تنها بودم نمی توانستم کاری از پیش ببرم. به قول معروف یک دست
صدا ندارد. اما خوشبختانه معلم های مدرسه ما فعال بودند.
گنج سعادت
۱۱/۶/۶۰
رمضان رسید، ماه خدا، ماه عبادت، ماه یکتاپرستی، ماه روزه و … چون من هنوز به سن
قانونی نرسیده بودم روزه به من واجب نبود، ولی من تعدادی از آنها را گرفتم. در ماه
مبارک رمضان شب ها در مسجد محل کلاس قرائت قرآن بود و من در آن شرکت می کردم. یکی
از روزهای ماه مبارک رمضان را روزه گرفته بودم. این اولین روزه ای بود که من گرفتم.
آن روز خیلی به من سخت گذشت. برای افطار به اتفاق خانواده به مسجد جمکران رفتم و
افطار را در آنجا کردم. سحر به خانه آمده و سحری خوردیم و دوباره برای خواندن نماز
به مسجد رفتیم و ساعت ۶ بود که خوابیدیم و من آن روز را (۲۱ ماه رمضان) نیز روزه
گرفتم.
شمای شمع
مادرم مریضی سختی گرفت. پدرم او را همان شب به دکتر برد. وقتی آمد هیچ فرقی نکرد.
مانند مار به خود می پیچید. شب تا صبح من نخوابیدم. صبح دوباره مادرم را به چند
دکتر بردند و الحمدلله حالش کمی بهتر شد. در این مدت تمام کارهای خانه و نگهداری از
خواهرم به عهده من بود. آری خداوند سایه پدر و مادر کسی را کم نکند.
پدیده پایداری
البته در این مواقع به علت کمبود وقت از نوشتن تمام جریانات زندگی ام معذورم. و اگر
جملات را ناقص یا بدخط می نویسم به همین دلیل است. روز دوشنبه ۴/۱۲/۶۰ که به
ملاقاتی دوستم ابوالقاسم جمشیدنژاد (شهید) رفتم، چون او چندی روزی به مدرسه نمی آمد
و وقتی از برادر او که معلم ادبیات ما بود علّت را پرسیدم، او گفت او را در
بیمارستان نکویی بستری نموده ایم. به همین دلیل من روز دوشنبه به ملاقاتی او رفتم و
یک جعبه شیرینی نیز برایش بردم. نمی دانی چقدر خوشحال شد که من به دیدار او رفتم و
بعد از مدتی از آنجا به خانه پدربزرگم رفتم و آنجا خبردار شدم که برادر زن عمویم
یعنی «سید مجتبی سید رضوی» در جبهه شهید شده. نمی دانید که چه حالی پیدا کردم. او
به خیل شهدای انقلاب پیوست و من بسیار احساس حقارت کردم از خدای بزرگ خواستم که
«شهادت» را هرچه زودتر نصیب من بکند. آه خدا کی می رسد که من خونم را در راه اسلام
و در راه انقلاب و کشورم بدهم. کی می شود که چشمم را باز کنم و ببینم در خون خود
می غلطم. من که زنده بودن را سودی به حال خود نمی دانم، شاید «شهادت» من سودی داشته
باشد. «به آرزوی» شهادت.
روش روشن
۱۰/۱۲/۶۰
بعد از آنکه از مدرسه آمدم با اینکه درس های زیادی را داشتم و نزدیک امتحانات ثلث
دوم بودم، با این وجود به کمک پدرم به باغ رفتم و بعد به خانه آمده و درس را
خواندم. من به دلیل اینکه مشغول امتحانات ثلث دوم بودم و نیز به دلیل جلوگیری پدرم،
از نرفتم به جبهه غصه می خوردم و همیشه منتظر لحظه ای بودم که برای رفتن اسم
بنویسم، ولی امیدوارم که انشاءالله بعد از امتحانات اگر خداوند متعال بخواهد به
جبهه اعزام شوم.
شهاب توفیق (مرحله اول اعزام به جبهه)
مقداری با خدای خود مناجات کردیم و خداوند را سپاس گزاشتیم از اینکه این موقعیت را
نصیب ما کرد. بالاخره ساعت ۱ بعد از نصف شب به کرمانشاه رسیدیم و به مقر سپاه
کرمانشاه رفته و شب را آنجا بودیم. صبح دوباره حرکت کردیم و به اسلام آباد غرب
رسیدیم و به پادگان الله اکبر اسلام آباد غرب رفتیم. جمعه صبح ۳۱/۳/۶۱ به این
پادگان آمدیم. جمعه و شنبه را آنجا بودیم و تجهیزات کامل را تحویل گرفتیم و روز
یکشنبه ۲۳/۳/۶۱ با تجهیزات از پادگان الله اکبر خارج شدیم و به طرف گیلانغرب به
حرکت درآمدیم. در راه عشایری را مشاهده می کردیم که آواره شده بودند و در کنار
جاده ها در خانه های حصیری و در چادرها زندگی می کردند. داخلی ماشینی که بودیم آنها
برای ما دست تکان می دادند. وقتی به سنگر آمدیم خیلی ناراحت بودیم و ما می خواستیم
که هرچه زودتر به خط مقدم برویم. به هر صورت وقتی به سنگر آمدیم من خوابم برد، در
خواب، خواب عجیبی را دیدم. در خواب شهادت خود را مشاهده کردم. در عالم خواب در
گلزار شهدای شیخان بودم و همچنین متوجه شدم که من شهید شدم و خودم در حال مشاهده
کردن قبرم بودم که یک نفر از من پرسید قبر جهانگیریان کجاست؟ من در همان عالم خواب
خنده ام گرفت و رفتم که قبرم را به شخص نشان دهم که ناگهان با صدای بچه ها از خواب
بیدار شدم.
رهسپار تا دیار عاشقان (مرحله دوم جبهه)
سه شنبه ۱۶/۹/۶۱ بود. چون هوا برفی بود به پدر و مادرم گفتم دیگر بدرقه من نیایید و
همین جا باهم خداحافظی کنیم. دل از همدیگر نمی کَندیم. دلمان می خواست باهم باشیم.
بالاخره بیرون آمدم روی یکدیگر را بوسیدیم. لحظات آخر بود. ممکن بود که همدیگر را
نبینیم. چه لحظاتی بود لحظه خداحافظی، لحظه جدایی، لحطه وداع، لحظه آخر، لحظه گریه
و محبت، لحظه فراموش ناشدنی و… تا سر کوچه که می رفتم مادر درِ خانه ایستاده بود
و مرا نگاه می کرد. ماشین گیرم نیامد. با یک برادر موتورسوار تا بازار رفتم و از
آنجا با یک ماشین تا حرم و از آنجا به بسیج رفتم. کمی دیر کرده بودم. پدرم وقتی که
می خواست به باغ برود با من خداحافظی کرده و او که خیلی دیر گریه اش می گرفت آن روز
گریه اش گرفت. چون دیگر معلوم نبود که همدیگر را ببینیم.
دوکوهه صفا و مروه عاشقان
به ما گفتند که به پادگان نزدیک می شویم؛ به پادگان دوکوهه که در چندکیلومتری
اندیمشک بود رسیدیم و از قطار پیاده شدیم و بعد دَمِ دَر ساک و خودمان را گشتند و
داخل شدیم. بعد از حضور و غایب مقداری پیاده روی کردیم و بعد از کارهایی ساختمانی
را به عنوان آسایشگاه به ما دادند که در آن استراحت کنیم. وقتی وارد ساختمان شدیم،
نه درهایش شیشه داشت و نه فرش شده بود. اتاق ها پر از خاک و پتو هم نداشتیم. تا به
شب بر روی پا بودیم تا اینکه شب به هر نفر یک پتو دادند اما خیلی هوا سرد و زمین ها
یخ بود ولی پتو اضافی نداشتیم. هر طوری بود پتوها را پهن کرده و خوابیدیم اما
خوابمان نمی برد و تا صبح بیدار بودیم و از سرما می لرزیدیم. هر طوری بود شب را به
صبح رسانده و صبح زود بیدار شدیم و وضو ساخته و نماز را بجای آوردیم. شب نماز را
خوانده و شام را خوردیم و بعد از آن تصمیم خواندن دعای توسل را گرفتیم. نمی دانید
جلسه چه حالی داشت. بچه ها گریه می کردند و دعا می خواندند. از خدا طول عمر برای
امام عزیزمان شفای مجروحین، بخشایش گناهان و… می خواستند. زار زار گریه و ناله
می کردند بین دعا نوحه می خواندند. حسین حسین می کردند. اتاق های اطراف نیز دعای
توسل می خواندند، سینه زنی می نمودند، نوحه خوانی می کردند. بالاخره ساختمان شور
عجیبی داشت. آرزو می کردم ضبطی بود و این صداهای پر از غم و صداهای پر آه و ناله را
ضبط می کردیم. دعای ما با دعاهای همراه با عجز و ناتوانی در برابر خداوند قادر و
توانا تمام شد. همه خوشحال بودیم از اینکه جلسه شور خوبی داشت آن شب را خوابیدیم.
سلوک صعود
سه شنبه ۲/۱/۶۲: چون شب چهارشنبه بود، می خواستم به جمکران بروم که دایی آنجا
آمدند. دیروقت بود که راه افتادم بروم حدود ۳ ربع منتظر ماشین بودم اما ماشین گیرم
نیامد تا بالاخره یک تاکسی که به جمکران می رفت مرا سوار نمود. مسجد جا نبود. مدتی
ایستادم تا جایی پیدا کردم. نماز امام زمان(عج) را خواندم و در حیاط مسجد دعای توسل
بود. آخرهای دعا بود که ایستادم و دعای توسل که تمام شد به خانه آمدم.
معیار معنا
۶/۱/۶۲: چون شب جمعه بود برای دعای کمیل به حرم حضرت معصومه(س) رفتم. جمعیت زیادی
می آمد. ابتدا دعای توسل می خواندند سپس دعای کمیل ساعت ۹ شروع می شد.
حال عجیبی داشت آن هم در کنار مرقد حضرت معصومه(س). یکی از برادران دعا را با حال
عجیب می خواند و مردم همه گریه می افتادند. در حقیقت من هم زیاد گریه می کردم. خودم
را در پیشگاه خداوند گناهکار و روسیاه می دیدم، نمی دانم آیا خداوند از سر تقصیرات
من می گذرد یا نه؟
نگرش ژرف
سه شنبه ۹/۱/۶۲: صبح به باغ رفتم تا کمک پدرم کنم. البته این نکته را بگویم که هدفم
از کمک به پدرم همان به دست آوردن رضای خداوند متعال بود و اینکه زیاد بر روی جلب
رضایت پدر و مادر تکیه شده و خوبی به آنها باعثِ بخشیده شدن گناهان می شود و اینکه
آنها برای بزرگ کردن من زحمت ها کشیده و خون دل ها خورده اند، یعنی برای انجام
وظیفه ام نسبت به آنها به کمک پدرم رفتم.
بینش روشن
سه شنبه ۶/۲/۶۲: از آنجایی که خداوند هوش و استعداد نسبتاً خوبی به من داده بود و
از طرفی بعضی از بچه های کلاسمان در بعضی درس ها ضعیف بودند و مایل به گذاشتن کلاس
تقویتی، لذا من خودم را در برابر این استعداد خدادادی خودم مسئول می دیدم و بنا بر
حدیث زکاهُ العِلْم نَشْرُه و درخواست بچه های کلاسمان تصمیم گرفتم صبح های زود
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 