پاورپوینت کامل از نیروی کمکی خبری نیست، حسینی بجنگیم ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل از نیروی کمکی خبری نیست، حسینی بجنگیم ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از نیروی کمکی خبری نیست، حسینی بجنگیم ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل از نیروی کمکی خبری نیست، حسینی بجنگیم ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۳۶
ـ بلندتر اخوی. صدات نامفهومه.
خش خش بی سیم لحظه ای قطع نمی شد. احمد بی تاب شده بود. گوشی را چسبانده
بود به گوشش و هی داد می زد:
ـ دقیقاً کدوم محور؟ سردشت؟ خب.
چشم هایش را ریز کرد. همیشه وقتی می خواست خوب بشنود، چشم هایش را ریز
می کرد. صدای مبهمی که از بی سیم می آمد، انگار ناله ای بود که به زور بلند
می شد.
ـ یه روستای کوچیک، بین بانه و سردشت؟… ها، آره…آره… بعد از اون؟
بی سیم دوباره نالید. ناله اش این بار فرق داشت. فرقش را از حالت چهره احمد
فهمیدم. دهانش باز مانده بود و نفسش بالا نمی آمد. مات مانده بود. آن قدر که
حتی نفهمید خش خش بی سیم تمام شد. گوشی را گرفته بود کنار گوشش و تکان
نمی خورد. دست گذاشتم روی شانه اش: «احمد!»
احمد به من خیره شد و بی رمق، گوشی را داد دست عباس و تکیه زد به دیوار. عباس
گوشی عرق کرده را گذاشت روی بی سیم: «چی شده اخوی؟ مگه چی می گن؟»
احمد، ساکت، زل زده بود به موزائیک شکسته زیر پایش. گوشم سوت می کشید. یک دنیا
سؤال داشت توی ذهنم دور می زد. چفت دهانم انگار باز نشدنی بود. احمد سرش را بلند
کرد: «دو نفر بودن؛ تو مسیر سردشت. خوردن به کمین.»
عباس دستش را گذاشت روی سرش: «یا اباالفضل!»
زانوهایم سست شده بود. حتم داشتم الا نه که بیفتم روی زمین. احمد نفسش را محکم داد
بیرون: «هنوز هیچی معلوم نیست. باید زودتر بریم شناسایی.»
سعی می کرد لرزش صدایش را مخفی کند. حرفش تمام نشده، قدم برداشت سمت بیرون. در را
که پشت سرش بست، حس کردم همه درها به رویم بسته شد.
تمام درها به رویم بسته شده بود. هر چه می گفتم، فایده نداشت. پا کرده بود توی یک
کفش که الا و لابد باید بروم. هر وقت حرف می زد، حتماً عمل می کرد؛ بی برو
برگرد.
ـ دِ آخه آقامهدی، خودت که بهتر می دونی. الآنه که نیروهای تأمین را جمع کنن. جاده
می افته دست….
بی توجه به من و احمد که پشت سرش می دویدیم، راهرو را طی می کرد. انگار
لاغرتر شده بود. لباس سپاهی اش خاکی بود. روی موهای سر و صورتش گرد و خاک نشسته
بود. تازه از راه رسیده بود. آمدنِ سر زده اش به کردستان، بچه ها را غافل گیر
کرده بود؛ به خصوص آن که مجید را هم با خود آورده بود. گفت چند روز بعد در منطقه
سردشت، عملیاتی دارند. برای شناسایی منطقه آمده بودند. گفت باید برود سمت سردشت.
گمان می کردم صبح راه می افتد، اما نماز عصرش را که خواند، شال و کلاه کرد برای
رفتن.
ـ خطرناکه حاجی. وجب به وجبش تک تیرانداز کمین کرده. می دونی که.
پله های رو به روی درِ ساختمانِ سپاه را سریع آمد پایین. احمد گفت: «امشب رو پیش
ما بمونین. فردا علی الطلوع راه بیفتید. شب جاده ها ناامنه.» مهدی پای پله ها
لحظه ای ایستاد و نگاهش را چرخاند بین چند ماشین خاکی و رنگ و رو رفته ای که
توی پارکینگ بود. بعد راهش را کج کرد سمت تویوتا. مستأصل شده بودم. به خودم که
آمدم، دیدم دارم داد می زنم: «حاجی!» یک مرتبه ایستاد. برگشت و زل زد توی
چشم هایم. نمی دانم چرا ترس برم داشت. توی چشم هایش جذبه ای بود که آدم را در
جا می خشکاند. حال و روز مرا که دید، لبخند زد. آمد طرفمان. دستش را گذاشت روی
شانه ام.
ـ تکلیفه برادر. عملیات، لنگ این اطلاعاته. باید تا فردا صبح منطقه رو شناسایی
کنیم. باید برم؛ همین الان.
«همین الان» را آن قدر محکم گفت که دیگر جای حرفی نماند. احمد گفت: «خب… لااقل
بذارید ما هم بیایم همراهتون.»
مهدی دوباره برگشت سمت ماشین: «باید تنهایی برم. اینجا بیشتر بهتون نیازه.» بعد
همان طور که درِ ماشین را باز می کرد، رو به ساختمان داد زد: «مجید!» دستپاچه
شدم:«مجید رو هم می خوای ببری؟» دوباره لبخند زد و نشست پشت فرمان. عباس که صدای
مهدی را شنیده بود، استکان چای به دست از اتاقک دربانی آمد بیرون. مردّد نگاهی
انداخت و بعد که به آمدن مهدی مطمئن شد، استکان را از دریچه اتاقک داد دست نگهبان و
دوید سمت ما. او هم ظهر با مهدی و مجید آمده بود. همه عشقش این بود که راننده مهدی
است. هر جا می نشست با افتخار از خاطره هایی می گفت که با مهدی داشت. افتخار
هم داشت؛ شاید خیلی از بچه ها دلشان می خواست جای او باشند.
نزدیک که شد، از دیدن مهدی پشت فرمان، جاخورد. با پشت دست، به شیشه تقه ای زد.
مهدی نگاهش را از مجید ـ که داشت جلوی درِ ساختمان با یکی از بچه ها خوش و بش
می کرد، گرفت و شیشه را داد پایین. عباس، کلاه بافتنی اش را کشید تا روی
گوش هایش: «بفرمایین اونور. من اومدم.» مهدی گفت: «نه عباس آقا… این مأموریت رو
باید تنها برم.» عباس ماتش برد: «دست شما درد نکنه. حالا دیگه ما شدیم هرکسی؟» مهدی
لبخند زد و نگاهش را دوخت به ساختمان. مجید داشت بدو از پله ها می آمد پایین.
به ماشین که رسید در را باز کرد و نشست کنار دست مهدی.
مهدی سوییچ را چرخاند. عباس مثل بچه ای بغض کرده بود: «باشه آقا مهدی! این رسم
رفاقته؟ کجا می خواین برین بی من؟» لبخند هنوز از لب مهدی نیفتاده بود: «گفتم که.
این بار باید تنها برم.» عباس دستش را گذاشت روی فرمان: «پَس چرا می خواین مجید
رو ببرین؟» مهدی لحظه ای مکث کرد و بعد به مجید خیره شد. توی نگاهش چیزی موج
می زد که دلم را می لرزاند: «مجید داداشمه. اگه طوریش بشه می تونم به پدرم
جواب بدم، ولی جواب تو رو نمی تونم به خانواده ت بدم». ماشین که روشن شد، عباس
دستش را کشید بیرون. اشک توی چشم هایش برق می زد. احمد سرش را انداخته بود پایین.
ملتمسانه نگاهش کردم: «آقا مهدی، نرو!» مهدی پرید توی حرفم: «قسم نده اخوی. گفتم که
باید برم.» لب پایینم را گزیدم. مهدی آرام گفت: «خیالت جمع. اگه موندنی باشیم،
می مونیم.» بعد ماشین جلوی چشممان از زمین کنده شد. عباس با حسرت، نفسی عمیق کشید
و به ماشین نگاه کرد که از سپاه بیرون می رفت. آفتاب داشت می رفت تا غروبی دیگر
را در یادها ماندگار سازد.
خورشیدِ کردستان از پشت کوه های بلند، سر برآورد. نور بی رمقش به زحمت جاده را
روشن می کرد. دره های عمیقی که کنار جاده دهن باز کرده بود، حرکت ماشین ها را
کند می کرد. محمد با این که از بچه های کردستان بود و جاده را مثل کف دستش
می شناخت، اما باز هم محتاط می راند. احمد، روی صندلی جلو نشسته بود. سرش را
گذاشته بود به شیشه بخار گرفته ماشین و چشم هایش را بسته بود. عباس هم کنار من،
آرام و ساکت نگاهش را دوخته بود به جایی که نمی دانستم کجاست. پیچ های
پی درپی و نزدیک به هم جاده، زیر نور خورشید، دلهره آور بود. با این که تا
نزدیکی های عصر، بچه های سپاه، امنیت جاده را تأمین می کردند، اما هیچ
بعید نبود پشت یکی از صخره های مشرف به جاده، دشمن کمین کرده باشد. از شیشه جلوی
ماشین، قاسم را می دیدم که پشت ماشین جلویی، دوشکا را به سمت صخره ها نشانه
گرفته بود. پشت سر ِمان هم، ماشین حاج علی بود که یوسف، در وانت بارش، دوشکا را
ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 