پاورپوینت کامل گفتم خدایا به خاطر مادرم مرا نکش ۵۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل گفتم خدایا به خاطر مادرم مرا نکش ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفتم خدایا به خاطر مادرم مرا نکش ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل گفتم خدایا به خاطر مادرم مرا نکش ۵۴ اسلاید در PowerPoint :
۴۲
عکس پشت جلد مجله شماره ۳۲ را توی شلمچه دیده اید؟ خیلی ها زنگ زدند و خبر دادند که
عکس را دیده اند. تا اینجا خودمان هم می دانستیم و نیازی به غیب گویی شما نبود.
آدرس و مشخصاتش را می خواستیم. احساس کردیم اگر بخشی را به این گونه موارد اختصاص
دهیم، جالب باشد. البته شاید هم به میدان موانع بربخوریم و عکسی را که خواسته ایم،
هیچ اثری از صاحبش پیدا نشود. این بار به همت شما، موفقیت آمیز بود؛ صاحب عکس پیدا
شد. ما فکر می کردیم باید در گلزار شهدا پیدایش کنیم، اما این طور نبود.
امیدعلی کشتکار، بچه فیروزآباد فارس است که در چهارده سالگی، در سال ۶۴ به جبهه
رفته است. بقیه اش را خودش می گوید:
عملیات والفجر ۸ بود. ما جزء غواص ها بودیم. چون بچه بودیم و سنّمون به عملیات
نخورد، ما را به عملیات و خط مقدم نبردند.
اولین بار بعد از جنگ کجا این عکس خودت را دیدی؟
خونه بودم که برادرم CD عکس رزمنده ها را آورد و نشان داد. بچه ها رفته بودند
شلمچه، گفتند امید عکس برادرت را زدند شلمچه. نشانی ها را که دادند گفتم این عکس
برادرم نیست، عکس خودم است. برادرم سال ۶۱ در آزادسازی خرمشهر زیر پل سابله شهید
شد؛ هفده ـ هجده سالش بود.
پسرعموم هم از تو شلمچه زنگ زد که عکست اینجاست. چون با هم جبهه رفته بودیم، کامل
من را می شناخت. ما عید تصمیم گرفتیم که برای استراحت با بچه هامان که یکی شان
دانشجوست و آن یکی هم پیش دانشگاهی، برویم شلمچه. آنجا عکس ها را دیدم. سه ـ چهار
تا داخل شلمچه زده بودند.
چه سالی رفتید عکس را دیدید؟
با خانواده و بچه ها رفتیم عکس گرفتیم، در حین اینکه داشتیم عکس می گرفتیم، گریه ام
گرفته بود؛ چون دوستانم یادم آمدند. بچه ها مستند زندگی برادرم را می ساختند. آمدند
مصاحبه کردند و من جریان را برایشان تعریف کردم.
این عکس مال کجاست؟
شلمچه، ۲/۱۰/۶۵، بعد از کربلای ۵.
تعریف کن جریان سنگر کندن با سرنیزه کلاش چیه؟
الان اگه نگاه کنید می بینید بچه ها مشغول کندن هستند. با عراقی ها صد متر فاصله
داشتیم. اون ور خاکریز، عراقی ها بودند.
می دانید دقیق، کجای شلمچه است؟
بهش می گفتند سه راه امام رضا(ع). اینجا فرمانده مان آمد و گفت: هر کسی یک سرپناه
برای خودش داشته باشد و درست کند؛ چون جای وایستادن نبود و سینه خاکریز هم
نمی توانستیم بخوابیم و خمپاره می آمد؛ یعنی تیر و خمپاره ثانیه ای بود. شروع کردیم
سنگر کندن. تا اینجا رسیدیم، چهارتا سنگر کندیم؛ چون ما جلو می آمدیم و عراقی ها
عقب نشینی می کردند. اینجا دیگه آخرش بود و ما نمی توانستیم جلو برویم. اینجا سنگر
را کندیم.
عکاسی که بیرون بود، گفت: ما چکار کنیم؟ گفتم: بیایید داخل این سنگر بنشینید. آنها
رفتند داخل سنگر و این عکس را از داخل آن سنگر را از من گرفتند و مصاحبه کردند.
ساعت پنج بعدازظهر بود. یک ساعت و نیم بعدش گفتند دسته یک برود جلو. دسته یک رفتند
جلو. گردان الفتح، لشکر ۱۳۳ المهدی(عج).
فرمانده تان کی بود؟
فرمانده لشکر، بچه نورآباد بود، حاجی اسدی. فرمانده گردان، حاج مهدی صالح زارع بود
که بعد از اینکه از اینجا برگشتیم قطع نخاع شد. موقعی که برگشته بود خمپاره خورده
بود بالا سرش و قطع نخاع شده بود.
خدا بیامررزد، یدالله نظافت، فرمانده بود، شهید شد. گفت: اینجا یک کانال بزنید،
بروید آن ور. گفتم: من دست هایم تاول زده و دیگر نمی توانم بکنم. گفت: چکار می کنی؟
گفتم: می پرم اون ور. گفت: نمی شه امید، این کار را نکن. بچه ها از پشت می آیند زده
می شوند. گفتم حالا هرکی می خواد بیاد، هرکی می خواد نیاد. شیرجه زدیم اون ور،
بچه ها پشت سرمون آمدند، بدون اینکه چیزی بشود، الحمدلله.
این چندمین عملیات شما بود؟
تقریباً سومین یا چهارمین عملیات بود. من سال ۶۴ که رفتم جبهه، دیگه خونه نیامدم؛
مگر مرخصی ها. کربلای چهار اومدم خونه. شیراز پیاده شدم، دیدیم مارش عملیات
می زنند، برگشتم و دیگر خانه نرفتم.
رفتیم اون ور خاکریز. عراقی ها تا می دیدند، در می رفتند. دیگر وقت تیراندازی هم
نداشتند؛ الله اکبر می گفتیم و می رفتیم. رسیدیم سر چهارراه، غروب شده بود. شهید
نظافت گفت: دیگه بایستید. همین جا مستقر بشیم. هنوز از محیطمان هیچ خبری نداشتیم و
نمی دانستیم دوروبرمان چه خبر است. به بچه ها گفتیم اطراف را شناسایی کنیم و بعد
بنشینیم. چون ما کل مهمات و غذایمان از خود عراق بود، کنسروها را که باز کردیم دقت
کردیم که گوشت خوک نباشد و به این قضیه حساس بودیم. اومدیم به سنگر مجهز و مرتبی.
نُه ـ ده نفر را سر چهارراه رساندیم. دکل بزرگی بود که هنوز هست. زیر دکل رفتیم
داخل سنگر، دیدم صدایی اومد، خودم را کشیدم کنار و اسلحه را مسلح کردم و آن موقع
خیلی فول نبودم. یک سری کلمه مثل «لاتحرک» و «سلاحک» و «اخرج» را به ما یاد داده
بودند که ما به عربی جلوی سنگرها بتوانیم استفاده کنیم. گفتم: اخرج، اخرج، اخرج.
دیدم چند نفر دستشان روی سرشان دارند می آیند بیرون. خیلی فاصله بود و باید
می رفتیم عقب. حوصله نداشتم. ماندم. خط، آرام بود. انگار نه انگار جنگ بود. رفتم
داخل سنگر، دیدم یک لباس پلنگی عراقی پوشیدم، آمدم بیرون. بچه ها گفتند: «لا تحرک».
گفتم: بابا منم! گفتند درش بیار. یک بادگیر زردرنگ پوشیدم روش. گفتند: احتمال دارد
عراق پاتک بزنه. ما می ریم جلوِ دژ بلند را منفجر کنیم که تانک هایشان نیایند جلو.
شما هم فقط مراقب این طرفتان باشید. ما هم مراقب پشت سرمان بودیم. حدوداً ساعت پنج
بود. خیلی هم خط شلوغ شد. شروع کردند تیراندازی. خمپاره ۱۲۰ و هرچی داشت اینجا
می کوبید. بعد بچه ها گفتند در سنگر بغل دستی که عراقی بودند، تیربار حدوداً پنج ـ
ده متر فاصله داشت و داشت تیراندازی می کرد. سنگری که بغل ما بود انبار مهمات بود
که داشت منفجر می شد. شهید نظافت، همون شب پوتین و جورابش را درآورد رفت نمازخونه و
زیر منور، قرآن می خواند. گفتم: یدالله، تو فردا دیگر نیستی و فردا بی صاحبیم. گفت:
شما خدا را دارید.
یعنی شما به این صراحت به او گفتید؟
بله، ما هم محلی بودیم. گفتم: اگر می شه این نماز را نخوان تا ما با صاحب برگردیم.
خیلی حواسم بود. چون بچه محل بودیم و چون برادرم شهید شده بود و دایی ام، محمد
علی نیا، مسئول مقر، نبود و به او سپرده بودند هر طوری شده امید باید سالم برگردد
عقب؛ چون برادرش شهید شده؛ اگر طوریش بشه مادرش زنده نمی مونه.
اینجا هجوم گلوله خیلی زیاد شده بود. گفتند: عراقی ها دارند پیشروی می کنند؛ ولی ما
دژ را منفجر کردیم و تانک های آنها جلو نمی آیند. شما باید جلوی آنها را بگیرید تا
فردا نیرو بیاید.
یک سنگر تیربار داشت کار می کرد. من گلوله آرپی جی را برداشتم، بردم بزنمش. یدالله
نظافت جلوی من را گرفت و گفت کجا می روی؟ گفتم حتماً باید آن را بزنم. گفت نمی شه.
محیط بازه و حتماً می خوری. راضی اش کردم و رفتم. خدا گواهه، آرپی جی را که زدم تو
هوا، آرپی جی را زدند. حجم آتش زیاد بود. آرپی جی تو هوا ترکید. گفتم بچه ها مراقب
باشید! همه مان خوابیدیم. یک عراقی می خواست با آرپی جی سنگر ما را بزند، فقط دیدیم
گلوله آرپی جی تو شکمش خورد و منفجر شد و از عقب افتاد. یک پسری بود بچه استهبان.
زیاد جبهه آمده بود و از اول جنگ در جبهه بود و در سنگر تیربار کار می کرد. یک بار
دیدیم یک نارنجک برد و لوله اسلحه را که سرخ شده بود گرفت. کل انگشتانش چسبید بود
به اسلحه.
کشاورز هم که آرپی جی زده بود، از کمربند پایینش آتش گرفته و کباب شده بود. من و
شهید نظافت، با پسری استهبانی، صندوق نارنجک آورده بودیم و نشسته بودیم و باهم یک،
دو، سه می گفتیم و سر این چوب ها نارنجک می گذاشتیم و پرت می کردیم. ده ثانیه بعد
دوباره این کار را تکرار می کردیم تا چهارراه را از ما نگیرند؛ چون گفته بودند اگر
این چهارراه را از ما بگیرند؛ نیرو دو طرف پخش می شود و دشمن دوباره دژ را می گیرد.
روبه رویمان که خاکریز بود اگر می گرفت، بچه ها کلاً قیچی می شدند و جایمان حساس
بود. من به آقای نظافت گفتم: بیایید حداقل ما ده قدم برویم پایین پشت این خاکریز.
گفت: ما اگر از اینجا برویم پایین، عراق همین چهارراه را که گرفت غرور برشان
می دارد و پایین تر را هم می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 