پاورپوینت کامل بخوانید، افسانه نیست;مصاحبه با محمد الله مرادی، عضو موسس سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ۸۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بخوانید، افسانه نیست;مصاحبه با محمد الله مرادی، عضو موسس سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ۸۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بخوانید، افسانه نیست;مصاحبه با محمد الله مرادی، عضو موسس سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ۸۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بخوانید، افسانه نیست;مصاحبه با محمد الله مرادی، عضو موسس سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ۸۵ اسلاید در PowerPoint :
۲۴
اشاره: محمد الله مرادی، فرمانده سابق سپاه سقز، همرزم شهید بروجردی و از مؤسسان
سازمان پیشمرگان کرد مسلمان است که نه یک گروه نظامی که گروهی ایدئولوژیک و فرهنگی
برای مبارزه با ضدانقلابیون مذهبی و غیرمذهبی منطقه بود. او خود یک تاریخ زنده
کردستان به حساب می آید. وی مسئولیت «بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
کردستان» را بر عهده داشته و سال ها فرماندار شهرهای مختلف استان کردستان بوده است
و اخیراً با پاگذاردن به سن بازنشستگی از فرمانداری کامیاران کناره گیری کرده و
خانه نشین شده است!
او و برادرانش جانبازان جنگ با دشمنان داخلی و عراقی اند و از ابتدای انقلاب در صف
مقدم مبارزه و خدمت بوده اند. خاطراتش را با یاد پدر شهیدش آغاز کرد و با خواندن
اشعاری کردی به پایان برد. وی در میان سخنانش به انتقاد از مسئولان نهادهای مختلف و
فقدان روحیه بسیجی آنان می پردازد و هدف از بیان این گونه خاطرات را درس گرفتن و
اصلاح کردن رفتارها می داند. گلایه های او از مسئولان بخش های مختلف استان کردستان،
بسیار است. بخشی از خاطرات شنیدنی ایشان را بخوانید.
مرگ، نه؛ شهادت!
پدرم، مسئول جهاد شهر دیواندره بود؛ البته ایشان روحیه یک مسئول را نداشت؛ چون
مثلاً اگر قرار بود در جایی خانه ای بسازند، می رفت با آن سن و سال بالا، یک روز
تمام آنجا کارگری می کرد و بعد به بقیه می گفت این طوری کار کنید! صبح تا شب از این
طرف به آن طرف می دوید و کمبودهای منطقه را برطرف می کرد. متاسفانه آن اخلاص و
روحیه ها دیگر نیست! یادم هست در جهاد یا سپاه، سر ماه که می شد در گاو صندوق را
باز می کردند و می گفتند همه بیایند حقوقشان را هر چه می خواهند بردارند. بعد از
چند روز می دیدی هنوز کلی پول مانده؛ چون هر کسی به اندازه خرج محدودش پول برداشته
بود. روزی قلب ایشان درد گرفته بود و مجبور شد بستری شود. دکتر بعد از بررسی و
آزمایش گفته بود حال ایشان خیلی خراب است و قطعاً اگر امشب برای عمل به بیمارستان
مجهزتری منتقل نشوند تمام می کند. برای اطمینان از نظر پزشک، یکی دیگر از دکترها را
هم خبر کرده بود که نظر ایشان هم همان بود. پدرم که این وضع را دیده بود به روی
خانواده نیاورده بود و فقط گفته بود شما بروید خانه استراحت کنید و فردا صبح
بیایید. ساعت به حدود یک شب رسیده بوده که ضدانقلاب با حمله به بیمارستان، پدرم را
دستگیر کردند. ایشان گفته بود هر کار می خواهید بکنید همین جا بکنید، من با شما
نمی آیم؛ ولی آنها قبول نکرده بودند. حال ایشان مساعد نبود و به زور و کشان کشان،
ایشان را از بیمارستان خارج کرده بودند. به تپه مقابل بیمارستان که می رسند، پدرم
گفته بود خب حداقل بگذارید من دو رکعت نماز بخوانم. ایشان مشغول نماز که شده بود
رگبار را به رویش گرفته بودند. وقتی برادرم که الان مسئول سپاه سنندج است رسیده
بود، در همان حالت نماز پیدایشان کرده بود. ببینید! ایشان بنا بر نظر پزشکی همان شب
می مرد، ولی خدا خواست که مرگ ایشان با شهادت باشد و آن گونه بمیرند.
کاچی؛ به از هیچی!
روستای قره دزدان و روستاهای اطراف آن، به شدت از آزار نیروهای کموله مستقر در کوه
کلکوج در عذاب بودند و چون کوه موقعیت استراتژیک خوبی هم داشت، تلاش های ما برای
نابود کردن آنان جواب نمی داد و بچه های ما را می زدند. مردم منطقه را مجبور کرده
بودند و در آن کوه سنگرهای محکمی هم ساخته بودند که اگر با توپ هم می زدیم صدمه
نمی دیدند. نامردها مسجد روستا را تعطیل کرده و در آنجا به دختران تجاوز می کردند.
بالاخره دیدیم نمی شود تحملشان کرد، و تصمیم گرفتیم عملیات کنیم. شهید حجتی که
مسئول عملیات بود، و پیش بینی کرد هر جور هم که تدبیر کنیم شش یا هفت شهید خواهیم
داد. شب هم نمی شد حرکت کنیم، چون تله انفجاری و مین کار می گذاشتند؛ حتی بین
راه های روستایی این کار را می کردند. چون بعضی خانوده ها و اقوامشان هم در روستا
بودند مجبور می شدند روزها آنها را جمع کنند. ما هم در قالب روستایی و قاطر سوار
وارد روستا شدیم و پای کوه جمع شدیم و حرکت به سمت قله را آغاز کردیم. یک جوان مؤمن
اهل دل از بچه های بخش اداری سپاه که توی روابط عمومی کار می کرد در عملیات شرکت
کرده بود. هنوز به نیمه کوه نرسیده بودیم که پیش بینی محقق شد و شش ـ هفت تا از
بچه ها شهید شدند. کومله ها یک تیربار گرینوف و یک مسلسل کار گذاشته بودند و بچه ها
را می زدند. به بالاهای کوه که رسیدیم حدود پانزده شهید و تعدادی هم مجروح داشتیم.
من خیلی ناراحت بودم و شروع کردم به دعوا با شهید حجتی و گفتم اگر بلد نیستی
فرماندهی نکن! این چه وضعیه! چرا باید این قدر شهید بدهیم؟! شهید حجتی به گریه
افتاد و گفت: خب، تو بگو چه کار کنیم، ما هر چه در توان داشتیم به کار گرفتیم. وسط
درگیری، نشستیم روی خاک و نقشه ادامه حرکتمان را کشیدیم و قرار شد از دو جهت حمله
کنیم تا قیچی بشوند. یکی ـ دو نفر داوطلب هم لازم بود برای اینکه تیربار گرینوف را
خاموش کند و احتمال زدنش هم زیاد بود. شهید حجتی پرسید: خب کو داوطلب؟ گفتم: خودم!
گفت: دومی هم من! آن جوان مؤمن حرف های ما را که شنید، گفت: نه، اگر شما ها را
بزنند ما هم بی صاحب می شویم و قطعاً اسیر خواهیم شد. بگذارید من بروم. گفتم: نه!
کار تو نیست، یکی باید باشد که بتواند بدود. گفت. من می توانم سریع می دوم. بگذارید
بروم. دیشب خواب دیدم شهید شده ام و زنگ زدم با خانواده ام هم خداحافظی کردم.
بالاخره ما را راضی کرد که برود. قرار شد حمله را که شروع کردیم بعد از اینکه علامت
دادیم او به سمت تیربار حرکت کند. ما حرکت کردیم و درگیر شدیم و بعد علامت دادیم.
آن جوان یک یا مهدی(عج) بلند گفت و انصافاً پرواز کرد تا اینکه خودش را روی تیربار
انداخت و ما هم همزمان مسلسل را خاموش کردیم و به بالا رسیدیم. به بالا که رسیدیم،
هنوز زنده بود. گفتم: کاچی؛ به از هیچی! گل کاشتی. همان اصطلاح نجف آبادی های
اصفهان را که همیشه به من می گفت به او گفتم. بعد هم خنده ای کرد و افتاد! دیدیم
بین راه پنج ـ شش تا تیر کالیبر ۳۰ تیربار را خورده ولی دویده و به تیربار هم که
رسیده بیشتر از ۳۰ تا تیر به شکم و سینه اش خورده ولی تحمل کرده بود. در واقع، آن
پیروزی و آسایش آن منطقه مدیون او بود که امروز نامی هم از او نمانده و من هم اسمش
درست در ذهنم نیست؛ اما بی شک در آسمان، نامی بلند دارد.
از شجاعتت خوشم آمد
یک روستای ضدانقلاب (در منطقه سقز) را با سختی بسیار پاک سازی کردیم و مردم را خبر
کردیم تا جمع بشوند و من با بلندگو دستی برایشان حرف زدم و گفتم که گول ضدانقلاب را
نخورند و خدمات جمهوری اسلامی را یادآور شدم. داشتم حرف می زدم که دیدم یک هلی
کوپتر آن طرف ایستاد و یک نفر کلاش به دوش به سمت ما آمد. گفتند بروجردی است. آن،
اولین دیدار من با ایشان بود. آمد کنار من ایستاد. قدی بلند، هیکلی تنومند و
ریش های بوری داشت و بسیار پرابهت بود. حرف هایم که تمام شد، گفت: خوب حرف می زنی
جوان! با هم کمی گپ زدیم. دیدم نیروها آماده اند و توپ ها هم کاشته شده اند. ترسیدم
نکند بخواهد روستا را بزند! گفتم: آقا، چه کار می خواهی بکنی؟ نزنی یک وقت! مردم با
کومله فرق دارند. گفت می دانم. نگران نباش یک کاری می کنیم حالا. درست میشه. اجازه
می دهی من هم چند کلمه با مردم حرف بزنم؟ گفتم: بفرمایید! شروع به سخنرانی کرد و
داشت حرف می زد که یکی از میان جمعیت بلند شد و به زبان کردی فحشش داد و گفت: ما
گول شما جاش (مزدور) ها را نمی خوریم و تا پای جان علیه جمهوری اسلامی می جنگیم!
گفتم: ترجمه کنم؟ گفت نه، فهمیدم چی گفت. توهین کرد. بعد خیلی آرام گفت: بیا با هم
حرف بزنیم! آن روستایی جوابش را نداد؛ یعنی حاضر نبود با او حرف بزند. بروجردی گفت:
تو هم حاضر نباشی، من حرف هایم را می زنم. مرد گفت: با چی؟ با اسلحه؟ بعد دست
انداخت و یقه اش را باز کرد و گفت: خب بیا بزن! من ترسی ندارم. شهید بروجردی به سمت
او رفت و در میان راه کلتش را باز کرد و به عقب پرت کرد که من روی هوا گرفتمش. آن
مرد را در آغوش گرفت و سینه اش را بوسید و گفت: از شجاعتت خوشم آمد مرد. حالا یک
کشتی با ما می گیری؟! روی او را بوسید و شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش. مرد،
خجالت زده گفت: شما پاسدارها مثل ملائکه اید، حرف هایتان پر از قرآن است. اما من از
جاش متنفرم. با دولت مشکل دارم. بروجردی گفت: خب، حالا که ما مثل ملائکه ایم، چرا
به حرفمان گوش نمی دهی؟ بعد پرسید: اینجا مسجد دارید؟ گفتند: بله! گفت: برویم توی
مسجد بنشینیم و حرف بزنیم. جمعیت به سمت مسجد روستا حرکت کردند و بروجردی دست در
دست آن مرد می رفت و با او حرف می زد. خدا می داند هنوز به مسجد نرسیده بودیم که
دیدم باران اشک از چشمان آن مرد جاری شد. این نبود جز اثر معنویت و اخلاصی که امثال
او داشتند. دل وقتی خدایی شد با دشمنت هم خوب رفتار می کنی.
سنگ های اضافه وزن!
مجروحان بیمارستان شهر سقز نیاز به خون داشتند. به مردم اعلام کردند بیایید خون
بدهید. جمعیت بسیاری از همین مردم منطقه، از جمله پنج خواهر برای اهدای خون آمدند.
دیدم که از سه نفرشان خون گرفتند و به دو تای آخری که کوچک تر بودند گفتند شما
کمبود وزن دارید! آنها خیلی ناراحت شدند و هر چه اصرار کردند فایده نداشت. حتی
می خواستم بروم جلو و پا در میانی کنم اما آنها رفتند بیرون. بعد از مدتی دیدم
دوباره آمدند و گفتند: شما اشتباه کردید، ما وزنمان مثل بقیه است. متصدی آزمایشگاه
عصبانی شده بود و گفت نه! امکان ندارد. بالاخره با اصرار راضی اش کردند و دوباره
آنها را وزن کرد و دید بله! وزن شان برای اهدای خون درست است. تعجب کرده بود. از آن
دو نفر هم خون گرفت. من هم تعجب کردم و رفتم و از آنها پرسیدم: چطور شد شما وزنتان
زیاد شد؟! گفتند حالا که خون دادیم بگذرید! اگر می خواهید بدانید بیایید توی حیات
بیمارستان. رفتم بیرون و دیدم دست کردند توی جیب هایشان و تعداد زیادی سنگ را خارج
کردند. یعنی عشق مردم منطقه به رزمندگان تا این حد بود؛ درست مانند آن نوجوان هایی
که برای اعزام به جبهه، سنشان را بالاتر نشان می دادند. اتفاقاً این خانم که فامیلش
شاداب بود بعدها با یکی از بچه های پاسدار ازدواج کرد.
اسیر محبتت شدم
شهید نصراللهی، مسئول سپاه بانه، از نماز جمعه که برگشت نام یکی از زندانی ها را
برد و گفت: بروید آزادش کنید! گفتند: چرا؟ نمی شود! آن پسر با کومله ها همکاری دارد
و برایشان بار برده است. گفت: من به مادرش قول داده ام که آزادش می کنم! به ایشان
گفتند: نباید به خاطر گریه و زاری یک مادر، احساساتی تصمیم بگیرید! شهید نصراللهی
گفت: اتفاقاً آمد و فحشم داد! از نماز که بیرون آمدم جلوی جماعت، توی صورتم تف
انداخت و فحشم داد و گفت: پسر من، توی زندان شماست؛ آزادش کنید. من هم قول دادم
آزادش کنم. بروید بیاریدش. پسر را آوردند. پرسید: چرا با ضدانقلاب همکاری کردی؟
گفت: من اشتباه کردم. نفهمیدم! شهید نصراللهی گفت: برو، به شرطی که دیگر با این
اشتباهاتت، آن مادر بیچاره را اذیت نکنی. مادرت آمد و کلی فحش به من داد. برو تا
آرام بشود! پسر تحت تاثیر بزرگواری او قرار گرفته بود. پرسید: من چطور می توانم
پاسدار بشوم؟ شهید نصراللهی پرسید: چرا می خواهی پاسدار بشوی؟ گفت: به خدا، این
محبت، اسیرم کرد! شهید نصراللهی گفت: فعلاً برو پیش مادرت، اگر او رضایت داد بیا و
عضو سپاه بشو! همین پسر چند روز بعد آمد و عضو سپاه شد و شش ماه بعد هم توسط
ضدانقلاب به شهادت رسید. باور کنید خداوند اکسیری در معنویت قرار داده که با سنگ
صحبت کنی آب می شود. این بود هنر شهدا.
می روم جایی که مردم هستند
شهید احمد متوسلیان زمانی که مسئول سپاه مریوان بود تا صدای بمباران را می شنید از
پادگان بیرون می زد و می رفت توی شهر! بچه های سپاه اعتراض می کردند: کجا می روید؟
خطرناک است، بیرون نروید! ایشان پاسخ می داد: مردم کجا می روند؟ من هم می روم همان
جایی که مردم هستند. بچه ها می گفتند باید به زیر زمین برویم. آن موقع زیر زمین
سپاه، پناهگاه بود. ایشان می گفت: اگر مردم بیایند اینجا، من هم می آیم؛ وگرنه، نه!
سرانجام، با رضایت مسئولان، ایشان می رفت و جمعیت زیادی از مردم را با خودش به
پناهگاه می آورد. بارها شده بود که می رفت و می پرسید: شما کجا پناه می گیرید؟
مثلاً پاسخ می دادند: زیر آن پل! می رفت و با آنها زیر همان پل می ماند تا بمباران
تمام شود و دوباره به دفتر کارش بر می گشت. آن روحیه مردمی اگر الان هم در مسئولین
باشد مردم حاضر می شوند جانشان را هم برای انقلاب بدهند. از بیت المال هزینه کردن
برای مردم سالاری، هنر نیست؛ از جان هزینه کردن برای مردم سالاری، هنر است.
سیلی به فرمانده سپاه!
دفتر سپاه منطقه هفت در کرمانشاه بود. من و شهید هلالی که از مؤسسان سازمان
پیشمرگان کرد مسلمان بود در دفتر فرماندهی منتظر بودیم. یک سرباز تنومند ترک هم با
مسئول دفتر در حال جر و بحث بود. می گفت ۲۴ ساعت به من مرخصی بدهید، کار ضروری
د
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 