پاورپوینت کامل سفر به دیار فراموش شده ۷۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سفر به دیار فراموش شده ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفر به دیار فراموش شده ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سفر به دیار فراموش شده ۷۸ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
هرچند بیش از ۲۵ تن از دوستانم را از دست داده بودم، اما توانسته بودیم به همه
اهدافی که برای عملیات غرورآفرین کربلای پنج تعیین شده بود، دست یابیم. پس از چند
شبانه روز نبرد سخت و تثبیت خط، باید به عقب برگردیم و نیروهای تازه نفس جایگزین ما
شوند. پاسی از نیمه شب گذشته بود که در یک چشم به هم زدن در یک صف قرار گرفتیم و
حرکت کردیم. در میان تیر و ترکش هایی که از زمین و هوای شلمچه می بارید، به ناگاه
تیری به بازو و تیری به پهلوی چپم خورد. سریع من را سوار بر جیپی که تفنگ ۱۰۶
میلیمتری روی آن سوار بود، کرده و پس از ساعتی، خود را در یک بیمارستان صحرایی
یافتم، پزشک معالج، با لحنی مهربانانه گفت: بسیجی چند سالته؟ گفتم: هی…!
پس از لختی سکوتِ دو طرفه و در حالی که از درد به خودم می پیچیدم و به دست های
پرستاری که داشت وسایل دوختن پهلویم را برای پزشک آماده می کرد، چشم دوخته بودم،
گفت: هی چیه؟ سال شمسی، قمری یا سال جدیدی اختراع کردی؟
درد و خنده را به هم آمیختم و گفتم: شانزده ـ هفده.
گفت: شانزده ـ هفده سال یا ماه؟ اصلا چرا رنگت پریده؟ از یک مرمی کوچک کلاشینکف
ترسیدی؟
گفتم: آقای دکتر! واقعا حالا موقع شوخیه؟ بابا حالا موقع این سؤال هاست؟!
یه کاری بکن درد پهلوم بیفته.
گفت: درد چیه؟ بسیجی و درد؟ الهی دردت بخوره توی قلب دشمن.
برخورد مهربانانه و شوخ طبعی آن پزشک میانسال و مجادله من با او که از فرط بی خوابی
و خستگی چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود و نگاه به مجروحانی که وضعشان به
مراتب بدتر از من بود و به هیچ روی با من قابل مقایسه نبودند، دردم را تسکین
می داد. حتی وقتی که روز بعد به بیمارستان شهید بقایی اهواز و از آنجا با هواپیمایی
که دویست، سیصد مجروح جور واجور داخل آن بودند، به بیمارستانی در تبریز منتقل شدم و
وضعیت خودم را با آنها مقایسه کردم، به کلی درد و جراحت خود را فراموش کردم.
مجروحی که دست و پایش قطع شده بود، آن یکی که معلوم بود فک پایینش با ترکشی بر زمین
شلمچه جا مانده و همه صورتش باندپیچی شده بود، و از همه سخت تر، آن دو نفری که ترکش
به جای حساس بدنشان نشسته و راه دفع ادرارشان را بسته بود، آنچنان فریادی زدند که
صدای موتور هواپیما هنگام برخاستن از زمین در میان فریادشان گم شد، و داد و آخ و
واخِ همه مجروحان ناگهان قطع شد. پزشک بالای سرشان آمد و با وسیله ای مخصوص، راه
دفع ادرارشان را باز کرد.
در بیمارستان صحرایی آن پزشک مهربان، تیر را از پهلویم بیرون کشید. سپس آن را همراه
تکه زیرپوشم که به ته آن چسبیده بود، لای یک باند پارچه ای پیچاند و گذاشت توی جیب
بادگیرم و گفت: این را با خودت داشته باش، بعد که بابا شدی، به بچه هات نشون بده و
بگو با چه شجاعتی توی شلمچه جنگیدیم.
اکنون بیش از بیست سال از آن ماجرا می گذرد. آن تیر را هنوز با خودم دارم با همان
تکه کوچک از زیرپوشم که خون هایش دیگر رنگ خون ندارد و به فلز و پارچه زنگ زده
بیشتر شبیه اند تا تیر و خون و پارچه. هر وقت هوای شلمچه به سرم می زند، آن تیر را
که حسابی لای همان باند پارچه ای پیچیده شده، می آورم و از خاطرات آن روزها برای
بچه ها تعریف می کنم و همه خاطرات برایم تازه می شود.
اما واقعیت آن است که نه آن تیر و نه قلم و بیان من تا کنون نتوانسته آنچه را در خط
شلمچه گذشت برای بچه ها بازآفرینی کند. برای همین امسال پیش از عید، با بچه ها قرار
گذاشتیم در ایام نوروز سال ۸۷ از شلمچه بازدید کنیم.
هشتم فروردین به راه افتادیم. نخست وارد امیدیه شدیم. جاده امیدیه تا ماهشهر گرد و
غبار که چه عرض کنم، توفان شدیدی وزیدن گرفته بود، تا جایی که مجبور شدم برای
دقایقی کنار جاده بایستم تا جاده آشکار شود.
به ماهشهر که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را در یکی از مساجد شهر خواندیم. از بغل
دستی ام پرسیدم تا حالا شلمچه رفته ای؟ گفت: یک بار، ولی اگر قصد رفتن داری، امشب
نرو!
گفتم: چرا؟ گفت: برای این که گرد و غبار جاده را گرفته و می گویند پلیس راه نیز به
خاطر حفظ سلامت مسافران از رفت وآمد خودروها جلوگیری می کند.
چون خسته هم بودم، دیگر از کسی وضعیت جاده و حقیقت ماجرا را جویا نشدم. گفتم انگار
توفیق اجباری نصیب شد که شبی را هم در ماهشهر بمانیم. از او تشکر کرده، خداحافظی
کردم و داخل چادر تاریکمان مشغول خوردن غذای نیم پخت که حسابی مزه گرد و خاک هم
گرفته بود، شدیم. پس از صرف شام از چند نفر که چادر زده بودند، مقصدشان را پرسیدم.
همگی عازم شلمچه و مناطق جنگی جنوب بودند.
بوی خرمشهر را که استشمام کردم، همه خاطرات سال های دفاع مقدس برایم زنده شد؛
خاطراتی که برای یادآوری بسیاری از آنها، باید به دفترچه خاطراتم از آن دوران
مراجعه می کردم.
اما انگار هر آنچه در عملیات های والفجر هشت و کربلای چهار و پنج و جزیره مجنون،
برایم رخ داده بود و هر آنچه را در جنوب و غرب جبهه دیدها فقط شنیده بودم، همه را
در نخل های افراشته و سنگفرش تروتمیز و ساختمان های نسبتا شیک خرمشهر دیدم؛ حتی در
هیبت و قیافه مردمان شیک پوش و به ویژه جوان هایش که با هیبت جوان های آن دوران
زمین تا آسمان فاصله داشتند؛ صدای بلند موزیک فارسی و گاه عربی و گاه رپ غربی که از
داخل اتومبیل ها شنیده می شد و جوان هایی که با غرور ویراژ می دادند و به سرعت
می گذشتند.
پل قدیم و جدید خرمشهر با ماشین هایی که در حدفاصل دو پل پارک شده بود، دو تلویزیون
بزرگ که آنجا تعبیه شده بود و از فاصله سیصد متری هم می شد تصویرشان را دید و مرد
هزار چهره و انبوهی از جمعیت که تا ده ها متری به آن خیره شده بودند.
چند جوان شاد و شنگول هم نزدیک لنج های بزرگی که کنار گذرگاه پل لنگر انداخته
بودند، در حال انجام حرکات موزون و سر دادن ترانه های شاد و دست تکان دادن برای
کسانی که از کنار گذرگاه روی پل در حال آمدوشد بودند و قایق های تندرویی که مسافران
را در آن شب زیبا سوار می کردند و انگار در نور چراغ برق های بزرگ شکسته در موج های
آب به یک پرواز رویایی می برند.
فردا صبح راهی شلمچه شدیم.
… و به شلمچه رسیدیم. در نخستین گامی که به سوی خاکریزها برداشتم، صدای انفجاری
مهیب در منطقه پیچید؛ صداهایی که هر لحظه بر شدت آنها افزوده می شد! خدایا، بیست
سال از جنگ می گذرد، اینجا که آرام بود! پیش تر شنیده بودم در این منطقه، هنوز
مین های خنثا نشده هست و می دانستم اینجا نزدیک بصره است و بصره چند هفته است
ناآرام و جولانگاه هواپیماهای آمریکایی شده است. از کسی که به سرعت به طرف خاکریزها
می رفت، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ گفت: نمی دانم! چند سال قبل که اینجا آمدم، سر و
صدایی نبود.
هنوز از او جدا نشده بودم که صدای هواپیمای جنگی، با غرشی که هر لحظه نزدیک و
نزدیک تر می شد فضای منطقه را متلاطم کرد؛ به آسمان نگاه کردم، چیزی ندیدم، قدم های
بعدی را که برداشتم، صداها بلندتر و بیشتر شد؛ صدای تیر و ترکش، رگبار دوشیکاها،
صدای تق تق کلاشینکف ها، مینی کاتیوشاها که از زیادی شلیک، صدایشان به سان گاو
بزرگِ دوران کودکی ام در روستا می ماند که انگاری، تیغ های تیز خوشه های خشک گندم
در گلویش گیر کرده و از فرط زیادی سرفه، به اُه، اُه، افتاده! «آر.پی. جی» های
پی درپی که شلیک می شدند، صدای رژه گوشخراش تانک های دشمن، با شنی های زنگ زده که
قیژ، قیژ آنها سوهان دل آدم بود و کسی که از پشت خاکریز، فریاد می زد: تانک ها
دارند دور می زنند! دارن دور می زنند!
در حالی که اشک چشمانم را گرفته بود و در این فضای واقعی خود را گم کرده بودم، به
طرف خاکریزی که می شد گنبد آبی رنگِ یادمان شهدا را از آنجا دید پیش رفتم، در حالی
که صداها بیشتر و بیشتر می شد و تعجب من هم بیشتر!
بالای خاکریز رسیدم، اثری از هواپیما و خمپاره و «آر.پی.جی»، نبود؛ صداهای ضبط شده،
از یک عملیات واقعی دوران دفاع مقدس بود که با خوش سلیقه گی تمام از ده ها بلندگوی
تعبیه شده در منطقه پخش می شد و به خوبی فضای جنگ را برای زائران تداعی می کرد؛ و
صدای شهید آوینی که از لابه لای صدای انفجارها با طمأنینه می گفت: راز این که سر بر
خاک می گذاری همین است؛ تا با خاک انس نگیری، راهی به سوی مراتب قرب نداری.
و پس از چندی سکوت، دوباره صدای رگباری از خمپاره های معروف به «شصت» که ترکش های
آن زمین و آسمان را به هم می دوخت.
ناخودآگاه در چهار گوشه دشت به دنبال تلویزیون های بزرگ گشتم که تصاویر این درگیری
سخت را در آنها ببینیم، اما افسوس! تلویزیون هایی که در بسیاری از پارک های شهری
وجود دارد؛ تصاویری که اگر با آن صداها آمیخته می شد، انسان قالب تهی می کرد.
دشتِ وسیع میان دو خاکریز، آکنده از جماعت جورواجور بود؛ از همه شورانگیزتر،
تیپ های خاصِ بچه های شانزده ـ هفده ساله ای بود که کفش های شیک و نوک برگشته خود
را زیر بغل گذاشته و جاده خاکی بین یادمان تا خاکریز را هروله کنان می پیمودند!
تیپ های خاصی که اگر با چشم خود نمی دیدی، باورش مشکل بود.
نزدیک یکی از بلندگوها رفتم؛ اگر اشتباه نکنم، همان جایی است که دومین شب عملیات
کربلای پنج به آنجا رسیدیم.
از این که احساس می کردم از نخستین کسانی بودم که دی ماه ۶۵ به اینجا آمده بودم و
با نخستین تکبیرمان خیل بعثی ها پا به فرار گذاشتند و الان روی همان خاک
ایستاده ام، به خود می بالیدم و زانوهایم تاب تحملم را نداشتند. روی خاکریز نشستم،
در حالی که از دست اشک هایی که جلوی دیدم را تار می کردند، کلافه شده بودم!
آن روز کمتر کسی چنین روزی را تصور می کرد که بتوان پس از دو دهه با افتخار بر
همان خاک ایستاد و ناظر جوان هایی بود که خرابی های جنگ را به سرعت ساخته و بر
قله های رفیع دانش بشری تاخته و صدام را با ذلتی باور نکردی به دست بهترین یار خودش
آمریکا به گورستان تاریخ انداخته و در این سو، یعنی چسبیده به شلمچه ایران، خرمشهری
شاداب و با نشاط و کمی آن طرف تر یعنی چسبیده به شلمچه عراق «بصره» در آتش و خون!
و البته دل ما برای بصره مظلوم هم پر از خون.
دیدن همه اینها از خاکریز شلمچه کافی است تا دل آدمی را زیر و زبر کند.
خدایا، این کانال هلالی شکل همان کانال است؟ گویا کمی عریض تر شده؛ یادم هست به
قدری تنگ و باریک بود که وقتی دو نفر به صورت نیم خیز در راستای مخالف هم حرکت
می کردند، باید یکی از آنها به دیواره کانال بچسبد تا راه برای گذر دیگری باز شود.
نمی توانم فراموش کنم صورت معصومانه شهید یعقوبی را؛ او که پیش از عملیات، شبانه
بلند می شد و لباس بچه ها را که از صبح برای تمرین لای آب و گل، سینه خیز رفته
بودند، می شست و بچه ها به او می گفتند: خوش تیپ، تو که این قدر مخلصی، جلو بایست
تا به تو اقتدا کنیم؛ می گفت: استغفرالله! من کجا و پیش نمازی کجا؟! در همین کانال
بود که با اصابت تیری، چند روز بر کف کانال افتاد و خیال کردیم به شهادت رسیده
است؛ وقتی یکی از بچه ها در حال عبور، پوتینش به صورت او خورد، ناگهان رنگ او برگشت
و کف و خون از دهانش بیرون زد و ما فهمیدیم هنوز زنده است. همه فریاد زدند:
امدادگر! امدادگر! و به سرعت به پشت جبهه منتقل شد، اما کمی دیر شده بود؛ سال ها
بعد دانستم که او درس طلبگی می خوانده است.
وای خدای من! این همان تانک است که رفیقم «آقای سرداری» شب عملیات منفجر کرد.
نمی دانم شاید جایگزین شده یا کمی آن طرف تر بود، ولی آن شب بعد از غروب ماه به
اینجا که رسیدیم با نخستین تکبیرمان خدمه تانک بیرون پریدند و رو در روی من قرار
گرفتند؛ من که چند بعثی مسلح را که منتظر عکس العملم بودند در پنج ـ شش متری خود
دیدم، فقط فریاد می زدم عراقی! عراقی! و آقای جوادی، زد پشت گردنم و گفت: عراقی و
[…] دِ لا [… ] بزنشون! و رفت؛ آقای سرداری هم به سرعت روی تانک رفت و ضامن
نارنجکی را کشید و داخل آن رها کرد.
آن شب وقتی که با سرنیزه و کلاه های آهنی مان به زمین حمله
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 