پاورپوینت کامل خروس بامحل ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خروس بامحل ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خروس بامحل ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خروس بامحل ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
۱۶
حسن سفره را کنار چراغ والور پهن کرد و گفت: «بوی چلوکباب عملیات بلند شده ها! نه؟»
عباس پارچ آب را دستش داد و گفت: «البته اگه این سازمان مسکنی ها امشب کارشون تموم
بشه!» حسن جای پارچ را وسط نان خشک های سفره باز کرد: «ان شاءالله امشب بزم برپا
می شه.» عباس چند شیشه خالی مربا و نمکدان شیشه ای کوچکی را از روی جعبه مهمات گوشه
سنگر برداشت و توی سفره گذاشت: «اینم لیوان ها و مستحبات.» بعد رو کرد به حسن و
پرسید: «بچه ها رو بیدار کنیم؟» حسن نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: «خسته اند…
بذار علی بیاد بعد.»
عباس خواست بلند شود که پرده سنگر کنار رفت و علی قابلمه به دست وارد شد. نگاهش به
سفره پهن شده ته سنگر افتاد. چشمان ریز و مشکی اش برق زد. همان طور که به طرف عباس
و حسن می آمد با پا به بچه ها می زد و می گفت: «پاشید!… برادرانِ قیلوله
پاشید!… بلند شید وقت نهاره!»
ـ آخ! چه خبرته؟
ـ مگه سر اُوردی!
ـ چیه؟ چی شده؟
ـ مگه مرض داری. کمرم سوراخ شد.»
آه و ناله بچه ها سنگر را پُر کرده بود که دوباره پرده کنار رفت. صدای «قوقولی
قویی» پیچید توی سنگر. سرها همه به طرف در سنگر چرخید. عبدالله سلانه سلانه وارد
شد. از تعجب و سکوت یکباره بچه ها صورت سبزه و کشیده اش به خنده باز شد و گفت:
«به به… به موقع رسیدیم.»، بعد آرام از زیر اورکتش، خروس حنایی لاغری بیرون آورد.
علی قابلمه غذا را روی چراغ گذاشت و به طرفش آمد. آرام دستش را روی سر خروس کشید و
با خنده گفت: «اینو از کجا اُوردی؟»
عبدالله خروس را با دست چپ بغل کرد: «توی خط بود.» بعد خم شد تا پوتین هایش را باز
کند. علی خواست خروس را بگیرد که یک دفعه صدای خروس بلند شد. عبدالله کنار کشیدش و
گفت: «های! چه خبرته؟… این زخمیه!» اشاره به پای چپ خروس کرد و ادامه داد: «ترکش
خورده!»علی با احتیاط پای خروس را بلند کرد تا جای زخمش را ببیند که دوباره خروس
جیغ بلندی کشید. هر دو ترسیدند. علی خنده معنی داری کرد و گفت: «نه بابا… اینم که
مثل خودت موجیه!»
قبل از اینکه عبدالله چیزی بگوید، عباس از ته سنگر گفت: «خدا به دادمون برسه.
دوباره مصیبت و مکافات به هم رسیدند.»
علی به طرفش رفت و گفت: «وقتی دوتا دوشکار کار می کنند، یک کلاش نمی آید وسط و
تَق تَق کند.» بعد بالای سفره نشست و رو به بچه ها گفت: «پاشید که تدارکات ولخرجی
کرده!… هرکی هم دیر بیاد از غذا خبری نیست!» بچه ها یکی یکی پتوها را کنار زدند و
پریدند کنار سفره.
عبدالله با یکی از بچه ها زخم پای خروس را بستند و کنار بچه ها نشستند. حسن گفت:
«خب، نگفتی این خروس توی خط چی کار می کرد؟»
عبدالله لیوانش را پر آب کرد و گفت: «نمی دونم… بچه ها می گفتند از صبح پیداش
شده!»
علی قابلمه را از روی چراغ برداشت و گفت: «خب، بقیه حرفا باشه برا بعد. بریم سراغ
ناهار که از نون شب واجب تره.»
بچه ها هورایی کشیدند و بشقاب هایشان را بالا گرفتند. علی اخم هایش را درهم کرد و
گفت: «چه خبرتونه؟… آقایان اهل دل! اول خدا، بعداً خرما.» بعد دست هایش را بالا
برد و سرش را کج کرد: «بار خدایا، تا ما را نکشتی از این دنیا مبر.»
ـ آمین.
ـ اول بکش بعداً ببر!
ـ آمین.
عبدالله وسط آمین کش دار بچه ها پرید و گفت: «آخه دعای فارسی تو که از سقف این سنگر
بالاتر نمی ره، چه برسه به آسمون!… ساکت تا خودم دعا کنم» و شروع کرد:
ـ اللهم الرزقنا تَرکِشاً ریزاً صغیراً!
ـ مرخصیاً طویلاً الی تهراناً و….
صدای خنده و دعای بچه ها درهم شده بود که خروس یک دفعه پرید توی قاب پنجره و شروع
کرد قوقولی قوقو کردن.
عبدالله بلند شد و مقداری آب و نان جلویش گذاشت. علی قابلمه را وسط سفره گذاشت و
گفت: «بیا بشین با این خروس بی محل ات.» بعد در قابلمه را برداشت و ادامه داد:
«توجه توجه… خاطرات یک آشپز….»
عبدالله و بچه ها سرشان را به قابلمه نزدیک کردند. علی قاشقش را توی غذا می چرخاند
و می گفت: «قورمه سبزی شنبه… ساچمه پلوی یک شنبه… قیمه دوشنبه و…، البته
مقداری آب و نمک که امروز بهش اضافه شده.»
عباس تکه ای نان به دهانش گذاشت و گفت: «پس بگو بسیج در هفته ای که گذشت یا….»
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای چند
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 