پاورپوینت کامل سرمایه هشت ساله دارد خاک می شود!ناگفته هایی از جنگ در مصاحبه با حاج مرتضی علیجانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سرمایه هشت ساله دارد خاک می شود!ناگفته هایی از جنگ در مصاحبه با حاج مرتضی علیجانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سرمایه هشت ساله دارد خاک می شود!ناگفته هایی از جنگ در مصاحبه با حاج مرتضی علیجانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سرمایه هشت ساله دارد خاک می شود!ناگفته هایی از جنگ در مصاحبه با حاج مرتضی علیجانی ۵۹ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

دوست طلبه پرشور و دردمندی رابط مان می شود و او را در یک صبح جمعه به صرف صبحانه زیارت می کنیم. از پایش که امروز می لنگد و روزی بر روی یک مین جا مانده، می توان فهمید از بچه های تخریب بوده و بعد می فهمی معاون حاج حسین خرازی در لشگر امام حسین(ع) اصفهان بوده است. با آن قد بلند و هیکل چهارشانه چنان متواضع است که باورت نمی شود روزی چنان شیر مردی بوده است. مهم نیست که امروز کمتر به سراغش می روند و پیراهن فروشی می کند و در منطقه رهنان که قبلا حاشیه اصفهان بوده و امروز جزء مناطق پائین شهر است، زندگی می کند چرا که وقتی با او می نشینی و از او می شنوی، می بینی که هنوز هم دلی به وسعت جبهه و در این جامعه رو به دنیا، دستی به آسمان دارد. در عملیات های فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، بدر، خیبر، طلائیه، والفجر ۲، والفجر ۴ و… حضور داشت. از نحوه انتشار خاطرات رزمنده ها گله می کند که چرا سه ساعت ضبط می کنند و یک ربع اش را صلاح می دانند، پخش کنند. فکر می کنم هزار برابر این مقدار خاطره در حافظه دارد، دعا کنید توفیق دیدار مجدد نائل شود و آن خاطرات ناگفته را به لهجه زیبای اصفهانی بشنویم و بار دیگر همراه او به یاد آن شیرمردان اشک بریزیم. به او گفتیم که جنگ، فقط این چند فرمانده مشهور نبوده اند و دوست داریم از دیگران هم بشنویم و ایشان چنین آغاز کرد…

معجزه در میدان مین

قاطعانه می گویم امثال شهید باکری، خرازی و دیگران، خیلی انسان های بزرگی بودند، ولی اگر آن بسیجی تک تیرانداز نبود، اگر این نیروها نبودند، کاظمی، باکری و خرازی ها نمی توانستند آن گونه فرماندهی کنند.

در عملیات خیبر، ما چند تا محور داشتیم. یک محور شلمچه بود، پاسگاه زید، که به سمت طلائیه می رفت و دست بچه های لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود. در مرحله اول، بچه های لشکر امام حسین(ع) از سه محور عمل کردند و ابتدا، خاکریز اول را سوراخ کردند و رد شدند. هر لشکر سه کیلومتر عرض را می گرفت و بعد از شکستن خط باید می ایستاد و خط مقدم را پاکسازی می کرد، ولی این اتفاق نیفتاد. گفتند گردان اول که رد شد، برود جلو، گردان بعدی می آید و پاکسازی چپ و راست تان را انجام می دهد. گردان بعدی هم نتوانست بیاید و عملا این طور شد که آنها رفتند در دل دشمن و پشت شان بسته شد؛ یعنی این دویست متری که اینها سوراخ کرده بودند دوباره نیروی دشمن آمد و ترمیم کرد و راه بسته شد. اینها رفتند جلو و نیرو هم به ایشان نرسید. ساعت پنج که هوا روشن شده بود، خواستند برگردند. عده ای شان راهی را باز کردند و با کشته و شهید فراوان، به میدان مین رسیدند. چون از معبری که باز کرده و رفته بودند، نمی توانستند برگردند. حالا ساعت هشت و نه شده و فاصله ما هم دویست متر است و داریم می بینیم که بچه هایمان می خواهند بیایند و عراقی ها هم دارند می زنندشان. حدود پنجاه نفرشان فقط توی میدان مین زمین گیر شده بودند. تیربار عراقی داشت جلوی چشم ما سوراخ سوراخ شان می کرد و از دست ما کاری ساخته نبود. شخصی بود به نام «جمشید قربانی» که الان در قطعه شهدای رهنان خوابیده است. نمی دانم معجزه چیست و این حادثه چه بود. ایشان راننده پی ام پی بود. گفت: یک نفر با من بیاید می روم توی میدان مین و بچه ها و زخمی ها را می آورم. حالا تصور کنید ساعت نه صبح و هوا روشن است و عراقی ها هم دارند مستقیما با تیربار و ۱۰۶ و آرپی جی و هر چه دارند بچه ها را می زنند. گفتند: چطور می خواهی بروی؟ می زنندت. گفت: نمی توانم ببینم بچه ها را این طوری تکه تکه کنند. البته ما روی خاکریز عراق آتش می ریختیم، ولی اثرش کم بود. گفت: شما آتش بریزید، من رفتم. حتی یک نفر حاضر نشد با او برود. مجبور شد تنهایی برود. پی ام پی از خاکریز رد شد و به سمت عراقی ها رفت. دنیای آتش به سمت او سرازیر شد، ولی هیچ کدام اصابت نمی کرد. ده بیست تا از بچه ها را سوار کرد و آورد. حالا ببینید این شکست بود، ولی آیا رفتار این نیرو قابل افتخار نیست؟ اگر این نیرو نباشد آن فرمانده چطور فرمانده می شود؟ البته امثال خرازی خیلی بزرگ بودند و حق شان هم این بود که بروند و توی این روزگار نمانند، وگرنه دق می کردند. شاید باور نکنید سه مرتبه این آقا رفت و نیروها و زخمی ها را جمع کرد و آورد. یعنی در حدی که بلد بود، دود استتار می زد و مانور می داد و خودش را به بچه ها می رساند و می آوردشان تا اینکه گفت هیچ کس دیگر توی میدان مین نیست. خودش هم سالم بود و روی مین نرفت و برگشت. این اقدام غیر از اینکه کار خدا باشد، چیز دیگری هست؟

جاده هزار گل پرپر

در عملیات طلائیه، حسین، سه روز بعد عملیات ما را خواست. آن موقع من فرمانده تخریب لشکر بودم. گفت: علیجانی! می خواهیم برویم جایی. بیا بریم: گفتم کجا؟ گفت: طلائیه! گفتم: چی شده؟ گفت: بیا بریم تو ماشین برایت توضیح می دهم. دو نفری راه افتادیم. توی ماشین گفت که لشگر محمد رسول الله(ص) رفته، سه گردان توی جاده طلائیه تلفات داده. جاده طلائیه عرض اش شش متر بود. یک طرفش باتلاق بود و یک طرفش آب. تا آن زمان هم ما تجربه این را نداشتیم که قایق بندازیم و از این وسعت آب استفاده کنیم و جلو برویم. می خواستیم روی همین شش متر جلو برویم؛ خط را بشکنیم و وارد عمل بشویم. اینها رفته بودند روی جاده و کنار جاده که مین گذاری شده بود، معبر وا کنند، نشده بود. عراقی ها یک چهارلول ضدهوایی را آورده بودند آن سر جاده گذاشته بودند و با آن سه گردان را قتل عام کرده بودند. می دانید که هر گردان از سیصد نفر بیشتر است. یعنی حدود هزار نفر در این جاده شهید داده بودیم و جنازه های شان هم روی هم ریخته بود و هیچ کدام را نتوانسته بودند برگردانند. حالا بچه های تهران، حاج همت و آقای رضایی، دست به دامن تیپ امام حسین(ع) شده بودند که بیائید حداقل خط را بشکنید تا ما بتوانیم این هزار تا شهید را نجات بدهیم. آن روز من یک پایم قطع بود. چون توی عملیات رمضان روی مین رفته بود. حالا سه کیلومتر را باید می رفتیم تا برسیم به جایی از جاده که جنازه های بچه ها بود. یک دژبانی گذاشته بودند تا به هیچ ماشینی اجازه عبور ندهد. بیست سی تا نیرو هم بود که بتواند جلوی پیشروی احتمالی عراقی ها را بگیرند. عراقی ها آن طرف یک تانک گذاشته بودند که هر ماشینی توی روز می آمد روی جاده با خمپاره مستقیم تانک می زد و به هوا پرتش می کرد؛ یعنی ما باید این سه کیلومتر را پیاده می رفتیم. ولی حسین گفت: با ماشین می ریم! گفتم: می زنند! گفت: تو که نمی تونی این سه کیلومتر رو پیاده بیای. بشین نمی زنند. دژبانی گفت: من اجازه ندارم راه را باز کنم. حسین گفت: من خرازی، فرمانده لشگر امام حسین ام. طناب را بنداز تا برویم! گفت: به من گفته اند هیچ ماشینی روز رد نشود. خلاصه حاج حسین اصرار کرد و رد شدیم. تانک هم پشت هم شروع کرد به زدن که حسین پایش را گذاشت روی گاز و جلو رفت. اینجا هنوز دستش قطع نشده بود و خودش رانندگی می کرد. به لطف خدا گلوله های تانک هم به ما اصابت نکرد. حالا می خواهید اسم این کارها را هر چه بگذارید؛ دیوانگی یا هر چیز دیگر. خلاصه رفتیم تا رسیدیم به پشت خاکریزی و پیاده شدیم. توی کمین جا گرفتیم و با دوربین نگاه کردیم. گفت: نمی خواهیم به بچه ها بگوییم اینجا چه خبر است، ولی جنازه ها را ببین! این راه هر جوری هست باید باز شود و خط شکسته بشود تا ما جنازه ها را بیاوریم عقب. می شه؟ گفتم: امید به خدا بگذار ببینم چه کار می شود کرد. شناسایی را انجام دادیم و دوباره توی همان ماشین نشستیم و برگشتیم. نیروها را جمع کردم. توی منطقه طلائیه حدود چهل نفر از نیروهای گردان تخریب را برده بودیم و برای هر معبری هم حدود یازده دوازده نفر بیشتر لازم نیست. فوقش با یک گروه پشتیبان که اگر آنها مشکل برخوردند، پوشش دهند. یکی از همین بچه ها به نام «فرهاد فرهادی» بود که بچه کوشک و یکی از شجاع ترین بچه های تخریب و مسئول یکی از محورهای تخریب لشکر بود. ایشان معروف به برات بود. اصلا معنای ترس را نمی دانست. گفتم: برات! ماجرا این است. چه می کنی؟ گفت: می رویم. مشکلی نیست. فقط ده یازده تا نیرو به من بده. ببینید! سه گردان نیرو رفته و برنگشته، اما اینها تردید نکردند. این چهل نفر که از بهترین ها بودند را جمع کردیم و آن مسئله محرمانه را با آنها مطرح کردیم. همیشه عمل کننده، کوچک ترین نیروست. اینها را جمع کردیم. گفتیم: هزار نفر رفته اند. شما دوازده نفر هم باید بروید. فکر می کنید چند تا نیروی داوطلب بلند شد؟ دیدم هر چهل تا بلند شده اند. گفتند مگر هزار تا کشته نشده اند؟ ما هم می رویم. بلند شدم، گفتم: من دوازده تا بیشتر نمی خواهم. از میان شان مجردها و جوان ترها را انتخاب کردم و متاهل ها را نبردم. واویلا راه انداختند که ما هم می خواهیم باشیم. گفتم: نه. برات مسئول محور است. ده تای دیگر می خواهم با او باشند. (خوش به حالش. الان توی گلزار شهدای کوشک دفن است.) خودم هم برای هدایت نیرو به عنوان کمین می آیم. حسین هم سفارش کرده بود هر چه مایه دارید اینجا بگذارید تا راه باز بشود. گفتیم: دست ما نیست، مگر اینکه خدا لطفی بکند. حالا آنهایی که ان

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.