پاورپوینت کامل دقیقاً گرای خودش را داد;گفت وگو با جانباز سرافراز عباس مجابی ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دقیقاً گرای خودش را داد;گفت وگو با جانباز سرافراز عباس مجابی ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دقیقاً گرای خودش را داد;گفت وگو با جانباز سرافراز عباس مجابی ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دقیقاً گرای خودش را داد;گفت وگو با جانباز سرافراز عباس مجابی ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

من از ابتدای جنگ در منطقه بودم. خواهرم ساکن آبادان بود. من برای دیدن خواهرم به آبادان رفته بودم که جنگ شروع شد. یک روز متوجه شدیم که هواپیماها روی سر شهر پرواز می کنند و بعد هم صداهای وحشتناکی شنیده می شد که همه مردم را به وحشت انداخته بود. تقریبا همه مردم روی پشت بام ها رفته بودند که ببینند چه خبر شده. هواپیماها دیوار صوتی شهر راشکسته و چند نقطه شهر را بمباران کرده بودند. صدای انفجارها زیاد و زیادتر می شد. مسیر کوچه های شهر هم طوری بود که سر کوچه ها رو به خاک عراق و ته کوچه ها در امتداش قرار داشت ما فکر می کردیم که عراقی ها دوربین هایی دارند که از آن طرف اینجا را می بینند و می زنند. بنابراین وقتی می خواستیم از کوچه ها رد شویم دولا دولا یا سینه خیر رد می شدیم. وقتی دیدم زن و بچه مردم کشته می شوند، داد و بیداد کردم که خواهرم را هرچه زودتر از آبادان ببرم بیرون. وقتی خواهرم از شهر خارج شد گفته بود تا برادرم نیاید من هم نمی روم. لاجرم من هم رفتم و وقتی خواهرم را در اهواز مستقر کردیم با شوهرخواهرم برگشتیم در کوچه ها می دویدیم و می دیدیم که از هر خانه ای یک انفجار بلند می شود و مردمش می میرند. با یک مصیبتی مردم را از زیر آوار بیرون می کشیدیم. واقعا صحنه های وحشتناکی بود…

برخورد خانواده

از اول نگاهم با خانواده فرق می کرد. قبل از انقلاب هم در جریان انقلاب، فعالیت های اصلی داشتم و اولین تظاهرات دانش آموزی اسلام شهر را من به همراه دو دانش آموز دیگر برنامه ریزی کردیم. چون در خانواده من به عنوان یک فرد سیاسی مطرح بودم تقریبا از مسائل طرد شده بودم و کسی به کار من کار نداشت. حتی پدرم دوبار من را از خانه بیرون کرد؛ یک بار وقتی که ساواک به خانه ما ریخت و من در خانه نبودم و یک بار هم بعد از پیروزی انقلاب. خانواده به چشم یک انسان آشوبگر و شلوغ به من نگاه می کردند بنابراین حساسیتی روی من نداشتند که چه کار می کنم و چه نمی کنم.

۱۲ ساعت یک لنگه پا و درس دیده بانی

در آبادان یک ستاد تشکیل شده بود به نام ستاد مسجد ۹ که به مردم کمک می کرد. من در آنجا عضو شدم و خواستم در آبادان بمانم و بجنگم. بنی صدر ملعون به ارتش دستور داده بود که به سپاه و بسیج حتی یک گلوله فشنگ هم ندهد. البته دو نفر ارتشی به نام های سرهنگ «شکرریز» و سرهنگ «کیتری» خارج از قوانین با بچه های سپاه همکاری می کردند. ما در آن ستاد یک دیده بان داشتیم به نام شهید «بهرام کیارشی». بچه های سپاه در آن زمان خیلی از امکانات را نمی شناختند؛ مثلا وقتی می گفتند: صدمتر کم کن، دویست متر بده به راست، خمپاره را همراه با جا برمی داشتند و صد متر می بردند عقب و دویست متر می آوردند به سمت راست و بعد شلیک می کردند. کیارشی یک دیدبان ماهر بود و ارتش هم با کیارشی هماهنگ کرده بود. اگر او دستور تیر می داد، توپخانه شلیک می کرد. یک خمپاره هم به خودش داده بودند که بزند. تشکیلات، من را به دست کیارشی داد تا هم به عنوان دستیار در کنارش باشم و هم دیدبانی را یاد بگیرم.

اولین روزی را که قرار شد به من آموزش بدهد، من را برد سر خیابان، کنار یک دکه گذاشت و گفت: تا من برگردم تا من برنگشتم هیچ جا نمیروی. کیارشی رفت و من اول گفتم شاید بیست دقیقه ای برگردد، شاید نیم ساعت، شاید ۴۵ دقیقه، شاید یک ساعت و شاید دو یا سه ساعت. نهایتا چهار ساعته برمی گردد. دوازده ساعت گذشت و من یک لنگه پا همانجا ایستاده بودم. وقتی برگشت، من خیلی عصبانی بودم. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: این هم درس بود و هم آموزش. گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی اینکه یک دیدبان خوب کسی است که در درجه اول حوصله و صبر داشته باشد. اگر تو اینجا نمی ماندی و رفته بودی به درد من نمی خوردی. بعضی وقت ها یک دیده بان ۲۴ ساعت از جایش جم نمی خورد تا یک صحنه را شکار کند و دستور شلیک بدهد.

با شجاعتش دشمن را شکار و منهدم می کرد

کیارشی یک بار به قدری جلو رفته بود که دقیقا گرای خودش بود. به توپ خانه دستور آتش داد. توپ خانه وقتی گرا را گرفت، دید گرای خود کیارشی است. به کیارشی اعلام کرد که این گرای خودت است! کیارشی هم گفت: شما کاری نداشته باشید. اینجا را بزنید. وقتی توپخانه شلیک کرد، کیارشی در زیر یک تانک سوخته قرار داشت و از آنجا گرا می داد و درست می خورد به هدف. شجاعت این مرد در حدی بود که معمولا بیش از حد به دشمن نزدیک می شد. جوری که اگر گرا می داد، دقیق بود و با شجاعتی که داشت، دشمن را منهدم می کرد، وجود این آدم برای سپاه خیلی ارزش داشت.

هامامی کلاته ای

اوایل جنگ در کردستان پاسدارها خیلی مظلوم بودند. سر عده ای از پاسدارها را با موزاییک می بریدند؛ حتی گاهی اوقات در عروسی ها جلوی پای عروسشان سر پاسدار می بریدند. اگر ما می خواستیم عملیاتی انجام بدهیم بدون کمک خود بومی ها خیلی سخت می شد. بنابراین از میان بومی ها یک گروه تشکیل شد به نام «پیشمرگان مسلمان کرد» و فرماندهی آنها را یک نفر به نام «محمدامین رحمانی» به عهده گرفت که کردها « هامامی کلاته ای» صدایش می کردند. من زمانی که مجروح بودم و در بیمارستان نجمه خوابیده بودم با محمد امین رابطه برقرار کردم و با هم دوست شدیم. یک روز وقتی محمد امین بچه اش را روی پایش گرفته و جلوی در خانه اش نشسته بود یک نفر نامه ای به دستش می دهد تا برایش بخواند. همان طور که نامه را می خوانده با کلت به سرش شلیک و شهیدش می کنند. نکته اینجاست که وقتی گلوله کلت به مغز می خورد فرد باید در جا بمیرد، اما این شهید ثانیه هایی پس از اینکه مغزش منفجر می شود، بچه اش را زمین می گذارد. بعد حمله می کند تا موتور سوار را بگیرد. حدود سه قدم هم می دود، اما بعد شهید می شود. این شهادت باعث شد که سمت و سوی جبهه ام تغییر کند و خودم را از جنوب ایران به سمت غرب کشور بکشانم و فعالیت و جبهه ام را غرب انتخاب کنم؛ دقیقاً به خاطر اینکه جای رحمانی را پر کرده باشم.

منظم و فوق العاده مقرراتی

اقای لطفیان آدم فوق العاده منظمی بود. از همان روزهای اول بسیار مقرراتی و منضبط بود. او بعد از فرماندهی قرارگاه حمزه، مدتی مسئولیتی نداشت. در همان موقع صبح زود بلند می شد و در پارک قدم می زد تا حالت نظامی اش را حفظ کند. وقتی دوباره به سپاه برگشت، قرار شد من و «فرهاد نظری» با هم برویم دیدنشان تا برگشت دوباره ایشان به سپاه را تبریک بگوییم.

عروسیه من کیه؟

«خزایی» یکی از دوستان نزدیک من بود که در آن زمان زن و بچه داشت، دخترش را بغل می کرد و می گفت: بابا، عروسی من کی هست؟ دخترش هم جواب می داد: وقتی شهید بشی. من خیلی ناراحت می شدم و می گفتم: حاج کاظم، اینا چیه به بچه ات یاد دادی؟ گفت: باید یادشون بمونه. جالب اینجاست که ما وقتی می رفتیم منطقه و بچه ها تیر و ترکش می خوردند و نقش زمین می شدند به بچه ها می گفت: مشتتو بالا کن تا دشمن فکر نکنه همین طوری رفتی. و وقتی بچه ها مچشان را بالا می کردند ازشان عکس می گرفت و می گفت: برای یادگاری. هیچ وقت از من جدا نمی شد. می گفت: من با این سیدم. هرجا سید هست من هم همان جا هستم.

در یکی از عملیات ها باید در دل دشمن عملیات می کردیم. دیدم خزایی با من نیست. برگشتم عقب. یک خاکریز بود که در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. دیدم خزایی روی خاکریز افتاده. موقعی که رسیدم بالای سرش، اولین حرفش این بود که دوربینم را دربیاور و یک عکس از من هم بگیر. من هم عین همان حالتی که به بچه ها می گفت، عکسش را گرفتم.

دکتر جرء گروهک ها بود

شاید اگر من هم به صورت طبیعی درمان می شدم، مجروحیتم خیلی زود برطرف می شد، اما متاسفانه پزشکی که پای من را تحت درمان قرار می داد، جزو گروهک ها بود. وقتی فهمیده بود من پاسدار رسمی هستم حدود، بیست روز روی پای من کار خاصی انجام نداده بود. شریان پای من پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشتم. پا از چندین

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.