پاورپوینت کامل ای تیر تشنه بیا در گلوی من;مصاحبه با دکتر صادقی درباره شهید بایرام کریمی ۷۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ای تیر تشنه بیا در گلوی من;مصاحبه با دکتر صادقی درباره شهید بایرام کریمی ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ای تیر تشنه بیا در گلوی من;مصاحبه با دکتر صادقی درباره شهید بایرام کریمی ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ای تیر تشنه بیا در گلوی من;مصاحبه با دکتر صادقی درباره شهید بایرام کریمی ۷۸ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
همه می گفتند: «اینها همیشه با هم بودند. اگر می خواهید درباره شهید کریمی بدانید بروید سراغ دکتر صادقی.» و نمی دانستم که رئیس دانشکده علوم قرآنی بجنورد آن قدر خاکی است که وقتی با او روبوسی هم کردم، نفهمیدم او کیست تا این که اطرافیان معرفی اش کردند. در ابتدای مصاحبه از غربت شهدای شهرستانی و نپرداختن به آنها به عنوان الگوهای بومی هر منطقه گله کرد و کم کاری درباره ثبت خاطرات آنان را غیرقابل جبران خواند. می گفت: «در راهیان نور، ما را هم می برند دوکوهه. در حالی که آن جا مربوط به شهرهای دیگر بود و ما آن جا حس خاصی نداریم. ما از مقر برونسی اهواز و جاهای دیگر خاطره داریم. واقعا در آن زمان این مهم نبود که چه کسی از کجا آمده است و این تفاوت ها مشخص نبود و همه جا یک گونه حال و هوا را می دیدیم.» خاطرات صمیمی ترین دوست زندگی شان را در ایام اعیاد بزرگ قربان و غدیر شنیدیم و با حسرت معرفی نشدن شهدای بزرگ شهرستان ها بازگشتیم. باشد که این معرفی، مقدمه ای برای شناساندن دیگر شهدای غریب دور از مرکز بشود.
من را خدا تربیت کرده است
ایشان به نظر من سید و سالار شهدایی است که به شیعه گرویده اند و شیعه حقیقی شدند و به مقام بسیار بزرگ و برجسته ای دست یافتند. شناخت ما از دوره قبل از تشیع ایشان محدود است. همیشه برای من هم مهم بود که بدانم قبلا چه بر او گذشته است. سال ۶۶ قبل از شهادتش، پشت ماووت در منطقه گولان، یک بار دیگر اصرار کردم تا بدانم چه اتفاقاتی برای او افتاده است. هر روز صبح برنامه دویدن داشتیم و همزمان زیارت عاشورا از بلندگوها پخش می شد. در حال دویدن بودیم که سوال کردم: چرا این طور شدی؟ گفت: می خواهی خیالت را راحت کنم تا دیگر اصرار نکنی؟ دستش را روی سینه ام گذاشت و گفت: خدا خودش مرا تربیت کرد. قانع شدی؟ نمی دانم چرا ناخودآگاه قانع شدم. دیگر سوالی نپرسیدم. ایشان مصداق «أدبنی ربی» بود.
مسخره نکنید!
ایشان با تمام تعهدی که به عقیده جدیدش داشت، هیچ وقت درباره عقیده سابقش بدگویی نکرد. یک روز از مسجد انقلاب که آمدیم بیرون، روبه رویش مسجد حنفی های بجنورد بود که یک نفر با صدای بدی اذان می گفت. با تمسخر گفتم: چه صدای گوشخراشی دارد! ایشان خیلی عصبانی شد و گفت: چرا این را گفتی؟ این طوری حرف زدن در شأن شما نیست! گفت: این غیبت یک مسلمان است و او هم دارد اذان می گوید. ایشان به معنای واقعی با همه بر اساس اخلاق و عقلانیت رفتار می کردند.
سراغش می رفت، بیچاره می شد!
جاذبه فوق العاده ای داشت. دوستان وقتی می دیدند ایشان به سراغ آدم نابابی رفته، می گفتند: بیچاره شد. چون می دانستند فردا پس فردا زندگی را رها می کند و می رود جبهه. شخصی توی محله ما بود که اکثر اوقات، بچه های مسجدی را اذیت می کرد و از تعبیری مثل جوجه حزب اللهی و… استفاده می برد. قلدر و رزمی کار بود. ما که کوچک بودیم، سعی می کردیم در مسیرش قرار نگیریم. راهمان را عوض می کردیم، ولی او عمدا می آمد سر راه و گیر می داد. یک روز چهار پنج نفری از مسجد آمدیم بیرون که او نزدیک مسجد ایستاده بود. شهید به ما گفت بمانید. خودش مستقیم رفت سراغ آن بنده خدا. ما فکر کردیم الان با هم درگیر می شوند. آماده بودیم برویم کمک، ولی دیدیم فقط دارند حرف می زنند. احساس می کردم که آن مرد دارد مدام کوچک می شود. بایرام دستی به شانه آن بنده خدا زد و او سرش را پائین انداخت و از هم جدا شدند. ایشان معمولا جواب هم نمی داد که چه اتفاقی افتاد. به ما نگفت که چه میانشان رد و بدل شده است. شب، موقع نماز، با تعجب، آن قلدر را توی مسجد دیدیم. فکر کردیم این بار آمده توی مسجد دعوا راه بیندازد. به ما گفت: بایرام کجاست؟ گفتیم: نیامده. گفت: به من گفته بیا مسجد، خودش نیامده؟ بدون این که نماز بخواند، رفت. بایرام که آمد، ماجرا را گفتیم. فکر کنم از شب بعدش بود که آن فرد مدام می آمد مسجد. حدود یک سال بعد شهید شد. به خود من هم فقط یک بار گفته بودند بیا مسجد.
به فکر مردم باشید!
یک موتور گازی از طرف بسیج به ما داده بودند. یک روز داشتیم می رفتیم که ایشان گفت دور بزن. رفتیم به فرمانداری. شهید ماجانی فرماندار بود. دفتردارش گفت: نمی توانید ببینیدش. اما رفتیم تو. شهید ماجانی وضو گرفته بود و داشت جوراب هایش را می پوشید. شهید کریمی خیلی با تندی گفت: آقای ماجانی! شما به صف های نانوایی هم سر زده اید؟ ایشان گفت: فرصت ندارم بروم صف بایستم، ولی به بچه هایم گفته ام توی صف بایستند و بدون صف نان نگیرند. گفت: به شما نگفتند چقدر صف نانوایی ها شلوغ است؟ ایشان شروع کرد به توضیحات معمول که جنگ است و کمبود و… که بایرام گفت: اینها را خودمان هم می دانیم، اما الان شلوغی صف ها غیرعادی اند. شما نباید بدانید چرا این طوری است؟ آن بنده خدا گفت: الان می روم. و زنگ زد از تعزیرات ماشین آمد و رفتند برای پیگیری مسئله. چند وقت بعد ما را دید و تشکر کرد و گفت: وقتی پیگیری کردیم، فهمیدیم آرد را قاچاق می کنند و شلوغی ها برای آن بود.
حق الناس، حتی آینه!
داشتیم از کنار خیابان رد می شدیم که توی آئینه ماشینی نگاه کردم و موهایم را درست کردم. ایشان گفت: ماشین کی بود؟ گفتم: نمی دانم. گفت: این حق الناس است. ممکن است صاحب ماشین راضی نباشد. بعد گفت: یک یادداشت بگذار و حلالیت بخواه. من هم با اکراه این کار را کردم. همچنین ایشان برای این که مزاحم مردم نباشد، قبل از ماه رمضان از مردم می پرسید آیا می خواهید سحر بیدارتان کنم؟ و از هر کس ساعت خاصی که می خواست را می پرسید. این طوری کسی ناراحت نمی شد.
حال نَفْسش را می گرفت
ایشان به قدری به خودش سخت می گرفت که آدم دلش به حالش می سوخت. حتی این سخت گیری به حوزه مباحات هم رسیده بود. یک روز توی هوای بسیار گرم اهواز، یک ماشین آمده بود و بستنی آورده بود و داشت صدا می زد که بیایید بگیرید! هوا هم به قدری گرم بود که هنوز از ماشین فاصله نگرفته بودی، بستنی ها آب می شد. شهید کریمی گفت: برو چند تا بستنی بگیر بیار! توی اون هوای گرم، بستنی خیلی می چسبید. من هم رفتم و چهار پنج تا گرفتم و بدو بدو آوردم که آب نشود. بعد هم شروع کردم با عجله به خوردن بستنی ها. دیدم بستنی را دستش گرفته و دارد نگاهش می کند و نمی خورد. وقتی تمام شد، ایشان گفت: اگر می خواهی این بستنی را هم بخور. آن موقع فهمیدم که دارد به نفس خود می گوید: آب شو. به عبارتی حال نَفْسش را می گرفت.
شنا با زیرپوش!
توی کربلای ده، تیر خورد به مچ دست راست شان. توی کربلای چهار هم یک ترکش خورده بود و زخمی عمیق ده پانزده سانتی در بدنش ایجاد کرده بود. درد عجیبی داشت که تا کربلای ده، هنوز آن زخم خوب نشده بود. راهی عملیات که بودیم، توی قطار، آن زخم را پانسمان کردم. توی کربلای ده هم مچ و پایشان ترکش خورد و درد زیادی داشت. همسایه بودیم و چون ارتباط روحی عمیقی داشتیم، حتی شب ها هم دلمان نمی آمد از هم جدا بشویم. این ارتباط به حدی بود که عمدتا وقتی نیمه شب به امید این که او را ببینم به بیرون از خانه می آمدم، او هم بود. شبی بعد از کربلای ده، بیرون آمدم و دیدم قدم می زند و رنگش سیاه شده. گفتم: چیه؟ گفت: درد دارم. گفتم: راهش این است که برویم بیمارستان و یک مسکن بزنی. راضی اش کردم و رفتیم بیمارستان. مسکنی به ایشان دادند. گرفت و گفت برویم. گفتم: این طوری که خوب نمی شوی، باید بزنی. گفت: حالا صبر کن! رفتیم و توی خیابان ها دور زدیم. دیدم می خواهد تا جایی که طاقت دارد، تحمل کند و بر خودش سخت بگیرد. بالاخره بی طاقت شد و رفتیم آمپول را زد. همین آدم به قدری از ریا پرهیز داشت که با این که به شنا علاقه مند بود، از آن وقتی که ترکش به پشتش خورد، دیگر نیامد یا اگر می آمد با زیرپوش بود.
به فلسفه ورزش توجه داشت
خدا به او لطف کرده بود و جنبه های مختلفی داشت که کمال او را کامل می کرد. خدا هر چه توانایی بود به او داده بود. اهل خطاطی بود و کلی هم شاگرد خطاط داشت. حتی بر دیوارهای بجنورد تا چند سال پیش نشانه خط او بود. در فوتبال، بسیار حرفه ای بود و توی تیم استان عضو بود. توی جودو مربی بود و بسیاری از بچه ها را آموزش می داد. جالب این بود که نگاهش هم به اینها به عنوان ابزار بود، نه هدف. توی یک بازی فوتبال، ماها کم سن تر بودیم و برخی رفقا که بعداً شهید شدند، سن شان بیشتر بود و بعضی وقت ها بازی را خیلی جدی می گرفتند. یادم هست من توی دروازه یک طرف بودم و شهید «نیاوند» هر وقت به من می رسید، من رو تهدید می کرد که اگر بگیری، می زنم به پایت. من هم از ترس می رفتم کنار و آنها گل می زدند. ایشان متوجه این مسئله شد و خیلی ناراحت شد. چون داور بود، توپ را جمع کرد و کلی راجع به فلسفه ورزش برای بچه ها حرف زد که حکایت از ابزاری بودن آن داشت. بعد هم گفت: اگر این حرف ها را قبول دارید، توپ را بدهم، وگرنه من می روم، شما بازی کنید. عباس نیاوند عذرخواهی کرد و بازی ادامه پیدا کرد.
در خطرها جلوترین نفر بود
بعضی جاها از همه عقب تر بود و بعضی جاها از همه جلوتر که از جمله اینها عملیات ها بود. در کربلای ده، آمده بودیم که به عنوان پدافند خط را تحویل بگیریم. گفتند عراقی ها به اندازه یک تیپ، نیرو هلی برن کرده، جلو آورده اند. روی ارتفاعات، من و شهید نوری و شهید کریمی بودیم. شهید نوری به ایشان گفت: برگردید عقب! شهید کریمی گفت: چرا؟ گفت: چون نیرو آورده اند و احتمال دور زدن مان هم هست و دستور داده اند برگردیم عقب. ایشان خیلی ناراحت شد و به من گفت: شما برو! من فاصله گرفتم و به سمت گردانی که فقط چند نفرشان زنده مانده بودند، رفتم. دیگر نفهمیدم آنها به هم چه می گویند. ولی شهید نوری بعد از شهادت مصطفی، این ماجرا را با اشک و ناله تعریف کرد. می گفت: «آن روز همه ما ترسیده بودیم، الا مصطفی. به او که گفتم برگرد، گفت: بگذارید من با نیروهایم برویم، اگر نشد، برمی گردیم. گفتم: نمی شود. تعدادشان خیلی زیاد است. ایشان اصرار کرد که بگذارید تعدادی را ببرم. گفتم: وقتی یک گروهان نشود، کمترش هم ممکن نیست. در این لحظه شهید کریمی گفته بود: یعنی اگر ما برویم، وضعمان بدتر از امام حسین(ع) می شود؟ خجالت کشیدم و گفتم: نه. گفت: پس چه باک.»
بالاخره شهید نوری راضی شده بود و ده نفر انتخاب شدند که من نبودم، ولی با اصرار و گریه خودم را جا کردم و الحمدلله عملیات موفقیت آمیزی انجام شد؛ هر چند تعدادی مثل صالح نبی، شهید شدند و خود شهید کریمی هم زخمی شد، اما شجاعت ایشان موفقیت را نصیبمان کرد. عملیات توی روز بود و ما مجبور بودیم دو کیلومتر پشت خیز برویم. چون از بالا می زدندمان و شاید فقط توی فیلم های هالیوودی دیده بودیم، ولی آن جا دیدیم که ایشان در مقابل آن همه تیر می رفت روی صخره و تیر می زد و می آمد پایین. در جایی یک نارنجک میانمان انداختند که ایشان بلافاصله آن را برداشت و پرت کرد که روی هوا منفجر شد؛ شجاعت بسیار عجیبی داشت و ما هم فقط نگاه می کردیم. ایشان پشت یک درخت پنهان شده بود که عراقی ها فهمیدند و آن قدر به سمت درخت تیر زدند که همه شاخ و برگش ریخت، ولی باز هم تا یک لحظه تیراندازی شان قطع می شد، ایشان بیرون می آمد و یک رگبار می زد و باز پنهان می شد. اصلاً ترس در وجودش جا نمی گرفت. همین آدم موقع غذا خوردن، آخرین نفر بود و گاهی اوقات ته مانده ظروف را جمع می کرد و می خورد.
معلم همه دروس!
استعداد ایشان فوق العاده بود؛ همه درس ها را تدریس می کرد. بعد از نمازهای مسجدالنبی(ص) واقعا دیدنی بود. تا یکی دو ساعت، یک حلقه دور ایشان بود و هر کسی چیزی می آموخت: یکی دفتر خط دستش بود و سرمشق می گرفت؛ یکی ریاضی داشت و معادلات سختش را آورده بود؛ دیگری سؤال فیزیک داشت و یکی اشکال قرآنی و دیگری عربی می پرسید. ایشان همه سوالات را استادانه جواب می داد.
بچه ها جوراب ندارند
بعد از جراحت پا، باید آن را گرم نگه می داشت تا دردش تسکین پیدا کند. جوراب پشمی خریده بودیم تا در آن سرمای کردستان استفاده کنیم. ما را سوار یکی از این ماشین های مایلر کرده بودند و بدنه فلزی اش در آن برفی که می بارید به شدت سرد شده بود. بچه ها ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 