پاورپوینت کامل مادر، همه باید کار کنند ۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مادر، همه باید کار کنند ۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مادر، همه باید کار کنند ۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مادر، همه باید کار کنند ۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
با یک دستش دست عادل را گرفته بود و با دست دیگرش مجید را. به یکی از چهارراه های خیابان استاد معین که رسیدند، جوان ها را دید در حال سنگر ساختن. سال ۵۷ بود و بحبوحه انقلاب. دخترهایی که تا یک ماه پیش بی حجاب بودند، روسری ها را پشت سرشان بسته بودند و در حال پر کردن گونی ها. یاد سخنرانی دیروز افتاد. سید بی پروا حرف می زد. از رژیم می گفت و از صدر اسلام و خدیجه و فاطمه(س). شاید یک جورهایی بهش برخورد. بچه ها را که آن موقع پنج شش سالشان بود، رها کرد و رفت کمکشان. می گفت سر گونی ها را می گرفتم، برادرها با بیل داخلشان خاک می ریختند، و من یکی یکی روی هم می چیدمشان…
عادل، فرزند چهارم خانواده بود. برادرهای بزرگش، محمود و مسعود، آن موقع دانشجو بودند و حسابی مشغول. شب ها هم که بساط تکبیر بر پا بود، خانه شان سرنبش بود. عادل آن موقع دوازده سال داشت. می رفت جلوی ایوان و الله اکبر می گفت.
جنگ که شروع شد، محمود رفت جبهه. سال بعدش مسعود گفت که می خواهد برود! آشناها می گفتند نباید اجازه اش بدهند. محمود هنوز برنگشته بود. گفت به جای سربازی می خواهد برود جبهه. گفت به همه بگویم رفته سربازی. مادر رضایت داشت و مسعود هم رفت.
پسر کوچکش، روح الله، آن موقع یک ساله بود، زیاد نمی توانست بیرون برود. با زن های دیگر پول جمع می کردند. توی خانه ترشی درست می کرد و می رفت تحویل می داد. بافتنی می بافت. هر چه از دستش بر می آمد، انجام می داد؛ از بافتن شال و ژاکت گرفته تا دوختن لباس، کار شبانه روزش بود.
رفقای عادل یکی یکی شهید می شدند. اهل خانه می دیدند هر چه می گذرد حال عادل بدتر می شود. انگار، اصلا توی این دنیا نبود. بعضی وقت ها پولی می گرفت و شیرینی می خرید و می رفت خانه یکی از شهدای مسجد. گاهی هم درس داشت؛ برادر کوچکش را نگه می داشت و مادر را می فرستاد خانه یک شهید. اواخر هر وقت می دیدش، غرق فکر بود. آخرش سر حرف آمد. البته حرف که نه، فرم های اعزام به جبهه را آورد و داد دست پدرش. پدر رویش را بوسیده بود و گفته بود برادرهایش جبهه اند و حالا لازم نیست برود. گفته بود: اگر لازم شد، خودم می روم.
عادل پیش مادر آمد. گفت: به بابا بگو اگر تو هم بروی جبهه، من می روم. گفت: زمان، زمان جنگ است. پدر وظیفه دارد، من وظیفه دارم. شما هم باید کمک کنید. گفت: من همه حواسم آنجاست. اینجا نیستم. گفت: اگر دیدید توی خیابان رفتم زیر ماشین، جواب خونم را شما باید بدهید. گفت: من عاشق جبهه ام.
مادر می دید فرزندش ذره ذره جلویش آب می شود. با شوهرش صحبت کرد و راهی اش کردند. یک ماه نگذشته بود که پسر دومش مجروح شد و آوردندش بیمارستان. حالش وخیم بود. یک چشمش را تخلیه کرده بودند و می گفتند باید یک دست و پایش قطع شود. کارشان شده بود راز و نیاز. روزها می رفت پیشش و شب ها تا صبح نماز می خواند و شفایش را از امام رضا(ع) می خواست. مسعود کم کم بهتر شد. نمی خواست تخت بیمارستان را پر کند. توی خانه استراحت می کرد. بین خودمان باشد؛ همان شب خواب دیده بود سیدی دستش را شفا داده.
عادل برای دیدن برادرش آمده بود. اهل فامیل می گفتندش نبای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 