پاورپوینت کامل به آرزویم رسیدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل به آرزویم رسیدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به آرزویم رسیدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل به آرزویم رسیدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

چند روایت از سوم شخص مفرد، از زبان همسرش

وقتی جنگ شد، خیلی دوست داشتم بروم جبهه. وصیت نامه ام را هم نوشته بودم. به آقاجون که گفتم، گفت: «بمون پیش مادرت و همین جا خدمت کن. این طوری ثواب رزمنده ها رو هم می بری. آدم که حتماً نباید توی میدون جنگ باشه.»

روی حرف آقاجون حرف نمی زدیم. وقتی می گفت نه، گفتم: «چشم!»

آقاجون هم هر وقت من را می دید، می گفت: «خیر ببینی که به مادرت کمک می کنی.» خیرش را هم دیدم.

همیشه دعا می کردم یا شهید شوم یا زن یک جانباز. سه سال از شروع جنگ گذشته بود که حاج آقا اومد خواستگاری. هیچ کس باهاش نبود. اهل خراسان رضوی بود. توی قم کسی را نداشت. همه حرفاش را به آقاجونم زد. گفته بود حتماً بهم بگن زندگی طلبگی سخته؛ نمی تونه جبهه رو هم رها کنه. تکلیفه. باید الگوی من حضرت زهرا(س) باشه. شانزده ساله بودم.

شش ماه که از عقدمان گذشت، حاج آقا رفت جبهه. آن موقع هنوز حاجی نشده بود. دو ماه جبهه بود. یک روز زنگ زد خانه آقاجونم. داداشم گوشی را برداشت. کمی که صحبت کرد، گوشی را داد به من. شستم خبردار شد خبری شده است. گوشی را که گرفتم بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «دست و پای راستم قطع شده؛ الان بیمارستان دکتر شریعتی مشهدم.» صداش تغییر کرده بود. طرز حرف زدنش هم همین طور. مثل کسانی که تو دهانشون هوا باشه. حرف هایش را باور نکردم. حالم بد شد. فکر کردم داره شوخی می کنه. آقاجون که گوشی را گرفت، مطمئن شدم.

همان روز آقاجون دو تا بلیط هواپیما برای مشهد گرفت، ولی من را نبردند. گفتند: «بذار ما بریم، اگر مطمئن شدیم و خبری بود به تو هم می گیم.» آقاجون و داداشم رفتند. بعداً من را هم بردند که حاج آقا را ببینم. شرایط خیلی با اون چیزی که پشت تلفن گفته بود، فرق می کرد.

اولین باری که حاج آقا را توی بیمارستان دیدم، طاقت نیاوردم. رفتم بیرون و شروع کردم گریه کردن. یاد دعایی که همیشه می کردم، افتادم. همان جا به سجده افتادم و خدا رو شکر کردم. گفتم: «صدها جوون مثل شوهر من فدای یه تار موی حضرت عباس (ع).» همه تعجب کرده بودند.

از بس درد می کشید، خوابش نمی برد. آه و ناله نمی کرد، ولی از نخوابیدن ها و لب گزیدن ها و حالات چهره اش می شد متوجه درد کشیدنش شد.

برای این که ببینند زنده ماندنی هست یا نه، یک ماه قرنطینه بود؛ شاید هم بیشتر. بدنش پر از عفونت بود. پرستارها می آمدند و هر روز یک تکه از پوستش را می کندند. چون دیگه کار از کار گذشته بود. دیگه جایی برای آمپول و چرک خشک کن و … نمانده بود.

یکی از پرستارها که هر روز برای کندن زخم های حاج آقا می آمد، یک روز به او گفت: «من در مانده ام از کار شما که با این همه شدت جراحت و با این وضعیتی که اینجا دارد، این قدر روحیه داری و نا امید نیستی و داد و فریاد هم نمی کنی!»

حاج آقا بعدها گفت: «من در آن فضای قرنطینه عنایات خاصه امام رضا(ع) را شاهد بودم. چون فضا فضای نا امید کننده ای بود. من هم به آقا علی بن موسی الرضا(ع) متوسل شدم و گفتم که یک عمر جیره خور شما بودم؛ هم محله ای شما بودم؛ حالا هم مهمان شمایم؛ خودتان وضعیت را می بینید و به این وضع بیشتر از من آگاهی دارید؛ عنایتی بفرمایید و به این کم ترین، لطفی کنید؛ من طاقت این همه درد را ندارم.» عجب از مهربانی و رأفت آقا! خیلی مهمان نوازی کردند. شاید تنها عاملی که فضا را برای من قابل تحمل کرد، همین عنایت آقا بود؛ وقتی پرستار می آمد پوستم را بکند، اصلاً احساس درد نمی کردم.»

وقتی برگشتم قم، زمزمه ها بود که شروع شد؛ آن هایی که از اول هم با این وصلت موافق نبودند شروع کردند به حرف زدن: «ولش کن. آدم نصف و نیمه رو برا چی می خوای؟ وبال گردنت می شه. تو نمی تونی خودت رو جمع کنی، حالا یه آدم معلول رو می خوای چه کار؟» کم کم صریح تر گفتند طلاق بگیرم و… . تحملم تموم شد. رفتم به آقاجون گفتم: «تا هر چند سال باشه به پاش می شینم. مگه من از خدا چی می خواستم؟ مگه شما نمی گفتی جهاد پشت جبهه؟ چه جهادی بالاتر از این؟ تا آخر عمر خدمتشو می کنم.»

آن موقع هفده ساله بودم و حاج آقا بیست و چهار

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.