پاورپوینت کامل قصه همه فرزندان من ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قصه همه فرزندان من ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه همه فرزندان من ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه همه فرزندان من ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۸

آنچه می خوانید حاصل گفتگو با مادر شهیدی است که می خواست کسی اسمش را نداند

حسینم را که باردار شدم، اشکم بیش تر شده بود. خیلی به حلال خوردن و حرام نخوردن دقیق شده بودم. با نامحرم حرف نمی زدم. کتاب می خواندم. قرآن می خواندم. مواظب بودم که همسرم را ناراحت نکنم. اصلاً به کسی کاری نداشتم. همه اش از خدا می خواستم که بچه ام آبرویم را پیش اهل بیت(ع) نبرد.

محرم بود که حسینم به دنیا آمد. پوست بدنش خیلی نرم بود. وقتی می بردمش حمام و می شستمش، دلم می لرزید. می گفتم: خدا داغ حسینم را به دلم نگذارد. بعد بی طاقت می شدم.

قاشق غذا که می خواستم بگذارم دهن حسین، بسم الله می گفتم. هر یک قاشق، یک بسم الله. حسین غذا می خورد و من لذت عالم را می بردم. می بردمش روضه. چشمان کوچکش را باز می کرد و همه جا را نگاه می کرد. از اول تا آخر نگاه می کرد. گوش می کرد. برایش قرآن می خواندم، نگاه می کرد.

هنوز قاسمم به دنیا نیامده بود. می نشستم پشت دار قالی. حسین را می گذاشتم کنارم و برایش شعر می خواندم. قاسم که به دنیا آمد، همه اش به حسین می گفتم: بگو داداش قاسم. باهاشون بازی می کردم. دورشان می گشتم. دست قاسم را می دادم دست حسین، می رفتند توی کوچه بازی می کردند.

محسنم هم به دنیا آمد. خیلی شیطان بود. نمی گذاشتم کسی دعوایش کند. می نشستم توی خانه و جایی نمی رفتم که شیطنتش کسی را به او بُراق نکند. با هم بودیم. هر جا می رفتند، دلم می رفت دنبالشان. خودشان درس خواندند. از کوچکی دستشان را می گرفتم و می بردمشان مسجد. یک مهر هم می گذاشتم مقابلشان و خودم نماز می خواندم و این ها ادای نماز خواندن در می آوردند. بعد نماز دستم را می بردم بالا و می گفتم: «خدایا، تو این بچه ها را از من بیش تر دوست داری. به حق این جماعت تا آخر عمرشون دوستشون داشته باش و آنها هم تو را بهترین دوست خودشون بدونند.»

هفده شهریور که شد، باباشون رفت تظاهرات. آن روز من تب و لرز کرده بودم. حاجی هم نگذاشت برم راهپیمایی. دست حسین را گرفت و رفت. تا شب منتظرشان شدم، اما خبری نشد. هِی رفتم سر کوچه و آمدم. صدای تیر اندازی ها و آمبولانس ها و رفت و آمد ها می آمد. اما از حاجی و حسین خبری نبود. همه اش فکر می کردم بچه طاقت گرسنگی را ندارد؛ اگر الان تشنه اش شده باشد چه کار کنم؟ فردا رفتم همه بیمارستان ها را سر زدم. تا چند روز گشتم. صبح می رفتم دم بهشت زهرا تا شب. رفتم زندان ها التماس کردم. خیلی فحشم می دادند ساواکی های بی پدر. اما من دنبال حسینم بودم.

گفتند جنازه شهدا را با ماشین زباله بردند و توی زباله های بیرون شهر ریختند. راه افتادم. کوه زباله بود؛ آشغال هایی که بویشان آدم را خفه می کرد. اما من دنبال حسینم می گشتم و با خودم می خواندم: گلی گم کرده ام می جویم او را… . چند روز رفتم و آمدم و دنبال حسینم گشتم.

گفتند یک سری از جنازه ها را برده اند و توی دریاچه نمک ریخته اند. حاجی و حسین با هم بودند هر جا بودند. به همین راحتی رفته بودند. گفتم: یا امام حسین(ع) من آرزویم بود که بچه ام عاقبت به خیر شود. چه خیری از این بالاتر.

با قاسم قالی می بافتیم. خرج زندگی را درمی آوردیم. سه ماه از رفتن حسین و حاجی گذشته بود که مریم به دنیا آمد. فکر می کردم با همه رنج و سختی که سر بارداری مریم کشیده ام، بچه ام خیلی بی تاب و بد قلق می شود، اما از لطف خدا آرامشش از همه بچه ها بیشتر بود. محسن شده بود بابای مریم. می نشست و او را بغل می گرفت و نگاهش می کرد.

قاسم و محسن خیلی گریه کردند. دلشان انگار برای آنها تنگ شده بود. من هم وقتی می دیدم آنها ناراحتند، می رفتم یک غذای خوشمزه درست می کردم. لباس تمیز می پوشیدم. حیاط را آب و جارو می کردم و می گفتم: بیایید بازی. باهاشون کلی بازی می کردم. آن قدر می دواندمشان که از خستگی همه چیز یادشان برود. بعد که شام می خوردند بی اختیار خوابشان می برد. تازه آن موقع می نشستم به گریه کردن. تا خود صبح گریه می کردم. زیارت عاشورا می خواندم و گریه می کردم؛ دعای توسل، دعای کمیل. هرچه بلد بودم، می خواندم و گریه می کردم. نمی گذاشتم اشک هایم بابت دلتنگی هایم هدر برود؛ با دعا و زیارت اشک می ریختم.

هر وقت بچه ها بهانه بابا را می گرفتند، می گفتم: دعا کنید امام زمان(عج) بیاید، آن وقت بابا هم می آید. حسین هم می آید. بعد از نماز، اولین دعایشان برای آمدن امام زمان(عج) شده بود. گریه می کردند، امام زمان(عج) را صدا می زدند. امامزاده می

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.