پاورپوینت کامل می خواهم در رکاب امام زمان(عج) هم بجنگم ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل می خواهم در رکاب امام زمان(عج) هم بجنگم ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل می خواهم در رکاب امام زمان(عج) هم بجنگم ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل می خواهم در رکاب امام زمان(عج) هم بجنگم ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

۴

پای خاطرات و صحبت های جانباز هفتاد درصد، بانو ایران نجات، همسر شهید مرتضی اشعه شعار

بدنش به خاطر عوارض جنگ تا به حال ده بار تیغ جراحی را به خود خریده است. اخرین عملش را دو هفته قبل کرده بود و هنوز کاملا سر حال نشده بود. شرمنده مان کرد وقتی با این حالش، این قدر مهربان و صمیمی پذیرایی مان کرد و سه ساعت ما را میهمان صحبت های شیرینش کرد. خانم ایران نجات، همسر شهید مرتضی اشعه شعار است و خود مفتخر به مدال جانبازی مکتب خمینی.

پدرم نوه دختری رییس علی دلواری بود. ما ساکن سیرجان در استان کرمان بودیم. خانوادگی برای انقلاب فعالیت می کردیم. آقا را که تبعید کردند روستاهای کرمان، پدرم دیگر کارش درآمد. وجوهات و کمک های مردم به انقلاب را جمع می کرد. و به هر زحمتی بود به آقا می رساند. فاصله مان خیلی بود. دو سه روز راه بود که گاهی با اسب و قاطر می رفت، گاهی پیاده از کوه و کمر می رفت تا ساواکی ها شک نکنند. گاهی حتی یک گله گوسفند با خودش راه می انداخت و مثل چوپان ها این فاصله زیاد را می رفت و شبانه خدمت آقا می رسید. امانتی ها را تحویل می گرفت و با اعلامیه امام برمی گشت.

برادرهایم هم در تهران فعالیت می کردند. من هم هرچند ماه یک بار می رفتم پیش آنها. آن موقع نّه ده ساله بودم. من مواد کوکتل مولوتف را حاضر می کردم و آنها درست می کردند. هر کاری که می توانستم انجام می دادم.

سال ۵۷ بود که یکی از فامیلمان که اسمش علیرضا ملازم معصومی بود، آمد خواستگاری من. علیرضا دکتر بود. اجازه مطب هم داشت، اما مطب نمی زد. می گفت: تا امام نیاید، مطب نمی زنم. همه آرزویش دیدن امام بود. عقد هم نکردیم؛ به خاطر اینکه علی رضا می گفت صبر می کنیم تا امام بیاید خطبه عقدمان را ایشان بخواند. هفدهم شهریور، تظاهرات بود. گاردی ها مردم را به رگبار بستند. تعداد رخمی ها در بیمارستان ها زیاد بود. خبر رسید که نیاز به خون دارند. علیرضا و برادرم سریع خودشان را به بانک خون رساندند و خون دادند. اما وقتی که بیرون آمده بودند، گاردی ها آنها را به رگبار بستند. برادرم زخمی شد و علی رضا سه گلوله به بدنش خورد و شهید شد. گاردی ها جنازه اش را برده بودند و وقتی پول سه گلوله را گرفتند، تحویلشان دادند. آوردیمش قم و در بهشت معصومه دفنش کردیم. همه اش دلم می سوخت که با این همه آرزو نتوانست صورت امام را ببیند و رفت. شهدای انقلابی که در بهشت زهرا هستند، خیلی غریب اند.

سال ۶۰ یا ۶۱ بود که مرتضی آمد خواستگاری من. با هم فامیل بودیم. البته آنها ساکن قم بودند. پدرم به این راحتی قبول نمی کرد. می گفت: دخترم را از خودم دور نمی کنم. اگر می خواهی باید بیایی سیرجان، پیش خودمان. مرتضی فوق دیپلم داشت. اما همه اش در جبهه بود. وقتی خواستگاری ام آمد، هنوز زخم های بدنش خوب نشده بود. از شروع جنگ کار نکرده بود و درس را هم رها کرده بود و مدام جبهه بود. مرتضی همه خواسته های پدرم را قبول کرد. پدرم یک مغازه طلافروشی برایش در سیرجان زد؛ مثل بقیه برادرهایم. و مرتضی مشغول شد. من هفده ساله بودم. طبقه بالای منزل برادرم ساکن شدیم.

هنوز دو ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که یک روز دیدم مرتضی خانه نیامد. بعد هم زنگ زد که من رفتم جبهه، ببخشید که خداحافظی نکردم. نارحت شدم و گفتم: نه، این جوری نمی شود، یا برمی گردی تا بچه مان به دنیا بیاید یا اینکه من هم راه می افتم می آیم اهواز. گفت: صدیقه، تو را به خدا نیا. گفتم: فردا می آیم. اگر موضوع شهادت است، همه با هم کشته شویم. اگر هم موضوع زندگی است، با هم زندگی مردم را نجات می دهیم بعد زندگی می کنیم.

هرچه مرتضی التماس کرد که نیا، قبول نکردم. عقیده ام این بود که زن باید همیشه در کنار همسرش باشد. با این که دو ماهه باردار بودم، راه افتادم و صبح اهواز بودم. مرتضی وسط ترمینال ایستاده بود. رویم را سفت گرفتم و رفتم از پشت لباسش را گرفتم وگفتم: «آقا خجالت بکش. این جا ایستاده ای برای چه؟» خندید و گفت: «صدیقه، تو هستی؟ خدا بگم چه کارت کند.»

از سیرجان می خواستم راه بیفتم، برگه اعزام گرفته بودم. چون هم در هلال احمر و هم بسیج فعال بودم و آموزش های بهیاری را کامل دیده بودم.

همراه مرتضی رفتم اندیمشک. من در بیمارستان صحرایی مشغول شدم و مرتضی هم رفت در گردانش. کارمان خیلی زیاد بود. هرجا کار روی زمین بود، انجام می دادم. از رانندگی گرفته تا کارهای تدارکات، پرکردن خشاب، دیده بانی و بار زدن وسایل به کامیون ها. همه جا بودم؛ دشت عباس، اندیمشک، شوش دانیال و دوکوهه و… هر وقت رزمنده ها را می دیدم، قرآن و دعا می خواندم و نذرشان می کردم که آسیب نبینند. مسئولمان می گفت: نگویید خانم ایران نجات، بگویید شاه کلید. مدام در حال جابه جایی بودیم. هر وقت عملیاتی بود، می رفتم بهیاری نزدیک به خط مستقر می شدم.

گاهی این راننده کامیون ها می آمدند، اما از ترسشان کامیون را رها می کردند و فرار می کردند. می گفتند: جانمان سالم باشد، ماشین نمی خواهیم. حاضر نمی شدند وسایل و مهمات را به خط ببرند. من دو سه تا چادر تا می کردم و می بستم که پایم به پدال برسد و به چرخ ها هم چادر کهنه می بستم که گرد و خاک نکند. کامیون را می بردم. نیسان و پاترول و لندکروز و… را هم می راندم.

چندین بار دچار موج انفجار شدم. گلوله درست می خورد کنار چادرمان و همه چیز را به هم می ریخت. چادر را از جا می کند و مجروحین را از روی تخت می انداخت و ما را هم پرت می کرد. باید سریع برمی خاستیم و به همه چیز سر و سامان می دادیم. دیگر وقت ناله کردن و رسیدگی به درد خودمان را نداشتیم. یک بار همه نیروها رفتند و من تنها بودم. یک دوربین دادند که با آن اطراف را نگاه کنم و یک کلاش هم برای دفاع از خودم. دادند و باید به مجروحین هم رسیدگی می کردم.

بدتر از همه، منافقین و خائنین داخلی بودند. بی مروت ها وقتی به بچه های ما می رسیدند زجرکششان می کردند. چاقو می کشیدند به گلوی بچه ها و رهایشان می کردند. این ها ذره ذره جان می دادند. بس که از درد، پایشان را روی زمین می کشیدند، وقتی جنازه شان را پیدا می کردیم تمام پاشنه پایشان ریش ریش شده بود. حنجره را کامل نمی بریدند تا همان لحظه جان دهند. خدا لعنتشان کند.

پسری بود دوازده سیزده ساله. چون سنش کم بود، نمی گذاشتند برود خط. کنار دست ما بود و کمک می کرد. اسمش علی بود، اما آن قدر تر و فرز بود که بهش می گفتیم علی فرفره. هر وقت می گفتیم علی، می آمد و هر کار می گفتیم، می دوید و انجام می داد. یک بار زخمی شده بود. آن روز خیلی زخمی داشتیم. تیر به شکم علی خورده بود و دل و روده اش ریخته بود بیرون. مدام ناله می کرد که خواهرها به داد من برسید. هر کدام از ما مشغول رسیدگی به یک مجروح بودیم که علی شروع کرد که: خواهرها! به دادم برسید! نگذارید من بمیرم! من نامزد دارم و چشم به راهم است. خنده ام گرفت. گفتم: خجالت بکش. هنوز پشت لبت سبز نشده نامزد داری. گفت: خانم ایران نجات، تو به دادم برس. گفتم: چشم. جلوی خون

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.