پاورپوینت کامل محله وحدتی ها ۷۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل محله وحدتی ها ۷۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل محله وحدتی ها ۷۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل محله وحدتی ها ۷۵ اسلاید در PowerPoint :
۵۲
اضطرابی شیرین ته دل همه شان افتاده بود. از وقتی که قرار گذاشته بودند تا همدیگر را ببینند و صحبت کنند ذهنشان مشغول شده بود. غروری شیرین، ترسی نمکی جمع شده بود و فکرشان را به بازی گرفته بود. تا بعدازظهر بشود، دقیقه شماری کردند و هرکدام هم زودتر از موعد از خانه بیرون زدند؛ یعنی دیگر طاقت ماندن نداشتند. ساختمان هنوز نیمه کاره بود و بنّاها داشتند کار می کردند. تنها در ورودی قرمز ساختمان نصب شده بود. یکی یکی می آمدند و آهسته از پله های خاکی بالا می رفتند و توی بالکن که آن هم خاکی و نیمه کاره بود، می نشستند. پیشنهاددهنده طرح، محمدهادی بود. «محمدهادی خوش نیت» که زودتر از همه آمده و منتظر نشسته بود. مثل همیشه لباس سفیدش را پوشیده بود و این سفیدی صورتش را تحت الشعاع قرار می داد. قیافه جدی و مظلومی داشت. هفده ساله بود، با خنده ای که نمک صورتش بود و همیشگی. موهای سرش را با دقت شانه زده بود. موتور هوندای ۱۲۵اش را توی کوچه کنار دیوار مسجد پارک کرده و منتظر بود. محمدعلی هم آمد؛ «محمدعلی زرین کفش». صدای موتور آلبالویی، خبر آمدنش را داد. از پله ها آمد بالا. مثل همیشه تیپ زده بود: پیراهن رنگی اتو شده و شلوار لی و موهای بوری که به طرف چپ شانه شده بود. با هم دست دادند و تا بخواهند بنشینند، محمدجواد هم رسید؛ «محمدجواد زاهد روزگار». دینداری محمدجواد خیلی به دل بچه ها می نشست. بعد هم حمید آمد؛ با موهای فرفری و دل مهربان و تواضعش که رنگ خدا داشت. با آمدن بقیه هم دیگر جلسه رسماً شروع شد. محمدهادی، صحبت را شروع کرد؛ از این که مثل خرگوش نباشیم و همه اش بخوابیم، از این که دست هایمان را به هم بدهیم و راه قله را در پیش بگیریم، حرکت کنیم و تکیه گاه هم باشیم و با توکل به خدا، بالا برویم و دست دیگران را هم بگیریم و بالا بکشیم؛ او از فصل فکر کردن، بیدارشدن، فهمیدن و فصل بردوش گرفتن کارهای سنگین گفت. حرف او حرف دل بچه ها بود و ایده اش تصمیم بچه ها. آن اضطراب، حالا به یک اطمینان، یک هدف و یک امید تبدیل شده بود. صدای اذان که بلند شد، بچه ها خندان، پله های نیمه کاره بالکن مسجد را پایین آمدند و صف های نماز جماعت را تشکیل دادند. قرارشان شده بود که به خرابی ها و کمبودها فکر نکنند. اولین تصمیمشان راه انداختن کتابخانه بود، یعنی روشن کردن یک شمع و محافظت از آن، تا خاموش نشود و نوری در دل تاریکی باشد.
برای شروع کار، هر کس یک کتاب آورد. با این حساب می شد کتابخانه ای با شش هفت کتاب. مسئول هم محمدهادی خوش نیت بود که بزرگ ترشان بود با هفده سال سن. محمدهادی قبلاً توی یک مسجد دیگر کار کرده بود و بالاتر این که چند بار هم رفته بود جبهه. راستش اهالی مسجد، همه جدید بودند؛ یعنی محل نوساز بود و بچه ها تازه داشتند باهم مأنوس می شدند. از وقتی که برای رهایی از تنهایی خانه و پیدا کردن دوست، سرشان را از درِ خانه های ششصد هفتصد متری شان بیرون آورده بودند، تا حالا که تازه داشتند صاحب یک مسجد می شدند، زمان کمی می گذشت. بیشترشان بین سیزده تا شانزده ساله بودند و بعضی هم کوچک تر. محمدهادی کارکشته تر از همه بود. خلاصه، چند روزی از روشن کردن شمع نمی گذشت که نورش همه پروانه ها را به سوی خودش کشاند. بزرگ ترها هم به کمک آمدند: یک نفر، دو قفسه کتابخانه هدیه کرد. آن یکی سلام بچه ها را گرم تر جواب داد. دیگری بچه اش را تشویق کرد تا عضو کتابخانه شود و آن دیگری هم کمی پول داد. حالا بچه های دیگر هم می آمدند برای نماز خواندن تا بعد عضو کتابخانه بی کتاب شوند و دوستان مسجدی مهربان پیدا کنند. نور شمع، خیلی دل ها را گرم کرده بود. قرار شد هرکس می خواهد عضو کتابخانه شود، یک کتاب هم هدیه کند. به همین شیرینی و سادگی کار شروع شد و تا محمدهادی که رفته بود جبهه برگردد، کلی عضو اضافه شده بود و کلی کتاب هم شماره خورده بود به اسم مسجد امیرالمؤمنین. بچه ها از برکت دعاهای محمدهادی و آرامشی که او داده بود، کتاب خوان شده بودند. محمدهادی تصمیم گرفته بود گام دوم را بردارد؛ یعنی تأسیس کانون فرهنگی مسجد امیرالمؤمنین(ع).
خبر مثل غنچه گل محمدی شکفت و عطرش همه جا را پر کرد. دوباره جلسه تشکیل شد و یکی یکی بچه ها از پله های بالکن مسجد بالا آمدند. هرکس حرفی زد و نظری داد. نتیجه شد شروع کار کانون و این یعنی روشن شدن چندین شمع. حالا نور خیلی بیشتر همه جا را روشن می کرد. از فردا دهان به دهان شروع کار به گوش همه رسید و برنامه ریزی ها و جلسات و امکانات مورد نیاز و نیروهای جذب شده و ۲۲ بهمنی که در راه بود و بچه ها می خواستند شعورشان را با شعار به همه اعلام کنند. اطلاعیه زده شد و همه را برای شرکت در جشن ۲۲ بهمن دعوت کردند. بچه ها برای تدارک جشن به جنب وجوش افتاده بودند و محله هم بی اختیار حس و حال دیگری پیدا کرده بود. درهای خانه باز می شد. یکی بیرون می آمد برای مسجد کاری انجام می داد. زنگ خانه ها پیاپی زده می شد. هرکسی وسیله ای از مادرش می خواست؛ می گرفت و دوان دوان تا مسجد می رفت. ظهر و غروب، صحبت بعد از نماز، کار شیرین بچه ها بود. مسجد را تزیین کردند. لوازم پذیرایی هم تهیه شد. یک قاری قرآن و یک سخنران هم دعوت شدند. چند روزی هم بود که بچه ها توی بالکن مسجد تمرین تئاتر می کردند. محمدهادی = نقش صدام؛ محمدعلی زرین کفش = معاون صدام؛ حمید شکوریان = محافظ صدام؛ کمدی بود. در آن بحبوحه ظلم صدام و حامیانش، به سخره گرفتن و کوچک جلوه دادن کسی که به دل همه زخم نشانده بود، از طرف چند جوان و نوجوان، خیلی دلنشین بود.
شب ۲۲ بهمن بود و مردم هم آمده بودند و نشسته بودند که بچه ها تازه یادشان آمد سرود آماده نکرده اند. دلشوره و اضطراب دوباره آمد. حمید و یکی از بچه ها پریدند روی موتور و با سرعت دم خانه محمدعلی رفتند. محمدعلی اضطراب بچه ها را که دید خیلی خونسرد گفت: عیبی ندارد. خودتان را ناراحت نکنید، من یک شعر بلدم می خوانم، شما هم با من تمرین کنید. سوار موتور شدند و محمدعلی شروع کرد:
آمده موسم فتح و ایمان / شعله زد بر افق نور قرآن
بچه ها هم تکرار کردند:
آمده موسم فتح و ایمان / شعله زد بر افق نور قرآن
موقع اجرای سرود که شد، سه نفره رفتند توی جایگاه و شعر را با هم خواندند. شیرینی اخلاص بچه ها، از شیرینی ای که آن شب پخش کردند بیشتر بر ذائقه ها نشست. آن برنامه به همه امید داد که می توانند گام های بلندتری را بردارند.
چند نفری از بچه ها عازم جبهه شدند. می آمدند، امتحان می دادند، کمی کارهای عقب مانده را انجام می دادند و دوباره راهی می شدند که خبر شهادت دوتا از جوان های محل آمد. کمال و نیرومند. جوان های رشید محل که بیشتر جبهه و کم تر در شهر بودند، اما همین گه گاه بودنشان مایه دلگرمی و غیرتمندی بیشتری می شد که چراغ راه بچه ها شده بودند. حالا مسجد برکت دار شده بود و دو دیده بیدار هم شاهد کارها بودند. بچه ها خیلی بیشتر و محکم تر به کار ادامه دادند. نتیجه اش هم شد برنامه تابستانی مفصلی که ریختند. دوتا فوتبال دستی بزرگ خریدند با یک تلویزیون و یک ویدئو که هر هفته فیلم پخش کنند. با دبیرستان محل هم صحبت کردند تا بچه ها را ببرند در حیاط مدرسه برای فوتبال. باغ و پارک هم شد اردوهایی که توی تابستان بچه ها را ببرند و یک اتوبوس که هر هفته جمعه می آمد و همه را به نماز جمعه می برد. کلاس ها هم برنامه ریزی شد. قرآن، احکام، داستان، درس و تئاتر، که همه را خود بزرگ ترها اداره می کردند. هرکس هرکاری که بلد بود، صلواتی انجام می داد و آخرش هم اختتامیه ای پر از بوی جایزه؛ جایزه برای پنجاه شصت نیروی جدیدی که جذب مسجد شده بودند و هواخواه بچه های خوب کانون. همان هسته مرکزی که روی بالکن مسجد، اولین شمع را روشن کرده بودند.
وقتی که دوباره بزرگ ترها راهی جبهه شدند، جامانده ها که البته سن وسالشان هم کم تر از رفته ها بود، حال و هوای خاصی پیدا کردند. باید کاری می کردند؛ یعنی می خواستند که آنها هم رزمنده شوند. آقای دیلمی دنبال تشکیل پایگاه توی مسجد رفت. می خواست شمع دیگری به نام بسیج روشن کند. بچه ها منتظر نتیجه کار بودند. توی همین روزها بود که یک چهره مظلوم، لب های خندان با چشمانی باحیا و خجالتی، توی مسجد توجه همه را جلب کرد. اسمش غلام حسین بود؛ «غلام حسین دهقان». نور شمع بچه ها را دیده بود و دوست داشت که او هم کنار شمع بنشیند. بچه ها هم نور دل غلام حسین را دیده بودند و دوست داشتند کنارش باشند که خبر خوشی آمد. سپاه یک هفته آموزش نظامی گذاشته بود. سیزده نفر از بچه ها می توانستند بروند که رفتند تنگه بمو، اطراف شیراز. گروه منسجم و مهربانشان جلب توجه کرد و تدارکات را به آنها سپردند؛ با یک کیسه خواب و پنج تا پتو و سرمایی که باز هم صدای دندان ها را بلند می کرد. بچه ها از آن آموزش خاطره انگیز که برگشتند، پایگاه بسیج مسجد هم راه افتاد. عضوهای ثابتش هم همان بچه های کانون فرهنگی بودند؛ همان چهل پنجاه نفر. بچه ها تا بعدازظهر، درس و مشق را تمام می کردند و می رفتند مسجد. اگر نمی رفتند، انگار گمشده داشتند. هر نفر دو شب نوبت پاس داشت که هر پاسی دو ساعت طول می کشید. اما راستش دل بچه ها طاقت نمی آورد و شبی هفده هجده نفر توی پایگاه می ماندند. تازه افتاده بودند به جان زرین کفش که حالا مسئول پایگاه بسیج بود که از هفت شب هفته، هشت شب برنامه پاس و گشت داشته باشند. موقع خواب هم که می شد، یک پتو دست می گرفتند و به محل خواب می رفتند؛ یعنی آبدارخانه مسجد. روی زمین پتو می انداختند و بعد از کلی شیطنت، می خوابیدند. بعضی هم آخر معرفت بودند و وقتی نوبت پاسشان تمام می شد و می خواستند بخوابند، نامردی نمی کردند و به بهانه پیدا کردن جای خواب، پا روی دست و سر و شکم بچه ها می گذاشتند و داد همه که هوا می رفت، تاریکی را بهانه می کردند و می خندیدند. گاهی هم نشانه گیری می کردند و شیرجه می زدند وسط بچه ها که از تنگی جا فشرده خوابیده بودند و تا آن دو سه نفری که لِه شده بودند به خودشان بیایند، طرف، جای آنها می خوابید و پتو را هم روی سرش می کشید و البته دو تا مشت هم می خورد که مزه خنده داشت تا درد. بعضی هم محترمانه اذیت می کردند و دانه دانه بچه ها را بیدار می کردند؛ پتو را کنار می زدند و وقتی آن بنده خدا می پرسید چه شده، می گفت: اِ ببخشید نوبت پاس تو نیست که. و همین جور تا ته آبدارخانه می رفت و همه را بیدار می کرد و بعد با خیال راحت می خوابید. سرما و گرما هم نداشت. بچه ها جمعشان صمیمی و پرمحبت بود و شیرینی و سختی کار، همه را بیشتر همدل و همراه کرده بود. حالا غلام حسین دهقان هم شده بود معاون پایگاه و جمع محمدهادی و محمدعلی و غلام حسین که انگار از بهشت آمده بودند، بچه های کوچک تر را مشتاق تر می کرد. محمدعلی گاه توی سرما تا صبح به جای بقیه پاس می داد و بیدارشان نمی کرد. یعنی دلش نمی آمد بچه های خسته را که صبح هم می خواستند مدرسه بروند بیدار کند. می ماند توی سرما، آهسته قدم می زد و آرام ذکر می گفت و این محبت خالص را همه بچه ها فهمیده بودند. برای آمادگی جسمی و روحی بچه ها برنامه ریزی کرده بودند و پیاده روی های طولانی، کوه پیمایی، آموزش نظامی و نماز جمعه ای که بعدش آشنایی با بچه های پایگاه های دیگر بود. از جبهه برگشته ها با خبرهای داغ و جدیدشان، شمع مجلس می شدند و بچه های مسجد هم پروانه هایی بودند که می خواستند پر بکشند به طرف جبهه ها.
سال ۶۴ بود و ماه رمضان با گرمای مرداد عجین شده بود. راهپیمایی روز قدس بود. بچه ها راهی شدند. گرما آن قدر زیاد بود که مأموران شهرداری با شلنگ روی سر مردم آب می پاشیدند. وقتی نماز جمعه تمام شد، بچه ها دیدند محمده
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 