پاورپوینت کامل کارتن ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کارتن ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کارتن ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کارتن ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

۴۸

عبداله ضبط صوتش را خاموش کرد و گفت: «این طوری نمی شه! حالا کو تا شب… من خیلی گرسنمه» محمود پوتین هایش را برداشت و گوشه سنگر نشست و گفت: «دنبال صفری رفتن، این چیزا رو هم داره» بعد شروع کرد به واکس زدن پوتین هایش. عبداله گفت: «آخه، اون همه کلاغ پر زدیم بس نبود که ناهار هم بمون ندادند» پرده سنگر کنار رفت. صفری پرید داخل سنگر. لُپ هایش گل انداخته بود و چشم های سیاهش برق می زد. با خوشحالی گفت: «بچه ها! پاشید… حالا وقتشه». عباس همان طوری که دراز کشیده بود به پهلو غلتید و گفت: «باز تو پیدات شد». صفری جلو آمد و گفت: «مگه نشنیدید، بابا کریم رو از فرماندهی خواستند» عبداله گفت: «خب چه ربطی به ما داره؟» صفری دستی به موهای فرفریش کشید و گفت: «یعنی چی؟ مگه شما گرسنه نیستید؟» محمود که دیگر پوتین هایش را برق انداخته بود گفت: «دوباره چی تو کلّته؟».

صفری لبخندی زد و گفت: «بیایید بیرون تا نشونتون بدم». عباس دوباره به طرف بچه ها غلطی زد و گفت: «از من به شما نصیحت! هرکی دنبال این جغله بره، این بار حاجی…» صفری حرفش را قطع کرد و گفت: «آقا محمود شما بگو!» رفت کنارش نشست و ادامه داد: «تقصیر منه یا عراقیا که فکر می کنند اینا ارث باباشونه! هرجا می رسند یه کمین می ذارند». محمود پوزخندی زد و گفت: «نه، تقصیر نداری! چون تو و عراقیا عقل تو کلّتون نیست» صفری بلند شد و گفت: «ای نامردا!… منو ببین که دو ساعته دارم دیده بانی می دم» بعد به طرف در سنگر رفت. چند قدمی بیشتر نرفته بود که برگشت و گفت: «اگه بابا کریم برگرده، دیگه از غذا خبری نیستا!»

کسی به حرفش توجهی نکرد. عبداله به طرفش آمد. دستی به شانه اش زد و گفت: «جغله جان! اینجا دیگه… حنات رنگی نداره! بهتره فراموشش کنی». صفری جلوتر آمد و گفت: «بابا غلط کردم! آره تقصیر من بود که… اصلا ولش کن چون حالا…» بعد خنده معنی داری کرد و ادامه داد: «حالا می خوام، قبل از شهید شدنتون جبران کنم». بعد به طرف در سنگر دوید. عبداله و محمود دنبالش دویدند. صفری اندام لاغری داشت و سریع می دوید. اما مقابل انبار بین عبداله و محمود گیر افتاد. قبل از اینکه بگیرندش گفت: «نگاه کنید! تا بابا کریم نیست می تونیم بریم و کنسرو بیاریم». عبداله و محمود کنارش ایستادند و به انبار نگاه کردند. عبداله گوش صفری را گرفت و گفت: «عقل کل! آخه چطوری؟ نمی بینی درش قفله». صفری دستش را کشید و گفت: «می دونم ولی یه نقشه خوب دارم. تو برو عباس رو هم راضی کن. بقیه اش با من».

چند لحظه بعد، همگی به طرف انبار راه افتادند. سنگر انباری چند متری با سنگر آنها فاصله داشت. صفری بچه ها را پشت انبار برد و گفت: «خاک اینجا خیلی نرمه، می تونیم… می تونیم تونل بزنیم و راحت داخل انبار بشیم». بچه ها با خنده نگاهی به همدیگر انداختند. عباس گفت: «خودت باید بری تو! ها! اگه هم نتونستی…» بعد نگاهی به بقیه کرد و ادامه داد: «باید تا یه هفته لباس همه را بشوری». همه حرفش را تأیید کردند. صفری بادی در غبغبه اش انداخت و گفت: «من مطمئنم که موفق می شیم… حالا بهتره زود دست به کار بشیم». بعد دوید و رفت از داخل سنگرشان یک بیلچه آورد. بیلچه را می زد در زمین و پیش می رفت. بچه ها هم با دست، خاک ها را کنار می زدند. هرچه به دیواره انبار نزدیک تر می شدند، زمین سفت تر و سخت تر می شد، ولی صفری همچنان عرق ریزان جلو می رفت. بچه ها هم تندتند، خاک ها را گوشه دیگری می ریختند و می گفتند و می خندیدند که یکدفعه با صدای «تق» بلندی که آمد، صفری از کندن دست کشید. همه ساکت شدند و به او نگاه کردند. صفری چند بار بلیچه اش را محکم (به کناره تونل) زد. «نچ نچی» کرد و سرش را تکان داد. بیلچه اش را گوشه ای پرت کرد و گفت: «همینو کم داشتیم» عبداله نگران جلو آمد و گفت: «چیه؟ چی شده؟» صفری روی خاک های تلمبارشده ولو شد. محمود جلو رفت و با دست، کمی خاک ها را کنار زد و گفت: «سنگه!» عبداله گفت: «یعنی چی؟ دیگه نمی تونیم بریم تو… پس…»، پیش صفری نشست و ادامه داد: «خب یه طرف دیگه رو بکنیم». عباس غرغرکنان گفت: «چی می گی؟ این همه جون کندیم حالا بریم یه طرف دیگه». محمود که داشت اطراف سنگر را برانداز می کرد، گفت: «بزرگ نیست، می شه اطرافشو بکنیم و با همدیگه درش بیاریم». عبداله بدون معطلی روی بیلچه پرید و گفت: «پس زود باشید، دست به کار بشید.»

سنگ را که بیرون آوردند، تونل آماده شد. عبداله که بیشتر از همه خوشحال بود گفت: «جغله… حالا نوبت توئه… بدو تو». صفری دهانه تونل ایستاد و قیافه شجاعانه ای به خود گرفت و گفت: «همین جا منتظرم باشید. خیلی زود با یک پاورپوینت کامل کارتن ۳۲ اسلاید در PowerPoint کنسرو برمی گردم». بعد وارد تونل شد. هنوز همه بدنش وارد تونل نشده بود که صدایش درآمد: «اینجا خیلی تاریکه».

محمود گفت: «برو تو… ما هواتو داریم». بعد اشاره ای به عباس کرد و هردو هُلش دادند داخل انبار. صدای ناله صفری بلند شد: «آی! چکار می کنید؟ ای سرم… ای کمرم…

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.