پاورپوینت کامل سواد، شرط تحول نیست ۸۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سواد، شرط تحول نیست ۸۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سواد، شرط تحول نیست ۸۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سواد، شرط تحول نیست ۸۹ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

گوشه گمنامی اش را به هیج قیمتی نمی فروشد. حاضر نیست سینه پر از رازش را بشکافد و سخنی از خود بگوید. چهل وچهار ماه در جبهه ها رزمیدن، معرفت بی شمار از همرزمانش آموختن، خاک جبهه را وجب کردن، از مین و کمین گذشتن… بسیجی بی سیم چی گردان مسلم، هم پای فرمانده لشکر ۲۵ کربلا سردار «مرتضی قربانی» دویدن، خبرهای تلخ و شیرین شکست و پیروزی را مخابره کردن.

«حاج محمدعلی قندهاری»، بسیجی روستایی شیمیایی جبهه های نبرد، معلم دبستان ابتدایی، می خواهد چون روزهای جنگ، همان بسیجی بی رنگ و ساده باقی بماند. می خواهد در گوشه گمنامی خویش و در حاشیه جنگل انبوه به یاد بلندقامتان؛ زیر سایه سروهای سبز جنگلی، که حالا برای او نمادی از سروقامتان به خون خفته، همرزمان شهیدش هستند. در کنار جنگلی با درختان انبوه که سرشاخه های خود را به دیوارخانه اش پهن کرده و حالا به همسایگی هم درآمده اند. در خلوت خاموش دلش به یاد شب های سنگر روزگار بگذراند. «تا سایه کی در رسد و آفتاب کی رخ پنهان کند. بار دیگر با همرزمان خویش در عالمی دیگر، چون شب حمله هم دوش درآیند.»

ای کاش می شد که او را در گوشه گمنامی اش برهانیم، به سینه پر از رازش سرک نکشیم، که خود نیز چنین می خواست. اما چه سود که ما را با زخم های بسیار در این راه از قافله بازرهانیده اند. تا به رسم روزهای عاشقی بار دیگر در نبردی دیگر، قلم را به جای قناسه، به کف گرفته و بر سینه سر به مهر همرزمان خود بتازیم، ای برادر، می دانم که تو نیز چون منی، اجر تو در کتمان کردن، و اجر من در افشا کردن؛ باشد که تاریخ در خود بجوشد و در افق وجود تو و همرزمانت قله های بلند تکامل انسانی را به نظاره بنشیند.

با صدای شکستن در چوبی اتاق، از خواب پریدم. نور کم رنگی از شیار کوه، از لای جنگل انبوه، چشمانم را می زد. مردی با سبیل های کلفت و صورت پهن در مقابلم ایستاده بود و کله گنده اش، مانع از رسیدن نور تیز خورشید به چشمانم می شد. مانند پلنگ جنگلی نعره می کشید. چهار نفر دیگر دوره ام کردند. یکی از ساواکی ها سیلی محکمی به صورتم زد و مچ دست های نازکم را در پنجه های زمختش فشرد. تنم به لرزش افتاد و دلم به تپیدن. مرد ساواکی یک ریز می غرید و دوستانش خانه را به هم می ریختند. رختخواب ها را با تیغ تیزی پاره می کردند. بالش هایی که مادرم از پر مرغ، برای زیر سرمان درست کرده بود. مرد گنده سبیلوی ساواکی، پر ها را هوا می داد و مثل گرگ زوزه می کشید: «پس این اعلامیه های خمینی رو کجا قایم کردین؟» از جا بلند شد. با کفش های نوک تیز گربه ای اش، محکم به ساق پایم کوبید: «شیخ قربان کجاست؟» ناگهان به خودم آمدم. تازه فهمیدم شیخ و دوستانش چرا شبانه به جنگل می روند و نیمه شب بازمی گردند. همیشه در اتاق را از پشت می بستند و ساعت ها با هم حرف می زدند. یاد چند روز پیش افتادم که از روزنه کوچک پنجره اتاقشان، دزدکی دید می زدم! آنها چیزی را توی لوله بخاری هیزمی پنهان می کردند و رویش را با گل می بستند.

«شیخ کجاست؟ پدر و مادرت کجا هستن؟» سیلی دیگری به گوشم نواخت. نوجوان دوازده سیزده ساله ­ای بودم. بچه های جنگل دل شیر دارند. مچ دستش را گاز گرفتم و محکم فشار دادم. دهانم مزه بدی گرفت. او جیغ می کشید و من می فشردم. ناگهان برادرم «شیخ قربانعلی» پرید وسط اتاق. نمی دانم از کجا سبز شد. دلم ریخت. مگر او نمی دانست که برای چه خانه را قرق کرده اند. مردم «نومل» پشت در خانه ما جمع شده بودند. نه تنها هیچ کدام از اهالی، حتی خودم هم نمی دانستم که شیخ قربانعلی قندهاری، هفده سال است که علیه شاه به مبارزه برخاسته و صدای فریادش تا دل پایتخت رفته است. حالا آنها فقط شیخ قربانعلی قندهاری را می خواستند. دستم را به دست های شیخ دست بند زدند و از میان انبوه مردم، که در کوچه های خاکی و پیچ درپیچ نومل به تماشا نشسته بودند، عبور دادند. شیخ هیچ نمی گفت. برعکس من، نه می لرزید و نه می ترسید. ما را به زیرزمین مخوفی بردند. با دیوارهای سخت بتونی، فضایی نیمه تاریک؛ مثل شب های جنگل بی آسمان، بی مهتاب و تاریک! یک نفر با کت و شلوار آمد. چیزی از گردنش آویزان بود که تا آن روز ندیده بودم. سیگار گوشه لبش را برداشت. چوبی مثل ترکه انار در دستش می چرخاند و می غراند.

«ده نفر خرس گنده رو فرستادم، برین شیخ قربان رو بیارین، یک هفته است رفتین گور پدرتون! حالا دو تا بچه فسقلی رو برای من آوردین! جواب سرهنگ رو چی بدم؟ چشم امید اعلی حضرت به ساواکه!» مثل اینکه رئیسشان بود. محکم با ترکه اش به پای یکی از لباس شخصی ها زد. مأمور، انگشت اشاره اش را به سوی ما دو نفر برد و گفت: «جناب سرگرد، این همون شیخ قربانعلی و این نیم وجبی هم که دستم رو گاز گرفت، برادرشه! محمدعلی.» سرگرد دو قدم جلو آمد. صورتش مثل گربه برافروخته شده بود. نعره ای زد: «شیخ قربان، شیخ قربان که میگن همینه!» شیخ یک قدم جلو رفت و من را با خودش کشید و گفت: «قربانعلی، آقای ساواک!» ساواکی با چوب زد تو صورت شیخ و فریاد زد: «خفه شو. یه ساله خواب و خوراک رو از ما گرفته این پسر فسقلی! گمشید از جلو چشمم. زود این دوتا فسقلی رو ببرید.» شیخ قربانعلی یک قدم جلو گذاشت و گفت: «بله. من همان شیخ جوانم جناب. من قربانعلی قندهاری ام. این برادرم رو ول کنید، کاره ای نیست. من اعلامیه های امام خمینی را توی شهر پخش کردم.» مرد ساواکی با نام امام خمینی برآشفت و با لحن تمسخرآمیزی گفت: «خمینی، خمینی.» شیخ پرید وسط حرفش و گفت: «امام خمینی».

ناگهان چیزی تمام وجودم را پر کرد. امام خمینی مانند شعله ای در وجودم زبانه کشید و همه وجودم را تسخیر کرد. عاشق اش شدم. این خمینی کیست که برادرم برایش جان می دهد؟ نام امام، کم کم به من هویت بخشید. در وجودم دم به دم رشد کرد. امام را شناختم. مبارزه علیه فساد و ظلم و تباهی را. هر روز که رشد می کردم، در گذر این رشد، امام بیشتر نیز در وجودم شکل می گرفت. ردپای امام تا ابد به سینه ام نقش بست. امام که آمد، هویت اصلی انقلاب که نمایان شد، بسیج که به فرمان امام تشکیل شد، با درایت به آن پیوستم و عنوان بسیجی را برگزیدم.

جنگ در گرفت و مِهر امام، مرا در مِهرماه سال ۱۳۶۰، زمانی که شانزده سال بیشتر نداشتم، به عرصه نبرد کشاند. از طریق بسیج روستای نومل گرگان، برای آموزش یک ماهه به منجیل اعزام شدم. آموزش، سختی های خودش را داشت و باید توان تحمل ام را به آزمون می گذاشتم. از خودم، دلبستگی هایم و رؤیا های کودکانه جنگل دست کشیدم. فشردگی آموزش رزم و در کنار آن آموزش های عقیدتی سیاسی و مبارزه با نفس، نشان می داد که بعد از اینجا بر ما چه خواهد گذشت. عده ای در میانه راه بریدند و از همان پادگان گریختند. اما من یاد گرفتم که در دفاع از آرمان ها، باید با پای دل قدم به عرصه گذاشت، نه عقل.

اولین بار به کردستان اعزام شدیم. سه ماه در جاده بانه سردشت بودم و تجربیات بسیاری آموختم. دومین بار و پس از ده روز بازگشت از کردستان، به منطقه شرهانی اعزام و همان جا مستقر شدیم. یک ماه گذشته بود. هنوز سیر تکاملی خودم را دنبال می کردم و روزهای سنگر را با همرزمانم. گاهی برای شبیخون به دشمن، تا عمق خاک آنها می رفتیم. در هر کمین، دوستانی را از دست می دادم. صبح یک روز آرام، یکی از همسنگرانم صدایم زد. از سنگر بیرون رفتم. اسمش «قربان مراد» بود. این لقب را بچه های روستای جلین گرگان به او داده و به این نام صدایش می زدند. به من گفت: «محمدعلی جان، می خوام برم سنگر فرماندهی، یه هفته مرخصی بگیرم. اگه تو هم میای، بیا با هم بریم گرگان و برگردیم.» گفتم: «رفیق! یه ماه بیشتر نیست که اومدیم. تازه اگه مرخصی بدن، من نمیام. این همه راه برم و برگردم که چی؟» گفت: «حالا بیا با هم بریم پیش فرماندهی.» دنبالش راه افتادم، ولی سنگین راه می رفتم. دو قدم که رفتیم، برگشت. محکم دستم را گرفت و کشید و گفت: «بیا دیگه، مگه نون نومل نخوردی؟!».

سنگر فرماندهی خلوت بود. فرمانده گردان و دو نفر دیگر آنجا بودند. قربان مراد جلو رفت، سلام کرد و گفت: «یه هفته مرخصی می خوام.» همه نگاهش کردند. خودم را کمی عقب کشیدم. فرمانده دسته بلند شد و گفت: «میخوای چی کار؟ چند روز دیگه تحمل کن، ان شاءالله رفتنی هستید.» قربان گفت: «می خوام برم جلین، دورش خندق بکنم، بشینم تا عراقی ها بیان!» قربان پافشاری می کرد که همین امروز و همین حالا باید برود. زدم زیر خنده و گفتم: «می خوای بری خندق بکنی؟!» قربان گفت: «خندق نه داداش، می خوام برم با زن و بچه هام خدا حافظی کنم.» شرمنده شدم. سرم پایین افتاد. فرمانده راضی نبود. قربان تیربارچی ماهری بود و من خدمه اش بودم. هیکل درشتی داشت ولی تند راه می رفت. وقتی که برای پاتک به عراقی ها تا عمق می رفتیم، قربان با تمام تجهیزات و خود تیربار، تازه می گفت: «بچه ها هیزم هاتون رو بزارین روی کول من!» به آسانی بدوش می کشید و می رفت.

فرمانده به اصرار قربان، برای خداحافظی راضی شد. ازش پرسید: «دلیل این همه عجله واسه رفتن چیه؟» قربان گفت: «ان شاءالله بمونه تا برم و برگردم.» از فرماندهی بیرون آمدیم. نمی دانم چه شده بود که قربان دیگر به من گیر نداد. اصلاً فراموش کرد که من با او هستم. از من جدا شد، به همه سنگرها سرزد، نامه های بچه های گرگان را جمع کرد و رفت. پنج روز بعد، با چهره ای شاداب و خندان برگشت. نشست توی سنگر. با خودش یک سفره نان محلی آورده بود. نان ها را تکه تکه و بین بچه ها تقسیم کرد. یک تکه نان به من داد و گفت: «بگیر محمدعلی. تو که نیومدی، رفتم یه خداحافظی باحال کردم و برگشتم. بخور نون جلینه. اگه تو هم می اومدی نون نومل با خودت می آوردی.» زدم زیر خنده. تا تکان می خوردم می گفت: «تو مگه نون نومل نخوردی؟!»

از سنگر رفت بیرون و نیم ساعت بعد برگشت. دست خالی! برای خودش نان نمانده بود. گفتم: «چی شده قربان؟ برای خودت نون نمونده؟» گفت: «من توی جلین که بودم، خوردم. بچه هان که نخوردن.» لبخندی زد و قرآن کوچکی از جیبش بیرون آورد. دستم را گرفت و از سنگر بیرون برد. رفتیم یک گوشه خلوت. نزدیک غروب بود و آسمان خسته و دلگیر. تک تک صدای زوزه گلوله ای می آمد. سینه کش خاکریز نشستیم، مثل ساحل دریا. دست برد در جیبش و یک قرآن کوچک درآورد، جلویم گرفت و گفت: «یادم بده!» گفتم: «قربان، آخه تو سواد نداری.» حرفم را برید و گفت: «قندهاری، تو شروع کن بقیه اش با خودش! برام بخون.» نگاهش کردم. لبخندی زد و من شروع کردم به خواندن. چند صفحه که خواندم، قرآن را از دستم گرفت و گفت: «نه، نشد! باحال بخون، اینطوری نمی شه.» از جا بلند شد و رفت. یکی از بچه های اهل گرگان را صدا زد و با هم رفتند. من هم رفتم وضو گرفتم برای نماز مغرب.

بعد از نماز، قربان گیر داده بود به فرمانده. تیرباری را می خواست که وقت مرخصی رفتن تحویل داده بود. فرمانده با تعجب پرسید: «قربان، چند وقته یه جورایی شدی ها، مرخصی غیرمترقبه می خوای، تیربار غیرمترقبه می خوای، نکنه داری کنتاک بالا می زنی؟! حالا برو سنگرت شامت رو بخور، بعد بیا.» رفتیم سنگر خودمان. گفتم: «چیه؟ اسلحه هم غصه داره؟ بیا، اسلحه من مال تو.» گفت: «کلاش می خوام پشه بزنم!؟» گفتم: «برو با عراقی ها عوضش کن.» خندید و رفت یک گوشه سنگر، قرآن کوچکش را بیرون آورد و زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. گذاشتم به حال خودش باشد. وقت شام بود که برادر رجب درزی، فرمانده دسته که اهل جلین بود، آمد داخل سنگر و قربان را صدا زد. گفت: «شام خوردی؟ ساعت ۱۰ جلوی سنگر فرماندهی عملیات داریم. می خوایم بریم کمین.» یک مرتبه از جا بلند شدم و گفتم: «آخ جون! منم هستم.» قربان آرام بود. چیزی نگفت. با خودم گفتم این قربان هم عجب آدم عجیب و غریبیه! رو بهش کردم و گفتم: «قربان، خوشحال نیستی می خوایم بریم عملیات؟ مثل اینکه من خدمه تو هستم.» قربان گفت: «تا خدا چی بخواد.»

ساعت ۱۰ جلوی سنگر فرماندهی به خط شدیم. بی سیم چی، آرپی جی زن، تیربارچی، یکی یکی بچه ها را به اسم می خواندند. نوبت به قربان که رسید، خوشحال شدم. همراه قربان از صف بیرون رفتم تا در گروه ضربت قرار بگیرم. فرمانده گفت: «خدمه ها نه، فقط همین ها که خوندم.» اسم من نبود. قربان و گروه ضربت، برای توجیه عملیات به سنگر فرماندهی رفتند. من ناامید برگشتم به سنگر خودم و خوابیدم. صبح که بلند شدم و دوروبرم را نگاه کردم، قربان را ندیدم. با خودم گفتم تا حالا باید برگشته باشند. نماز خواندم و صبحانه خوردم، ولی باز خبری نشد. گفتم بروم فرماندهی ببینم چرا بچه ها برنگشتند. رفتم دیدم برادر درزی، فرمانده گروه، سرش را انداخته پایین. بچه ها هم دورش نشسته بودند. سلام کردم و گفتم: «پس کو قربان؟» هیچ کس حرفی نزد. درزی گفت: «با قناسه زدن تو گردنش، همون جا دردم شهید شد.» گفتم: «پس جنازه اش کو؟» گفت: «همون دیشب که برگشتیم، مستقیم بردنش معراج تا بعدش بفرستن گرگان.»

قربان به من آموخت که از شهادت خود، آگاهی کامل پیدا کرده بود. این رویداد ها، مرا دم به دم متحول تر می کرد؛ اما نه آن تحولی که قربان به آن رسیده بود. شاید به همین خاطر بود که بچه هایی مثل شهید قربان، بدون سواد خواندن و نوشتن، به تحول عظیمی دست یافته بودند. آنها رفتند و من ماندم. شب و تاریکی خاک و خاکریز، صدای صوت خمپاره، وزوز گلوله، غرش تانک خسته و خواب آلوده در سپیده دم. گنگ و تار. باید به خودم سری می زدم. فردا، دشواری راه، دشوار تر می شود. این اول راه ورسم عاشقی است.

مناطق عملیاتی جفیر، شلمچه، عملیات های فاو، کربلای یک، کربلای چهار، کربلای پنج، تک عراق در شلمچه و جزیره مجنون. سه بار شیمیایی شدم، دوبار هم موج انفجار نصیبم شد! همراه گردان مسلم به منطقه عملیاتی مجنون رفتیم. منطقه ای پوشیده از

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.