پاورپوینت کامل این گونه مردن را از خدا نخواسته بودم ۷۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل این گونه مردن را از خدا نخواسته بودم ۷۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل این گونه مردن را از خدا نخواسته بودم ۷۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل این گونه مردن را از خدا نخواسته بودم ۷۱ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

در کوچه پس کوچه های شهرمان انسان هایی زندگی می کنند که هرچند ساکت اند اما قادرند چرخ های از حرکت افتاده دنیایی را به راه بیندازند. آنها خاطرات و حرف های عجیبی دارند که یک انسان بیراهه رفته را هدایت می کند و یک خفته را بیدار می کند. اما ما از آنها غافلیم و چشم به چیزها و کسانی دوخته ایم که اگر ما را ویران نکنند، آبادی هم نشانمان نمی دهند.

خدمت دوتا از دختران بزرگوار شهید عزیز آیت الله مدنی رسیدیم و مجموع صحبت هایشان شد این مختصر. من که شهید مدنی را ندیده بودم و نه انس و الفتی با آن بزرگورا داشتم اما حالا هم قطره ای از دریای پربرکت وجود آقا چشیده ام و هم با جرأت می گویم که محبت خاصی به ایشان پیدا کرده ام. محبت یک فرزند به پدر و توقعی که… شاید ایشان هم در حق من دعای فرزند بخوانند.

۱. تبریز آذر سال ۱۲۸۳ ه.ش

با سلام و صلوات اولین فرزندشان به دنیا آمد. پدر قبل از تولد فرزندش در خواب سید بزرگواری را دیده بود که چهره نورانی داشت. سید به او فرموده بودند در انتظار فرزندی هستی؟ پدر سری تکان داده بود و سید فرموده بود: این نوزاد از ذریه ماست و اسلام از او خدمات بسیاری خواهد دید. در تربیتش سخت بکوش.

و حالا آن بچه به دنیا چشم گشوده بود.

۲. نشسته بود بالای سر جنازه مادر و گریه می کرد. پنج ساله بود و بی مادر شده بود. پدر برای اینکه غم بی مادری از پا نیندازدش همراه همیشگی اش شد. با خودش می برد مغازه و برایش داستان می گفت. از گذشته، از اهل بیت (علیهم السلام)، از خوبی ها، از بدی ها و….

۳. خیلی مورد توجه پدر بود. چون اخلاق و رفتارش با بقیه جوان های هم سن اش تومنی ده هزار فرق می کرد. و این باعث می شد که دلبستگی به او بیشتر شود. شانزده ساله بود که راهی نجف شد برای درس خواندن. می خواست علم دین بیاموزد.

۴. چند سالی که درس خواند، به فکر ازدواج افتاد. از همان نجف زن گرفت و خانه ای هم روبه راه کرد. خانه بزرگ بود. دور تا دورش اتاق بود و حیاط وسیعی هم وسط. فضای خانه جان می داد برای روضه گرفتن. هفته ای یک بار مجلس می گرفتند. شلوغ هم می شد. خانم بساط چای را آماده می کرد. اتاق ها را جارو می کرد و حیاط را هم فرش می انداخت. همه اینها را شب قبل آماده می کرد. صبح که می شد جمعیت می آمدند. آقا روی صندلی گوشه حیاط می نشست. سخنرانی می کردند و بعد هم روضه می خواندند. روضه خواندنشان همان مقتل خوانی بود اما چنان سوزی در کلام ساده شان بود و چنان اشکی می ریختند که جمعیت را منقلب می کردند و صدای گریه فضا را پر می کرد.

۵. کارها را تقسیم کرده بودند. کارهای خانه با «خانم» بود و کارهای بیرون هم با «آقا». بچه ها به مادر «خانم» می گفتند و به پدر «آقا». چون پدر و مادر همدیگر را این گونه صدا می زدند. آقا درسشان خیلی زیاد بود، اما کارهای بیرون را حتماً انجام می دادند. خانم هم زحمت بچه ها را به دوش می کشیدند البته با رضایت و سخت کوشی خودشان.

۶. «آقا» اغلب دیر می رسیدند منزل، به خاطر همین بچه ها غذایشان را می خوردند، بعد که ایشان می آمدند دعوا بود سر آنکه کدام سینی غذا را برای آقا ببرند. همه دنبال آن نگاه قشنگ و پرمحبت آقا بودند و کلمات شیرین ترکی که بعد از غذا می گفتند. بچه ها سینی را به اتاق مطالعه می بردند تا آقا در کنار کتاب هایشان غذا میل کنند. آن وقت دوباره می دویدند تا پارچ آب و لگن را ببرند برای دست شستن آقا. بازهم با زرنگی هرکس که زودتر می برد، محبت فراوان آقا روزی او می شد.

۷. آن موقع این بحث های خانواده و مهارت های زندگی و همسرداری و… این حرف ها و کتاب ها نبود. آقا و خانم اهل دین داری بودند تا اهل قیل و قال. آن قدر حریم یکدیگر را رعایت می کردند، آن قدر به هم احترام می گذاشتند که خواه ناخواه تمام وجود بچه ها نسبت به آنها احترام می شد. هیچ وقت باهم بلند صحبت نکردند و یا کلام نادرستی بینشان رد و بدل نشد. آقا هر وقت هم می خواستند تذکری به خانم بدهند دور از چشم همه بود.

۸. خانم را «رئیس» صدا می کردند. گاهی هم که بچه ها «رئیس» را آزرده خاطر می کردند چنان چهره آقا درهم می رفت که به تکاپو می افتادند تا خانم را راضی کنند. آن وقت بود که اخم از چهره آقا پاک می شد.

۹. بین بچه ها محبت زیادی حکمفرما بود. هیچ وقت هیچ کدام به دیگری بی احترامی نمی کرد. این را از آقا و خانم یاد گرفته بودند که هر وقت می خواستند تذکری بدهند، آرام خاطی را صدا می کردند و دور از چشم دیگران اشتباهش را متذکر می شدند.

۱۰. دوست داشتند بچه ها نماز را اول وقت بخوانند. موقع اذان که می شد گاهی می گفتند: وقت نماز است. همین. بچه ها هم دلشان نمی خواست که حرف ایشان زمین بماند. اما بعضی اوقات نمازشان دیر می شد وقتی عصر می دیدند تازه می خواهیم نماز بخوانیم، آرام می پرسیدند: چطور شده نمازت تا الان مانده. این حرف خودش کلی شرمندگی برایمان می آورد.

۱۱. بچه ها سیبی را برداشته بودند و بازی می کردند. تا متوجه شدند ابروهایشان درهم رفت. سیب را از بچه ها گرفتند و فرمودند: اینها نعمت خداست. احترام دارد. گاهی که میوه نیم خورده ای دور می افتاد آقا خیلی ناراحت می شدند. حتی بچه ها حین راه رفتن نان هم می خوردند چشمان نگران آقا به خورده نان هایی بود که روی زمین می ریخت. می فرمودند: بی احترامی به نعمت است. بشینید و بخورید تا خورده هایش زیر دست و پا نریزد.

۱۲. بیماری سل در شهر شایع شده بود. آقا هم دچار شدند. حالشان روزبه روز وخیم تر می شد. در بیمارستان نجف بستری شان کردند اما فایده نداشت. دکترها قطع امید کرده بودند. آن روز را هم روز آخر و ساعت آخر حیات ایشان می دانستند، حتی ملافه را روی صورت ایشان کشیدند و در اتاقی رهایشان کردند. یکی از دوستان آقا می روند دیدن ایشان و ملافه را عقب می زنند و می پرسند: حاج آقا چطوری؟ آقا هم در آن حالت این جمله را می فرمایند که: الحمدلله. اما مرگ این جوری از خدا نخواسته بودم.

زمان نمی گذرد که برعکس انتظار دکترها حال ایشان رو به بهبودی می رود و خوب می شوند و تنها تابستان ها گرمای نجف را دیگر نمی توانستند تحمل کنند و می آمدند ایران، همدان، روستای مرادبک برای تبلیغ.

۱۳. فردا صبح خانه روضه داشتند. شب خانم با دختر بزرگشان زهرا همه کارها را انجام دادند و خوابیدند. صبح که شد زهرا دختر آقا هرچه کرد نتوانست از جایش برخیزد. از کمر به پایین بدنش فلج شده بود. اهل خانه در بهت و حیرت بودند. آقا مثل همیشه سخنرانی کردند و روضه خواندند. بعد از مردم خواستند برای زهرا دعا کنند. هر روز زهرا بدتر می شد. آقا با آن محبتشان وقتی زهرا را می دیدند زجر می کشیدند. هرچه دکتر بود آوردند بالای سر زهرا اما افاقه نمی کرد تا اینکه زهرا فوت کرد. آقا صبر را بر بی قراری ترجیح دادند. هرچند که همیشه متأسف و اندوهناک رفتن زهرا بودند.

۱۴. برای بقیه دخترها خواستگار می آمد. آقا سه تا نکته را دقت می کردند. یکی تقوای داماد، دیگر اخلاق او و سوم اینکه خسیس نباشد. تحقیق می کردند و با خانم مشورت می کردند و بعد با مهریه ای اندک سنت پیامبر(ص) را جاری می کردند.

۱۵. دوباره تابستان می رسید و آقا مجبور بودند بروند ایران. راهی روستای کوچک مرادبک شدند. آنجا همه منتظر ورودشان بودند. نه ماه صبر می کردند تا سه ماه آقا برکت روستایشان شود. نیت ایشان این بود که روستای اسلامی بسازند که برای همه الگو باشد و عملاً هم همین طور شده بود. زن و مرد، پیر و جوان، بزرگ و کوچک هم بسیار علاقمند به ایشان بودند و هم عاشق دین اسلام. بسیار تلاش می کردند تا واجبات خدا را انجام دهند و محرمات را ترک کنند. در این روستا بی حجابی نبود، شراب و مخدر نبود… پایگاه خوبی برای کارهای انقلابی آقا در همدان شده بود.

۱۶. ساواک رفت و آمد آقا را زیر نظر داشت و نتیجه این شد که یک بار که آقا آمدند ایران ممنوع الخروج شدند. آقا هم نامه نوشتند که اگر می خواهید شما هم بیایید ایران. خیلی سریع اثاث منزل جمع شد و خانم همراه دو دامادشان وسایل ضروری را سوار کامیون کردند و همه عقب کنار وسایل نشستند و راهی ایران شدند. یک راست رفتند تهران منزل مرحوم کافی. چند هفته ای را مهمان آقای کافی بودند تا اینکه آقا خانه ای اجاره کردند و ساکن شدند.

۱۷. مرحوم کافی شاگرد آقا بودند. به ایشان گفته بودند که می خواهم یک مهدیه بزنم نظر شما را می خواهم. آقا هم دست مرحوم کافی را گرفته بودند و گفته بودند برویم قم، مسجد جمکران به امام زمان(عج) متوسل شویم تا صلاح و خیرش را بدانیم. شب تا صبح در مسجد عبادت کرده بودند و صبح آقا با شادی به مرحوم کافی فرموده بودند: این کار را انجام بده که خدا کمک می کند و… مهدیه تهران ساخته شد.

۱۸. آقا خیلی ذوق بچه ها را داشتند. وقتی نوزاد را می دادند بغلشان آقا اولین کارشان این بود که زبانشان را در دهان نوزاد می گذاشتند و نوزاد آرام می مکید. خیلی برایمان عجیب بود که هر بچه ای که بی تابی می کرد تا در آغوش آقا می گذاشتیمش آرام می شد.

۱۹. آقا از وقتی آمده بودند ایران، فعالیت هایشان خیلی گسترده تر شده بود. دیگر کمتر از قبل می توانستند در جمع خانواده باشند. ساواک هم به خاطر فعالیت هایشان شب و روز ایشان را تحت نظارت داشت. چه تهران و چه شهرستان ها می رفتند و سخنرانی های پرشوری می کردند و بر علیه شاه و رژیم اش صحبت می کردند و با شجاعت هم از امام دفاع می کردند.

۲۰. چند روزی بود که ساواک خانه را به شدت محاصره کرده بود و کمتر کسی می توانست خدمت ایشان برسد. «من برای به دنیا آمدن فرزندم رفته بودم پیش ایشان و البته مراسم عقد خواهرم هم بود. ترس و دلهره عجیبی تو دل همه بود. چند روزی تا تولد بچه مانده بود که آقا از من خواستند خانه را ترک کنم و به جای امن تری بروم. خیلی این حرف برایم سخت بود به همین خاطر به شدت گریه می کردم. آقا حال را که دیدند اشکشان سرازیر شد. مرا در آغوش گرفتند و فرمودند: من نگران هستم. می ترسم شب، نصف شب، ساواک بریزد داخل خانه و شما را اذیت کند. دلم نمی خواهد شما بروید اما در این حالت می ترسم که هم به شما و هم به بچه آسیب برسد و من نرفتم.»

۲۱. نصف شب بود. آقا داشتند نماز می خواندند که در خانه به شدت کوبیده شد. خانم سراسیمه از خواب برخواستند و در را باز کردند. مأمورین ساواک با سروصدا ریختند داخل خانه. دوتا دخترهای آقا خواب بودند که از سروصدا و غوغایی که به پا شده بود بیدار شدند. خانه را به هم ریختند و آقا را هم با بی احترامی بردند. ترس عجیبی در دل اهل خانه افتاده بود. یکی از دخترهای ایشان که اتفاقاً تازه هم عقد کرده بود از شدت ترس آن شب، تا مدت ها بیمار شد.

۲۲. سه روز از دستگیری آقا گذشته بود که تلفن زدند. تبعیدگاهشان نورآباد ممسنی بود. خانم سریع وسایل ضروری را برداشتند و راهی شدند. آقا توی همان چند روز محبتشان در دل اهالی افتاده بود. شده بودند پیش نماز مسجد. خانم و بچه ها هم در خانه کنار مسجد ساکن شدند. خانه محل

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.