پاورپوینت کامل حسین دیروز شفیع فردا ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل حسین دیروز شفیع فردا ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حسین دیروز شفیع فردا ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل حسین دیروز شفیع فردا ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۳۰
تهران همیشه برایم بوی دود داشت و خستگی ترافیک. اما این بار که برای دیدن دوستان رفتیم، روزیمان خیلی زیاد بود. خانه دو شهید هم رفتیم. برای اولین بار حس کردیم که تهران رفتن مزه محبت دارد و بوی دوستی. ساعت ۴:۳۰ می رویم خانه شهید قدیری. اما بعد از دو ساعت که بیرون می آییم، پرانرژی راه می افتیم توی کوچه پس کوچه های باریک، دنبال آدرس شهید شفیعی.
برادر شهید شفیعی که خودشان جانباز هستند، آن قدر متواضعانه پله های سه طبقه را برای ما پایین می آیند، آهسته و با سختی که شرمنده می شویم. مادر شهید، یعنی مادر حسین (نادر) هم می آید استقبالمان. صورت خندانش و تعارف های مادرانه اش خجالتمان را می ریزد دور. از همان اولی که مادر و برادر از حسین می گویند تا آخر که به شهادت حسین می رسیم، لبخند می زنند. ما داشت گریه مان می گرفت، اما مادر نه. می گفت: خوشحال است که بچه اش را سالم تحویل خدا داده و امانت داری کرده.
کوچه چندان بزرگ نبود. همسایه ها ماشین هایشان را گوشه و کنار پارک کرده بودند. کسی در حالی که آرام روی دو پایش نشسته بود سرش را از پشت ماشین بیرون آورد و با چشمانش کوچه را نگاه تندی کرد. پشت سرش ده دوازده تا بچه دیگر به ردیف مثل او نشسته بودند. همه تقریباً دوازده سیزده ساله بودند. گروهشان چشم به حسین داشتند تا دستور او را بشنوند. حسین چشمان تیزش را گرداند و تمام کوچه را از نظر گذراند. کسی نبود. زیرک تر از این حرف ها بود. فهمید که آن گروه کجا کمین کرده اند. آرام بچه هایش را به ستون حرکت داد. کوچه را دور زد و از پشت در، یک لحظه سه گروه دیگر ریختند. دعوا بالا گرفت. گروه حسین پیروز عملیات بود. بچه ها دست به سر و روی او کشیدند. مثلا فرمانده شان بود. خیلی دوستش داشتند. به دستور حسین قرار شد روی چندتا از دیوارها علیه آن گروه شعار نوشته شود. بچه ها آماده بودند.
حسین نشسته بود توی سایه دیوار. گروه هم دورش مشغول بودند. داشتند تیروکمان درست می کردند. تیروکمان ها باید طوری ساخته می شد که با یک ریگ ریز کار می کرد. برای نبردشان با بچه های کوچه پایین نیاز داشتند. وقتی کارشان تمام شد حسین تیروکمانش را برداشت و رفت داخل خانه. سرکی کشید.
تیروکمانش را برداشت و زد. ریگ با سرعت رفت. نتیجه کار خوب نشد. چون سنگ به شیشه همسایه خورد. شیشه اندازه همان سنگ ریزه سوراخ شد که دستی حسین را عقب کشید. برادر بزرگش بود. دید که حسین چه کار کرد. دستش را بالا برد و محکم توی صورت حسین زد و با ناراحتی گفت: این چه کاری بود کردی؟ شیشه مردم را از بین بردی. گناه دارد. گوشش سوت می کشید، اما مغزش بیشتر. چقدر کار بدی انجام داده بود. حق الناس… سرش را از خجالت بلند نکرد. دستش را روی صورتش گرفت و…
همسایه آمده بود دم خانه با مادر کار داشت. مادر چادرش را سر کرد و رفت دم در. وقتی برگشت، می خندید. می گفت: همسایه می گوید چرا حسین بچه مرا جزو گروه خودش نمی کند. ما دوست داریم حسین سرگروهشان باشد. این اولین بار نبود که همسایه ها می خواستند حسین بچه شان را عضو گروه خودش کند.
راستش اسم حسین، حسین نبود. نادر بود. همه این شیطنت ها هم که خواندید از نادر بود. بعد که نادر بزرگ تر شد مادر یک دیگ اش گوشه حیاط پخت. روضه هم خواند و اش را بین همه قسمت کرد و گفت: دیگر نادر را نادر صدا نزنید. حسین صدایش کنید. پس «حسین شفیعی» رسمیت پیدا کرد.
حسین دیگر مدرسه راهنمایی می رفت. مادر صبح ها بچه های بزرگ تر را بیدار می کرد که «بلند شید! یا علی، تظاهرات شروع شده. نمی رسید. زود باشید!» بچه ها بلند می شدند. سر سفره صبحانه و محبت مادر سیر می شدند و دل شیر پیدا می کردند و یاعلی توی کوچه و خیابان: «بگو مرگ بر شاه / بگو مرگ بر شاه / ای شاه خائن آواره گردی / خاک وطن را ویرانه کردی / کشتی جوانان وطن، الله اکبر / کردی هزاران تن کفن، الله اکبر.» حسین هم بچه همین مادر بود. پدرش را هم می دید که چه دل و جرئتی به خرج می دهد. حالا برای خودش «زبل» شده بود. یک بار با بچه های مدرسه ریخته بودند توی خیابان، ماشین ارتشی را واژگون کرده، به آتش کشیده بودند.
چند وقتی بود سر سفره غذا حسین خیلی با دقت گوشت های غذایش را درمی آورد و می گذاشت کنار بشقابش و نمی خورد. بعد هم گوشت ها را برمی داشت و می برد به گربه ای که چندتا بچه داشت، می داد. گربه هم نامردی نکرد. شده بود نگهبان حسین مثلاً. یک بار حسین داشت با برادرش می رفت خانه یکی از اقوام. گربه جلوی حسین راه می رفت. وقتی رسیده بودند گربه دم در نشسته بود. موقع برگشتن هم دوباره جلوی حسین راه افتاده بود. کلی خندیده بودند. البته فقط به این اکتفا نمی کرد. گاهی می رفت دم قصابی، تکه هایی را که دور می ریختند را توی یک کیسه می کرد و می آورد. می برد می گذاشت برای چندتا سگی که دور از خانه ها بودند تا بتوانند شکم بچه هایشان را سیر کنند. نتیجه اش هم این شده بود که یک بار حسین با برادر بزرگش مسعود داشتند از آن مسیر می رفتند، چندتا سگ قلعه حمله می کنند طرفشان که همزمان سگ های ولگرد هم می آیند. دور حسین و مسعود را گرفته بودند برای محافظت و با سگ های قلعه جنگیده بودند. مسعود می گفت: ما را تا دم مدرسه اسکورت کردند.
مهمان داشتند. بچه های کوچک کلافه شان کرده بودند. حسین از در که آمد، بچه ها انگار منجی خودشان را پیدا کردند. حسین همبازی شان می شد و کلی هم در مقابل شیطنت هایشان صبوری می کرد. بعد هم بغلشان می کرد و می بردشان از مغازه سر کوچه با پول خودش خوراکی برایشان می خرید. بیخود نبود که همه دوستش داشتند.
این دو سه تا قطعه کوچک داستان بچه محل تهرانی هاست. همین که امروز شماست، دیروز برادر من است و فردای بچه های شما. این خاطرات کوچک از حسین شفیعی است که مثل شما جوان ها بوده. یعنی مثل امروز من شیطان و پرشور، مثل دیروز برادر او در کوچه های شهر بازی کرده و مثل فردای بچه های شما دوستانی دارد که گروه می شوند، دعوا می کنند، فوتبال بازی می کنند و یا نقشه می کشند برای پیروزی. اما هیچ کس او را نمی شناسد. جوان های محلشان از او هیچ نمی دانند. اما شما می توانید. باید یک قیام بکنید. یک برنامه ریزی عادی. دلتان اگر بسوزد، قضیه درست می شود. برای بچه های کوچه تان بگویید. از حسین، جواد، از مجتبی و امیر، از ناصر و محمود بگویید. بچه های ما فکر می کنند که شهید یعنی خُلق تَنگ، یعنی سختی و گریه. آشنایی با شهید یعنی خداحافظ دنیا و سلام قبر و قیامت. خداحافظ شادی و نشاط و سلام غم و غصه. یعنی خداحافظ بازی، فوتبال، پفک و سلام؛ یعنی جدیت، مخالفت و ریاضت.
باید همت کرد. حسین قهرمانِ یکی از هزاران پس کوچه تهران است. پشت دیوارهای همین کوچه ها، سینه کش دیوار توی سایه می نشسته و با گروهش نقشه می کشیده. پاهایش را دراز می کرده و با بچه ها هم که همه مثل او پاهایشان را دراز کرده بودند حرف می زده. روی همین دیوارها شعار می نوشته و بعدهم دعوا به پا می شده و بزن و فرار کن.
شاید، فقط شاید اگر در هر کوچه ای یک صند
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 