پاورپوینت کامل عبور از پیکرهای آسمانی;پاکسازی پاسگاه زید، به روایت رزمنده اسلام، حمید چاوشی ۶۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل عبور از پیکرهای آسمانی;پاکسازی پاسگاه زید، به روایت رزمنده اسلام، حمید چاوشی ۶۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عبور از پیکرهای آسمانی;پاکسازی پاسگاه زید، به روایت رزمنده اسلام، حمید چاوشی ۶۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل عبور از پیکرهای آسمانی;پاکسازی پاسگاه زید، به روایت رزمنده اسلام، حمید چاوشی ۶۷ اسلاید در PowerPoint :
۲۶
اشاره: حمید چاوشی در عملیات های بستان، فتح المبین، بیت المقدس، محرم، والفجر هشت، چهار و یک، خیبر، بدر و کربلای چهار و پنج حضور فعال داشت. ابتدای جنگ، سال ۵۹ کلاس اول نظری بود. به خاطر سن کمش قبول نمی کردند اعزامش کنند، ولی با اصرار زیادی در دی ماه سال ۵۹ موفق شد همراه دوستانش به جبهه برود. آموزش مقدماتی را در اسب دوانی فرح آباد، زیر نظر شهید بهرام شیخی گذارند و نهایتا در قالب یک گروه شصت هفتاد نفره به غرب کشور و جبهه پاوه اعزام شدند. او هم اکنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت است. اکنون بخش هایی از خاطرات او را با هم مرور می کنیم:
باید بسوزم، ولی اسیر نشو م
در عملیات رمضان در توپخانه، در قسمت هدایت آتش خدمت می کردم. هر روز پسر بچه کوچکی را می دیدم که تمام دستش سوخته و هر روز پانسمانش را عوض می کند. یک روز از او پرسیدم: چرا دستت این طوری شده؟ گفت: در مرحله اول عملیات رمضان در منطقه پاسگاه زید و در لشکر امام حسین(ع) گردان ما متلاشی شد. ما در آن زمان نزدیک به ۲۴ کیلومتر پیشروی کرده بودیم و تا کانال ماهی پیش رفته بودیم. وقتی که عقب نشینی شد و بچه ها برمی گشتند عقب، عراقی ها عده ای از بچه ها را دستگیر کردند و چون فاصله زیاد نبود، بچه ها را دنبال می کردند. یک نفربر که به عقب برمی گشت پر از نیرو بود و جایی برای ایستادن من نداشت. بنابراین با دستم اگزوز را گرفتم و آویزان شدم. می سوختم، اما مدام با خودم می گفتم: باید بسوزم، ولی اسیر نشوم!
کمک های مردمی و فکر غلط!
ایام عید بود و ما در پاسگاه زید نیروی پدافند بودیم. اکثر کارت پستال هایی که از طرف مردم برای تبریک این ایام به دست ما رسیده بود در پشتشان عکس حضرت امام قرار داشت. کار اشتباهی کردم و با خودم فکر کردم چون عراقی ها هم مثل ما مسلمان هستند، بهتر است این عکس ها را به دستشان برسانیم. برای همین هم تعداد زیادی از این عکس ها را به انتهای سیم ترمز موتور بستم و قسمت دیگر سیم موتور را به صورت حلقه گره زدم. بعد هم خمپاره ۶۰ را روی لوله گذاشتم و عکس هایی را که به سیم ترمز موتور بسته بودم روی خمپاره ۶۰ گذاشتم تا عکس ها را برای عراقی ها بفرستم. وقتی خمپاره شلیک شد واکنشش به حدی بود که دست من را پاره کرد و همه عکس های امام از قسمت بالا پاره شد و ریخت روی سر خودم. در همان لحظه بلافاصله عراقی ها منطقه را زیر آتش گرفتند. حتی ممکن بود با این کار دست و یا حتی جان خودم را هم از دست بدهم.
از بچه ها خجالت کشیدم
بعد از عملیات خیبر، کادر گردان ها را برای آموزش سکانداری به سد درودزن شیراز فرستادند. ما بچه های لشکر امام حسین(ع) برای گذراندن آموزش انتخاب شده بودیم. یک روز امام جمعه شیراز وقتی برای ما صحبت می کرد، جمله ای گفت که همیشه برای من ماندگار شد. ایشان گفت: «برادرهای لشکر امام حسین(ع) قدر خودتان را بدانید! شما خبر دارید من یک روز به شدت از شما خجالت کشیدم؟»
ایشان می گفت: من در عملیات والفجر چهار در پادگان ۷ تیر مهمان شما بودم و در تبلیغات لشکر امام حسین(ع) که در اتاق های انتهایی مسجد قرار داشت، خوابیده بودم که صدای همهمه و نماز، من را از خواب بیدار کرد. از اتاق خارج شدم و دیدم مسجد خیلی شلوغ است و همه مشغول خواندن نماز هستند. از خودم خجالت کشیدم و گفتم چرا این قدر دیر برای نماز صبح بلند شدم؟ هیچ سوالی نکردم و تند رفتم وضو بگیرم، اما دیدم دستشویی ها خیلی شلوغ است. بالاخره وضو گرفتم و خواستم نماز صبح بخوانم که متوجه شدم اذان صبح هنوز نشده و نزدیک به ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ نفر نیرو نماز شب می خوانند.
رویای صادقه
یک شب خواب دیدم در یک منطقه باتلاقی در یک ساحل به حالت سختی و ناراحتی همراه حضرت آیت الله یثربی(نماینده امام) می دویدیم و نفس نفس می زدیم. این خواب من بعد از سه – چهار ماه تعبیر شد. درست در مرحله دوم عملیات خیبر و قبل از حمله به دشمن، حضرت آیت الله یثربی به دیدن بچه ها آمدند و به همگی عطر دادند و به بچه ها روحیه دادند. بعد از ظهر عملیات، شهید خرازی روی عکس های هوایی همه گروهان ها را توجیه کردند که چگونه باید عمل کنند و کجا را بگیرند. در همین حال یک مداح خوش صدا نزدیک نفربر فرمانده لشگر (شهیدخرازی) مصیبت حضرت زهرا(س) را می خواند. بچه ها حال عجیبی پیدا کرده بودند. بعد از شروع عملیات، وقتی به دژ عراقی ها رسیدیم از کنار ساحل هور العظیم می دویدیم. زیر پای مان جسد شهدای خودمان بود که شب های گذشته عملیات کرده بودند، اما موفق به فتح منطقه نشده بودند. شاید نزدیک به سیصد نفر از شهدای مان در گِل ها بودند و ما برای ادامه عملیات مجبور بودیم به سرعت از روی آنها رد شویم. عراقی ها دژ را شکافته بودند و آب هور به سرعت وارد کانالی که جلوی مواضع عراقی ها بود، می شد. یعنی اگر می خواستی از آب عبور کنی، شدت جریان به قدری بود که حتما با جریان آب، وارد کانال می شدی. ما چند نردبان گذاشتیم و از روی آب عبور کردیم. نزدیک به دو- سه کیلومتر پیاده دویدیم و رسیدیم به جاده ای که کنار مقری قرار داشت و ما باید آن جا مستقر می شدیم. در همین حین هواپیماهای دشمن منور ریختند و همراه منورها هم چیزهای دیگری ریختند که شش – هفت نفر از بچه ها شهید و مجروح شدند. مکانی که قرار بود مستقر شویم، دژی بود که ارتفاعش از قد یک آدم، کوچک تر بود. چون بچه ها روز پشت دژ، چهار دست و پا راه می رفتند، پشت دژ مستقر شدیم. وقتی نگاه کردیم، تعداد زیادی از عراقی را در مقری که کنار همین دژ بود، دیدیم. من به بچه ها گفتم خیلی تیراندازی نکنید. تیرهایتان را نگه دارید. ممکن است فردا پاتک شود و ما مهمات نداریم، ولی بچه ها به شوق آمده بودند. عراقی ها واقعا به ما نزدیک بودند و گلوله ها دقیقا به هدف اصابت می کرد. به همین خاطر بچه ها مدام به طرف عراقی ها تیراندازی می کردند. قرار بر این بود که لشکر محمد رسول الله(ص) به ما ملحق و در جناح چپ ما مستقر شود. در همین حین متوجه شدیم دو دستگاه تانک با سرعت به طرف ما حرکت می کنند. خیلی خوشحال شدیم. چون فکر می کردیم بچه های خودمان هستند، اما بعد متوجه شدیم تانک ها عراقی هستند و دارند از خط فرار می کنند. بچه ها هر چقدر آرپیجی زدند، به تانک ها اصابت نکرد. ساعت نه صبح بود. ما پشت خاکریز مستقر شده بودیم و با نوک کلاش چاله های کوچکی کنده بودیم و منتظر بودیم تا برای مان مهمات بیاورند. بلاخره از طرف خط خودمان یک نفربر حاوی مهمات به سرعت به طرف ما حرکت کرد؛ که به محض رسیدن، عراقی ها روی دژ نفربر را زدند و نفربر مثل قارچ بالا رفت و متلاشی شد. نفربر بعدی دور زد و به سمت خط خودمان حرکت کرد یعنی عملا هیچ مهماتی برای مان نیامد. همین طور بلاتکلیف نشسته بودیم. از جناح چپ مان هم باران گلوله می آمد و تانک های عراقی پشت سر هم آرایش گرفته بودند و می خواستند پاتک بزنند. به گردان حضرت رسول(ص) گفتیم: یک مشت گلوله به ما قرض می دهید؟» یک خشاب به ما دادند و ما گلوله ها را بین خودمان تقسیم کردیم. یک پسر کوچک اصفهانی در جمع ما بود. رفت پشت خاکریز و شروع کرد به سرک کشیدن و تیر اندازی کردن. گفتم: پسرجان! این قدر بالا نرو. گلوله می خوری. فعلا که عراقی ها حمله نکردند، گلوله هات رو مصرف نکن. یک کلاه عراقی هم پیدا کرده بود و روی سرش گذاشته بود و مدام می رفت بالا شلیک می کرد و بعد برمی گشت و می گفت: ماشاءالله برادران حضرت رسول! برید جلو. این بار که بالا رفت دوتا گلوله شلیک کرد و بعد سرش را گذاشت روی خاکریز. مثل مرغی شده بود که سرش را بریده باشند. خون به خاک ها می ریخت و بخار به هوا بلند می شد. گلوله به گردنش اصابت کرده بود. دست نوازش رو سرش کشیدیم و همان جا برای همیشه خوابید. بعد از چند دقیقه عراقی ها به خاکریز ما حمله کردند. ما هیچ کدام فشنگ نداشتیم. عده ای از طریق دشت فرار کردند و عده ای اسیر شدند. من خودم چهار دست و پا از کنار هور و از میان گل ها فرار کردم موقعه ی که برمی گشتم، یاد خوابی که در سنندج دیدم، افتادم.
خط مقدم و تدارکات گردان
هوا سرد بود. هنوز به نیروها پتو نرسانده بودیم. سنگر نساخته بودیم و به عجله مستقر شده بودیم. در همان ابتدای کار، حاج اصغر رجایی، فرمانده گردان به من گفت: بیا برویم ببینیم می توانیم چیزی برای بچه ها پیدا کنیم. با آقای رجایی به طرف نال پاریزه حرکت کردیم صدای گلوله و خمپاره به شدت شنیده می شد، اما فکر نمی کردیم این جا خط مقدم باشد و نباید از این جا عبور کنیم وجلوتر برویم. با موتور همراه حاج اصغر حرکت کردیم. من مجروح بودم و اسلحه حمل نمی کردم. منتهی یک اورکوت عراقی پلنگی تنم بود و حاج اصغر لباس سبز سپاه را بر تن داشت. خیلی دور شدیم. بین راه پر از پلیت و تراورز و پتو وکلاش و اسلحه روی زمین ریخته بود. گفتیم: خدایا چرا اینها را جمع نکردند؟ به حاج اصغر گفتم: موقع برگشت به تدارکات گردان بگوییم حتما اینها را جمع کند. از پیچ که خواستیم عبور کنیم متوجه شدم یک نفربر ایستاده و عربی صحبت می کنند. نگاه کردیم. عراقی بودند و ما را بستند به گلوله و خمپاره. ما هم بلافاصله از فاصله ۱۰۰ متری عراقی ها دور زدیم و برگشتیم عقب.
عملیات والفجر چهار
سال ۶۲ بود و من در توپخانه ۱۳۰ لشکر امام حسین(ع) خدمت می کردم. از سردار میرسفیان، مسئول و فرمانده ارشد توپخانه تقاضا کردم که به گردان های پیاده ملحق شوم. اما ایشان به شدت مخالفت کردند که واحد توپخانه را ترک نمی کند. ولی در عین حال جلوی خواسته من مقاومتی نکردند. در آن زمان به همراه دوستانم به طرف منطقه مریوان و پاسگاه شهید عبادت حرکت کردیم. آقای حاج اصغر رجایی به من گفتند که قرار است در لشگر امام حسین(ع) گردانی به نام گردان امام محمد باقر(ع) تشکیل دهند. از من خواستند که به عنوان کادر گردان در هر مسئولیتی که گفتند خدمت کنم. مدت زیادی طول نکشید که بقیه نیروها از کاشان اعزام و به ما ملحق شدند و گردان را تشکیل دادیم. در همان ابتدای کار، چون می دانستند که ما برای انجام عملیات به غرب اعزام شده ایم منطقه را بمباران کردند و ما را از آن منطقه به پادگان ۷ تیر سنندج منتقل کردند و شروع کردیم به انجام تمرینات رزمی. خاطرم هست که صبح و بعد از ظهر کوه نوردی می کردیم. هر صبح و بعد از ظهر شاید روزی پانزده تا بیست کیلومتر ر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 