پاورپوینت کامل هیچ کس مرا نبوسید، حتی دوستانم! ۹۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل هیچ کس مرا نبوسید، حتی دوستانم! ۹۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هیچ کس مرا نبوسید، حتی دوستانم! ۹۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل هیچ کس مرا نبوسید، حتی دوستانم! ۹۶ اسلاید در PowerPoint :
۱۸
اقیانوس بود، دریا شد، خروشید، خروشان، در امواج طوفانی، گم شد… یعقوب، جانباز شیمیایی دفاع مقدس، نوجوان بود. رفت جنگ، دفاع کرد، ایستاد و ایستادگی کرد، شیمیایی شد. جنگ که تمام شد، او نیز ذره ذره ذوب شد. تمام شد. ده سال صبر کرد، ازدواج نکرد، می ترسید. به اصرار مادر، عاقبت ازدواج کرد. شوقی بی پایان… ناگهان همسرش سرفه کرد. دو فرزندش، دو پسرش، ناگهان در حین سرسره بازی، با سر به دیوار خوردند. پزشک گفت: شیمیایی شده اند! همسرش فریاد کشید. بچه ها می رقصیدند، می خندیدند، یعقوب پرده ها را کشید، درها را بست و بیست سال گذشت.
بیست سال می گذرد، تنها تو آمدی. تویی که مرا به گذشته ام کشاندی؛ تنها تو آمدی و دیگر هیچ…
و دیگر هیچ نگفت. من هم چیزی برای گفتن نداشتم. چه می توانستم بگویم. گفتم فقط می توانم عکس بگیرم؛ بنویسم. همین. اگر پژوهشگر و محقق جنگ یا نویسنده جنگ نباشیم، بعید است گذرمان به این گوشه دنج، به این دیار رنج بیفتد؛ اما شما که داستان یعقوب را می خوانید، بدانید که در حال مرور تاریخ هستید؛ یعقوب، قهرمان قصه من، قسمتی از تاریخ است؛ تاریخ من و تو.
بند پوتین ها محکم، دل ها ثابت قدم، سیدصادق تعدادی سربند سبز و سرخ روی دو دستش، مثل دستفروش های دورگرد؛ «سربند دارم، سربند یازهرا(س)، یا مهدی(عج)، یا حسین(ع).» کسی نبود. جلو رفتم. مانده بودم چطوری انتخاب کنم. همه نام ها برایم مقدس بودند. سیدصادق دستش را جلو آورد: بگیر یعقوب. چشم هایم را بستم. دست بردم یکی را برداشتم؛ «یا قمر بنی هاشم». بستم به پیشانی و گفتم: سید، ببین به من میاد؟ گفت: مگه من آیینه ام پسر؟! به آسمان نگاه کن. آهان، فرمانده داره میاد، ازش بپرس. فرمانده معلوم نبود چی توی سرش هست. هی دور خودش می چرخید. از کنار هر کس هم رد می شد، یک مشت به قمقمه اش می زد. دستی هم به صورت بچه ها می کشید و می گفت: چه خبر؟ رفتی ما رو هم فراموش نکن. بگو که دیر شد، پس کِی. بعد از کنارم رد شد. همین. «همان چه را می دانستم، گفت و رفت. رفت بالای تل خاکی پشت خاکریز، ایستاد و شروع به حرف زدن کرد. نطقش گل کرد: خوب بچه ها، آماده اید؟ اگر کسی با خودش کنار نیامده، بره بالای کوه، بره هرجا دلش هست. اگه دلش به شهرش، به خانه، به زندگی و به دنیاست، اجباری نیست. کسی روی سرتون سر نیزه نذاشته که بیایید و از کشورتان، از دینتان، از آرمان هایتان دفاع کنید. خب معلومه، وقتی پای آرمان بیاد وسط، چیزی برای فرو ریختن و از خویشتن نگذشتن نمی ماند. باز هم می گم اگه بابای پیر دارید، اگه زن نوعروس دارید، اگه مادر پیر دارید، اگه دلتان تو دنیا گیره، بریدید، نمونید. این جا آخر دنیاست. من نگفتم اینجا آخر خطه. شروع از همین جاست، اگر با پای دل آمدید.
سیدصادق که کنارم ایستاده بود، گفت: بریم یعقوب. جا خوردم. گفتم: کجا؟ گفت: ای بابا، این داداش فرمانده ما همه ش میگه برید خونه تون. اگر بنا بود بریم که نیامده بودیم.
هیچ کس از ستون کنده نشد. هیچ کس عقب نشینی نکرد. هیچ کس هم بالای کوه نرفت. همه جان خاکی خود را جایی در دور دست وارهانیده بودند. خودی در میانه نمانده بود. پس پا پس کشیدن برای چه؟
ساعتی گذشت. هوای سرد زمستانی. بچه ها در انتظار عملیات، تن سردشان را گرم می کردند. مدتی بود که خورده و خوابیده بودیم برای عملیات. حالا که وقتش شده سر از پا نمی شناختند. سید صادق رفت جای فرمانده روی بلندی و شروع کرد به حرف زدن. بچه ها از خنده شکمشان را چسبیده بودند. سید صادق وقت شوخی و خنده چنان فیلمی از خودش در می آورد که انگار صد سال دانشگاه طنز رفته و درس خنده خوانده، اما آن روی دیگرش اهل دلی بود بیا و ببین؛ کلی که بچه ها خندیدن، گفت: حالا می خوام براتون یه نوحه بخونم. بسه دیگه هر چه خنده بود. بچه رزمنده های سبکبال، نه دل در گرو دنیا داشتن و نه گرفتاری دنیایی. چنان سبکبال بودن که به تلنگری می خندیدن. سید شروع به خواندن نوحه کرد؛ چنان که اشک بچه ها در نم نم باران که تازه در حال باریدن بود، به هم آمیخت و دل ها را آشفته کرد. می دانستند تا ساعاتی دیگر در فراق هم خواهند نشست. بچه ها در حال زاری و گریه بودن که فرماندهان از راه رسیدن. کمی پای نوحه سید نشستن. سید هم گریه می کرد و از تل خاکی پایین آمد و گوشه ای در دل خویش فرو رفت. انگار نه که همان صادق شوخ طبع است. فرمانده روی تل خاکی رفت و شروع کرد: می خوام یک خبر بدی به شما بدم. دل ها همه ریخت. همه ساکت بودند. کسی جم نمی خورد. نمی دانم چگونه این خبرو بدم. شما آمدید و دلتان را برای خدا روانه بهشت کردید. تا همین جا هم که آمدید اجرتان را بردین. کار خودتان را کردید. تا اطلاع بعدی عملیات لغو شده و چند روز دیگه ان شاء الله… خیلی مختصر و کوتاه حرف زد و پایین آمد. بچه ها ناراحت و دلگیر بودند. صف ها به هم خورد. حوصله ها ناگهان سر رفت. هرکه پیش خودش نق می زد. آخه اگه بنا بود بخوریم، بخوابیم… چند وقته داریم مال بیت المال می خوریم. همین طوری بی هدف. این که نشد. بعضی ها هم راضی بودن به رضای خدا. البته فقط حوصله ها سر رفته بود، همین. مثل این که توی یک صف منتظر گرفتن چیزی باشی، بعد یک مرتبه بگن آقا تمام شد، برید. حال همه گرفته شد. بد جوری بچه ها ناراحت شدن. دمغ و خسته و ناامید، رفتند داخل سنگر ها. بعضی ها هم رفتند بالای کوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سید صادق هم آمد. کتری را گذاشتم تا چای بخوریم. حمایلم را باز کردم و توی سنگر دراز کشیدم. صادق هم دراز کشید. نه من نه صادق، یک کلمه حرف نمی زدیم. چند دقیقه همین طور گذشت. هنوز کتری جوش نیامده بود. ناگهان احساس کردم صدایی از دور دست به گوشم خورد. از جا پریدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم کشیدم از سنگر بیرون. صادق گفت: چه شده؟ دیوانه شدی؟ گفتم دلم یه هوایی داره. یه صدایی تو گوشم پیچید. جلوی سنگر ایستادم. صادق هم کنارم. گفت: دیوانه کله خراب، بریم بابا. بریم چایی. سرم درد می کنه. خسته ام یعقوب. بچه ها خیلی آرام بیرون قدم می زدند. بعضی ها هم دور هم نشسته بودن و حرف می زدند. به آسمان نگاه کردم. ابرهای سفید، تکه تکه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز کردم. هیچ چیزی پیدا نبود. صادق گفت: دنبال چی می گردی؟ گفتم: راستش توی سنگر که دراز کشیده بودم، حس کردم صدای هواپیما و انفجار اومد. سید گفت: خواب دیدی خیر است ان شاءالله. ولی ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پیچید: سید! دیدی زدن؟ شنیدی؟ صدای هواپیما. صادق گفت: ول کن بابا. دستم را گرفت و کشید داخل سنگر. من هنوز چشم هایم آسمان را رصد می کرد. یک پایم داخل سنگر بود و یکی بیرون و سرم هنوز به آسمان که خودم را بیرون سنگر ول کردم. گفتم: بیا اومدن. بچه ها همه حیران و ویران به آسمان نگاه می کردن: نه، خودی نیست. سید رفت روی تل خاکی و شروع به داد و فریاد: بچه ها برید سنگر بگیرید. عراقیا اومدن. عراقیا اومدن. طوری داد می زد که تا یک کیلو مترهم صداش می رفت. همه هراسان و بی هدف در گوشه و حاشیه کوه می دویدن. معلوم نبود چرا داخل سنگر نرفتن. فرمانده و معاونین نمی دانم کجا رفته بودند. شاید هم داخل سنگر بودند و شاید هم رفته بودند شناسائی یا ستاد یا قرارگاه. همهمه ای شده بود. هواپیما های عراقی غول پیکر ناگهان مثل کرکس در آسمان نمایان شدند. صادق هم مثل شیپورچی می دوید بچه ها را به سنگر ها هدایت می کرد. تا رفتیم به خود بیایم، هواپیما ها رسیدند. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا، دو طرف ما کوه بود و ما توی گردنه ای که به صورت یک پیچ بزرگ به نظر می آمد، بی هدف می دویدیم. بعضی ها به طرف بالای کوه می دویدند. من به طرف سنگر رفتم. هنوز به سنگر نرسیده بودم که صدای مهیبی از پشت سرم بلند شد. همین طور که می خواستم خیز برم، دو متری سنگر، ناگهان پشتم سوخت. میان انبوهی از دود و غبار، قرار گرفتم. محکم چسبیدم به زمین. احساس کردم پرس شدم. پشتم می سوخت. فریاد کشیدم: سوختم. یا علی(ع)! یا زهرا(ع)! همین طور مرتب فریاد می کشیدم. راکت دوم، سوم؛ هواپیما ها همین طور می زدن. آسمان غبار گرفته بود. هیچ جا دیده نمی شد. جز ناله هیچی نبود. از بالای کوه تا کوه مجاور را بمباران کردن و فرار کردند. حدود سیصد نفر نیرو مستقر بود. همین طور داد و فریاد می کردم. از هر گوشه صدایی بلند بود. یکی ناله می کرد. یکی داد می زد. یکی «الله اکبر» می گفت و یکی «یا زهرا». کل منطقه را دود و گرد و غبار گرفته بود. اصلا صادق را فراموش کردم. شاید هم مشکل خودم باعث شده بود فراموشش کنم. همین طور که روی زمین می غلطیدم، داد می زدم. یکی پشت سرم، صدام زد. یعقوب! یعقوب چی شده؟ نگاش کردم. سید صادق بود. گفتم: پشتم. پشتم. بادست اشاره کردم به کتفم. دیدم داره می خنده. گفتم: دیوانه! من دارم می سوزم، تو می خندی؟ گفت: ترکش کجا بود؟ پوسته راکته. دلم هری ریخت؛ پوسته راکت شیمیایی! دو سه متر دورتر گلوله ای افتاده بود که از میانش دود غلیظی بالا می رفت؛ لوله می شد و توی هوا پخش می شد. صادق داد زد: شیمیایی زدن. بچه ها ماسک. ماسکاتونو بزنید!
پوسته را که پشتم چسبیده بود، کند و کمی آرام شدم. دیگه ترسم ریخت، ولی پشتم به اندازه یک بشقاب کاملا سوخته بود. بعضی ماسک هاشون را زده بودن. همراه صادق به داخل سنگر رفتم. بلافاصله آمپول آتروپین را برداشتم و فرو کردم توی کشاله رانم. صادق هم همین طور می زد. صادق هم همراه من بیرون آمد. بچه ها به طرف چشمه ای که بالای کوه بود، می دویدند. من هم رفتم. کم کم احساس تشنگی کردم. بچه ها روی چشمه پرشده بودن. هنوز فضا را غبار گرفته بود و کاملا بوی سیر احساس می شد. ماسکم را برداشتم و چفیه ام را خیس کردم. غافل از این که آب هم آلوده شده، شروع کردم به آب خوردن. از جا بلند شدم. سید صادق پیداش نبود. هر کس همین طوری بی هدف می دوید و داد و فریاد می کرد. چند تا تویوتا پایین کوه بچه ها را سوار می کردند. تنم یخ بود. باز داغ می شدم و گُر می گرفتم. آتش در تنم زبانه می کشید و شعله می شد. شعله ها در آسمان اوج می گرفتند. انگار آن جا پایان زندگی بود. دنیا پایان گرفت و در پس مه غلیظی فرو رفت. به راستی پس از مرگ چه خواهد شد؟ کاش بچه هایی که الان در آن پایین آرام خفته اند، می توانستند خبری از آن جهان بدهند. در مرز زمین و آسمان معلق بودم. پس انتظار کی پایان خواهد گرفت؟ سرد و سرگردان و گریزان، به کجا باید پناه برد؟
از کوه که سرازیر شدم، بعضی ها وسط راه توی سراشیبی زانو می زدند و هق می زدند و بالا می آوردند. هنوز من سر پا بودم. خودم را نزدیک تویوتا رساندم، ولی وقتی دست بردم که برم بالا ناگهان یادم آمد که سید صادق نیست. رفتم داخل سنگر. دیدم دراز کشیده و خون بالا آورده. تمام لباس هاش خونی بود. گرفتمش روی دوشم و از سنگر بیرونش آوردم. تنش یخ شده بود. نه حرفی می زد و نه ناله ای. هر از گاهی یک بار نفس عمیقی می کشید و خون بالا می آورد. آرام گذاشتمش عقب تویوتا. کم کم داشت آرام می شد. برام خیلی سخت بود که در انتظار شهادتش باشم. اما همین حسرتی بر دلم بود. راننده دستم را گرفت و از ماشین پایینم کشید. سید صادق آرام شده بود. نه هقی، نه دردی، نه استفراقی، نه خونی. گریه افتادم، زار زار. بچه ها شهدا را عقب تویوتا می گذاشتن. دیگه سید صداق تنها نبود. آمبولانس ها هم سر رسیده بودند. به طرف آمبولانس رفتم. در عقب آمبولانس را باز کردم، دو نفر امداد گر که نمی دانم از کجا آمده بودن و برانکارد داشتن، از شون خواهش کردم که سید صادق را بذارن عقب آمبولانس. گفتن شهدا رو با تویوتا می برن و شما مجروحین را با آمبولانس. سرگران بودم. دلم نمی خواست قبل از صادق از منطقه برم. کم کم تنم داشت داغ می شد. ناگهان هق زدم. تشنگی، تنگی نفس، احساس خستگی و بی حسی. رفتم طرف آمبولانس. دومتری آمبولانس بودم که حرکت کرد. همین طور به زانو افتادم روی زمین و شروع به هق زدن کردم. بالا آوردم. ماسک را از صورتم برداشتم. اصلا دیگه کار از کار گذشته بود. ماسک جز این که دست و پا گیر باشه، کاری دیگه ازش بر نمی آمد. بچه ها را به طرف بیمارستان صحرایی می بردند. تویوتا ها شهدا و مجروحین را به بیمارستان صحرایی می بردند و بر می گشتند. صادق که رفت، خیالم راحت شد و همراه دیگر مصدومین شیمیایی، عقب تویوتا قرار گرفتم. بیشتر بچه ها مثل من بودند؛ حالت تهوع، استفراغ. چند نفری هم بودند که بینایی شان را از دست داده بودند. بالا آوردن عادی شده بود. نمی دانم، مگر چقدر خورده بودیم که آن طور زرداب بالا می آوردیم؟ تویوتا به سرعت باد می رفت. هیچ کس نای حرف زدن نداشت. فقط ناله می کردند. جلوی بیمارستان صحرایی یک کپه بزرگ آتش روشن کرده بودند و بچه ها همه لخت دور آتش خودشان را گرم می کردند. همین که پیاده شدیم، پزشکان لباس هایمان را از تن ما بیرون آوردند و داخل آتش اندختند. هوا تاریک شده بود و سرما تا عمق تن نفوذ می کرد. دور آتش حلقه زده بودیم. انگار یکی اون وسط داشت زنجیر پاره می کرد. آتش زبانه می کشید. گر گرفته بود. بعضی ها دلشان می خواست وسط شعله ها برقصند. می نالیدند و پنجه به خاک می کشیدند. استفراغ می کردند. چهره سید صادق را در میان شعله ها می دیدم که دارد آرام آرام ذوب می شود و همراه زبانه آتش در آسمان محو می شد.
کم کم هوا برایم تاریک و تاریک تر می شد. احساس می کردم نور چشم هایم کم سوتر می شود. ذره ذره کم می شد. تهوع، سرگیجه. اتوبوسی جلوی چادر صحرایی توقف کرد و بچه ها را به بیمارستان می برد. بچه ها نمی دیدند. یک نفر که معلوم نبود پزشک است یا امدادگر، روپوش سفیدی داشت و چو ن شبحی مثل آدم برفی توی جمع بچه ها بود. می گفت: دست هاتون رو بدید به هم. کسی محلش نداد. دوباره داد زد: برادرا دست هاتون رو به هم زنجیر کنید. یکی یکی دست بچه ها را به هم قفل می کرد. بچه ها همه نابینا شده بودن. دست ها به هم زنجیر شده بود. امدادگر نفر اول را که داخل اتوبوس کشید بقیه هم تکان خوردند و کشیده شدند. یکی داد زد: برای سلامتی رهبر انقلاب، صلوات. بچه ها با همان حال صلوات بلندی فرستادند. یکی یکی از اتوبوس بالا می رفتند، روی پله های اتوبوس سکندری می خوردند و بالا می رفتند. مواظب باش! باشه رفیق. یکی یکی هم را می کشیدند و به ته اتوبوس که صندلی هاش را برداشته بودند، می رفتند. یک موکت خشک کف اتوبوس پهن کرده بودند. سوار اتوبوس شدم. بعضی ها ضجه می زدند. بعضی ها ناله می کردند. ببخشید اخوی. نمی بینم. نمی دانم کجای اتوبوس نشسته بودم. وسط بود یا جلو یا عقب. مهم هم نبود کجا هستم. همه مثل هم بودیم. اتوبوس حرکت کرد. تکانی خورد. یکی که استفراغ می کرد، بچه ها هم شروع می کردند. کف اتوبوس لیز شده بود. بوی گند استفراق، صدای هق زدن. گاهی تو همان حال یاد راننده اتوبوس می افتادم. چه دلی داشت. خوب بود
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 