پاورپوینت کامل پای دژ شهید می شوم;مطالبی خواندنی از شهید حاج علی محمدی پور، یکی از شهدای بزرگ شهر رفسنجان ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پای دژ شهید می شوم;مطالبی خواندنی از شهید حاج علی محمدی پور، یکی از شهدای بزرگ شهر رفسنجان ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پای دژ شهید می شوم;مطالبی خواندنی از شهید حاج علی محمدی پور، یکی از شهدای بزرگ شهر رفسنجان ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پای دژ شهید می شوم;مطالبی خواندنی از شهید حاج علی محمدی پور، یکی از شهدای بزرگ شهر رفسنجان ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

وقتی رفت یزد، کم کم شروع کرد به خواندن کتاب های مختلف. بعد ها مرتب کتاب های امام را می خواند. وقتی می آمد دِه با خودش کتاب می آورد. می رفت توی آن یکی اتاق، فانوس روشن می کرد و تا نیمه های شب کتاب و رساله و… می خواند. گاهی می رفتم توی اتاق. چنان در عالم خودش بود که اصلاً متوجه حضورم نمی شد. آن وقت ها پانزده – شانزده سال داشت.

با حاج علی که رفسنجان بودیم، حساب رئیس شهربانی، حیدری، یداللهی، رئیس ضد اطلاعات و بسیطی شهردار را رسیدیم. اول با حاجی شناسایی می کردیم، بعد هم هرجا گیرشان می آوردیم، می زدیمشان. مردم جشن می گرفتند.

قبل از انقلاب توی خانه آقای صادقی دو قفسه کتاب بود. به علی گفتم: چقدر کتاب! بعد هم گفتم: یکی از اون چیز هایی که تو برایش می میری؛ «ولایت فقیه». علی سرک کشید، اسم نویسنده اش را دید. گفت: نمی خواهم. من فقط کتاب های آیت الله خمینی را می خوانم.

رفتیم پیش محسن رضایی، گفتم: ایشان از دوستان مورد اطمینان من هستند. جرئت و جسارت زیادی دارد. از چیزی نمی ترسد. یک وقت اگر نیازی داشتید، می توانید رویش حساب کنید. همان موقع محسن رضایی قضیه رئیس شهربانی بهبهان را گفت. رفتیم بهبهان. سه روز وقتمان را گرفت تا گیرش آوردیم و زدیمش.

بهم گفته بود کار تحقیقی می کند؛ آیه های جهاد را جمع می کند. گفت: قرآن را بخوان. هر جا به آیه ای رسیدی بگو. شروع کردم به قرآن خواندن. هر آیه ای را می گفتم، می گفت: این و پیدا کردم. تا این که تمام قرآن را با دقت خواندم. آخرش فهمیدم هدف حاجی، انس گرفتن من با قرآن بوده.

برای سقف خانه اش تیرآهن نداشت. پول هم نداشت. رمضان گفت: چرا تیرآهن دولتی نمی گیری؟ تو که فرماندهی، بهت راحت می دهند. حاجی گفت: احتیاج ندارم. باقری مسئول تیرآهن ها پیغام داده بود که حاجی اگر قبول کند، من خودم تیرآهن ها را جلوی خانه اش خالی می کنم. حاجی گفته بود اگر بیاورد، روی زمین می پوسد. چون من استفاده نمی کنم. این خانه، خانه ای نیست که منزل من بشود. من رفتنی ام.

بعدها یک هال به اتاق هایش اضافه کرد. پول تیرآهن نداشت. رفت بیابان. هر جا درخت گز پیدا می کرد، شاخه ای می برید و با خودش می آورد. سقف هالش را پوشاند. بچه ها که می آمدند، می گفتند چه تیرآهن های ارزانی! حاجی چقدر پول بابتشان داده ای؟ حاجی هم می گفت: مفت و مجانی. پدرم توی کویر از اینها زیاد دارد.

اگر به رفتار حاجی دقت می کردی، می توانستی بفهمی عملیات در پیش است یا نه. نزدیک عملیات حاجی شروع می کرد به قرآن خواندن. اگر زیاد کنجکاو می شدی، به راحتی نتیجه عملیات را هم می توانستی بفهمی. نتیجه عملیات ها را هم پیش بینی می کرد.

یک بار بچه ها حاجی را شام دعوت کرده بودند. شام، سبزی و خربزه و تخم مرغ داشتند. حاجی گفت: من از همه نمی خورم. فقط یکی اش را قبول، می خورم اگر قبوله، بمانم، اگر نه که بروم. بچه ها به خاطر حاجی تدارک دیده بودند، اما قبول کردند. حاجی گفت: امشب سبزی و نان می خورم، تخم مرغ را هم می برم برای صبحانه.

هوا خیلی سرد بود. تو جاده یه سیاهی دیدم که دارد می رود، بی خیال همه چیز. فکر کردم ستون پنجمه. دنبالش کردم. رفت توی آب رودخانه. پیش خودم گفتم رودخانه که شنا کردن نمی خواهد. اون هم توی این هوای سرد. بعد بیرون آمد، رفت پشت تپه. از بالا نگاه کردم، ندیدمش. بعد سر و گردنش را دیدم. رفتم نزدیک. دیدم داره توی یک قبر نماز می خواند. صداش خیلی آشنا بود؛ حاج علی بود، فرمانده مان.

شب رفتیم کنار سد دز. هوا خیلی سرد بود. حاجی گفت که یک هفته فرصت داریم تمرین شنا و غواصی کنیم. گفتیم: حاجی، آب خیلی سرده. گفت: من ازکسی کار خارق العاده نمی خواهم. اول خودم می روم، اگر قابل تحمل بود، بقیه هم بیایند. حاجی رفت توی آب. تا چند لحظه ندیدیمش. ترسیدیم. حاجی آمد بیرون. جای زخم اش توی آب سرد حتما اذیتش می کرد. حاجی گفت: سنم از همه شما بیشتره، اما توانستم تحمل کنم. اگر هم کسی واقعا فکر می کنه نمی تواند، نیاید. همه رفتیم توی آب سرد، بدون استثنا.

گفت: باید راه را ادامه دهید. من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم. آنجا شهید می شوم. عملیات سختی خواهد بود. شما بر جنازه ام پا خواهید گذاشت و دژ را فتح خواهید کرد. همه با تعجب نگا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.