پاورپوینت کامل دامادِ فرمانده لشکر ۲۳ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دامادِ فرمانده لشکر ۲۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دامادِ فرمانده لشکر ۲۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل دامادِ فرمانده لشکر ۲۳ اسلاید در PowerPoint :

۴۶

هاشم در بدمخمصه ای افتاده بود. تکلیف اش را نمی دانست. هر چی فکر می کرد راه حلی برای مشکلی که پیش آمده بود پیدا نمی کرد. نوید گفت: حالا می خواهی چه کار کنی، هاشم؟

هاشم گفت: واللّه نمی دانم، فرمانده تازه خوابیده. خودت که می دانی، او خیلی وقت ها تا یک هفته نمی خوابه.

نوید گفت: پس جلسه فرماندهان سپاه و ارتش چه می شود؟ آقا محسن هم برای جلسه آمده. همه فرمانده لشکرها هستند به جز فرمانده ما. اگر او نرود خیلی بد می شود.

هاشم از جا پرید و گفت: فهمیدم. همین طوری به جلسه می بریم اش.

نوید با حیرت گفت: یعنی خوابیده؟

نه، حالا برویم، تا آن جا برسیم یک فکری برای بیدار شدنش می کنیم. بسم اللّه، یک پتو بردار تا برویم.

فرمانده انگار که بی هوش شده باشد، تکان نمی خورد. فقط سینه اش بالا و پایین می شد. هاشم و نوید او را لای پتو گذاشتند و بردندش پشت وانت تویوتا گذاشتند. قرار شد هاشم رانندگی کند و نوید مراقب آقامهدی باشد و شانه هایش را بمالد تا شاید از خواب سنگین بیدار شود.

هاشم ماشین را به حرکت در آورد. یک ساعت دیگر جلسه مهم شروع می شد و آنها باید به موقع می رسیدند. هاشم پایش را از روی پدال گاز برنمی داشت. ماشین با سرعت از روی چاله چوله های انفجار که جاده را مثل صورت آبله گرفته کرده بود، می گذشت. نوید آن پشت با مصیبت خودش را نگه داشته بود. دیگر قید فرمانده را زده و دو دستی از میله کناری گرفته بود و صورتش از ترس درهم شده بود.

هاشم ماشین را از روی یک چاله بزرگ رد کرد. ماشین بالا پرید و پایین آمد و فرمانده بالا رفت و وسط جاده سقوط کرد.

نوید باوحشت روی سقف کابین ماشین کوبید و جیغ زد: نگه دار، نگه دار، فرمانده افتاد.

هاشم ترمز کرد و پایین پرید. نوید از بس به بدنه و کف فولادی ماشین خورده بود، لمس و بی حال شده بود. هاشم به طرف فرمانده دوید. هنوز خواب بود. هاشم نمی دانست بخندد یا گریه کند. به نوید گفت:

چرا دست دست می کنی؟ بیا کمک کن سوارش کنیم.

نوید پرسید: هنوز بیدار نشده؟

می بینی که، هنوز خواب هفت پادشاه را می بیند. عجله کن که خیلی دیر شده.

نوید به سختی پیاده شد. دو طرف پتو را گرفتند و فرمانده را دوباره پشت وانت گذاشتند. نوید گفت: تو داری ماشین می بری یا هواپیما؟ اصلاً خودم رانندگی می کنم تو پیش فرمانده باش.

رفت پشت فرمان. نیم ساعت بعد به قرارگاه کربلا که محل جلسه بود، رسیدند. بین راه هاشم هر چه سعی و تقلا کرد نتوانست آقامهدی را بیدار کند. او هنوز با آرامش خواب بود. چشم هاشم به حوضچه ای در گوشه محوطه قرارگاه افتاد. فکری به سرش زد و به نوید گفت: کمک کنیم فرمانده را ببریم. بیندازیم تو حوضچه، شاید معجزه بشود.

نوید خنده ای کرد که ترجمه نوعی از گریه بود و گفت: عجب مکافاتی شده.

فرمانده را بردند و آرام در آب یخ حوضچه گذاشتند. نوید گفت: فقط خدا کند در این هوای سرد سینه پهلو نکند.

چاره چیه، شاید بیدار بشود.

فرمانده در آب غوطه خورد و چند لحظه بعد به آرامی چشمانش را باز کرد. هنوز خواب آلود بود. با لحنی کشدار پرسید: من… اینجا… چکار… می کنم؟

و بلند شد. سر تا پایش خیس بود. هاشم و نوید او را بیرون آوردند. هاشم پتو را روی دوش فرمانده انداخت و گفت: شرمنده ام حاجی، چاره ای نداشتیم. یک جلسه مهم برگزار شده. شما حتماً باید باشید.

فرمانده را پیچیده در پتو به جلسه بردند و بعد با خیال راحت بیرون آمدند.

فرمانده خندید و گفت: فکر بدی نبود. نمی دانم چرا به فکر خانم خودم نرسیده. آخه می دانی هاشم، هر وقت مرخصی می روم، بس که خسته ام دو روز اول خواب هستم. نمی دانی همسرم چه قدر دلواپس و نگران می شود. راستی هاشم، تو ازدواج کردی؟

ه