پاورپوینت کامل ده ثانیه پس از شهادت!;مصاحبه با علی دلبریان، غواص و جانباز دوران دفاع مقدس و عضو گروه تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) ۹۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ده ثانیه پس از شهادت!;مصاحبه با علی دلبریان، غواص و جانباز دوران دفاع مقدس و عضو گروه تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) ۹۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ده ثانیه پس از شهادت!;مصاحبه با علی دلبریان، غواص و جانباز دوران دفاع مقدس و عضو گروه تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) ۹۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ده ثانیه پس از شهادت!;مصاحبه با علی دلبریان، غواص و جانباز دوران دفاع مقدس و عضو گروه تخریب لشکر ۲۱ امام رضا (ع) ۹۶ اسلاید در PowerPoint :
۲۳
اشاره: هر چه دکمه اف اف را فشرد در باز نشد و خود، مجبور شد بیاید و در آن هوای سرد زمستانی درب خانه را بگشاید. وقتی وارد شدم شرمنده تر شدم که او با پایی که از مچ قطع شده و راه رفتن اش را به سختی انداخته، مجبور به این کار شده اما چه سود که در باز نشده بود و ظاهرا پسرشان هم نبود تا آن کار را انجام دهد. طبقه پائین خانه را کلا تبدیل به حسینیه شهدا و مرکز شهدای غواص کرده و در و دیوارش را پر از جملات و تصاویر شهدایی که بعضا نام شان را در زمره شهدای شاخص مشهد شنیده بودم. پیش تر خاطره گویی پرسوز و شنیدنی آقای دلبریان را در شبکه یک دیده بودم و استقبال از آن توسط مردم را. از همین رو شنیدن دیگر خاطراتش با آن بیان جذاب و لهجه غلیظ مشهدی، برایم مغتنم بود. از ثبت و نشر خاطراتشان پرسیدم که گفت همه خاطراتش را آقای صدوقی که از فعالان دلسوز عرصه ثبت خاطرات جنگ در مشهد است، گرفته و برای چاپ به بنیاد داده، ولی هنوز اقدامی نشده است. از استقبال مردم راضی بود و تنگ نظری برخی دوستان دلش را سوزانده بود، ولی بر راهی که شروع کرده بود، یعنی انتقال پیام جنگ به نسل جدید مصمم بود و پرامید. خیلی خاطره داشت، اما بحث به «بدر» کشید و از تشکیل گروه غواصی. آنها را بی کم و کاست بخوانید.
تشکیل گروه غواصی
قبل از عملیات بدر، تازه آموزش تخریب مان تمام شده بود و از سایت چهار و پنج که در قرارگاه شهید وزین اهواز، بین پنج طبقه ها و ۹۲ زرهی انجام شد، آمده بودیم که شهید محمدرضا نظافت فرمانده تخریب لشکر ۲۱ امام رضا(ع) من را صدا زد. داخل دفتر فرماندهی تخریب رفتم. گفت حاضری توی مجموعه فرماندهی کار کنی؟ خوشحال شدم و جواب مثبت دادم. گفت: یک ماموریت حساس هست، می روی؟ گفتم: هر چه شما امر بفرمایید. پرسید: شنا بلدی؟ گفتم: بله. گفت: چقدر؟ یعنی می تونی از یک رودخانه رد بشی؟ کمی جا خوردم که آیا از عهده این ماموریت برمی آیم یا نه و پاسخ دادم: بله، تا این حد را می توانم! گفت: پس برو، آماده شو تا خبرت کنم. من و شهید نظری و آقای مهدی سعیدی نژاد از تخریب رفتیم به فرماندهی لشکر ۲۱ که در سه طبقه های ۹۲ زرهی بود. آقای اسماعیل قاآنی پایین آمد و پشت ساختمان ها با ما صحبت کرد و گفت که شما به عنوان نماینده این لشکر دارید به این ماموریت می روید. حواستان جمع باشد. کارتان را درست انجام بدهید. ما هنوز هم نمی دانستیم کجا داریم می رویم. ماشین آمد و ما را به قرارگاه خاتم برد. از تیپ و لشگرهای دیگر هم آمده بودند. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. نمی دانستیم ماجرا چیست، ولی سوال هم نمی کردیم. سر از زیباکنار شمال درآوردیم و در سرمای بهمن ماه سال ۶۳ آموزش غواصی دیدیم. چند مرحله هم بود. مرحله سطح یا اسکین دایوینگ و مرحله اسکوا که داخل عمق با کپسول است که در مرداب انزلی و با سرمای شدید زمستان، تمرین کردیم.
آموزش های غواصی
آقای هشیاری، فرمانده یگان دریایی بود. آقای شکراللهی، مسئول آموزش غواصی و آقای ابراهیمی و کسی دیگر به نام حمید که فامیلی اش یادم نیست هم مربی های آموزش مان بودند. کار توی آب سخت و نفس گیر است. یک شب به آقای سعیدی که صدای خوبی هم داشت و مداحی می کرد، گفتم: مهدی جان! امشب یک دعای کمیل برگزار کنیم. آن شب نوبت گروهان ما بود که توی آب برود. می خواستم این طوری از زیر کار در بروم. آن موقع با آقای شکراللهی دوست شده بودم و مثلا در پرکردن کپسول های هوا کمک می کردم. می خواستم آن شب را جیم بشوم. گفتم: امشب دعای کمیل بخوانیم؟ گفت: عیبی ندارد. نماز را خواندیم و دعا را شروع کردیم. گروهان ما هم رفت و شامش را خورد و صدای از جلو نظامشان می آمد که معلوم بود می خواهند برود به سمت آب، ولی نمی رفتند. با خودم گفتم: نکند این قدر معطل کنند که دعایمان تمام شود. آقای سعیدی خبر نداشت و طرحش را من ریخته بودم. بالاخره دیدم گروهان رفت و دعا هم تمام شد و من گفتم: خدا رو شکر! ما از آب امشب فرار کردیم. رفتیم شاممان را گرفتیم و داشتیم توی آسایشگاه شام می خوردیم که دیدم یک آقایی با عجله آمد و گفت: آقای دلبریان! آقای شکراللهی می گویند بیایید. همین جمله را که گفت: غذا توی گلویم گیر کرد. گفتم کجا؟ گفت: لب آب منتظر شما هستند. گفتم: خب، شما برو ما می آییم. گفت: نه. گفته برشان دار بیار. دیدم مثل این که راه فرار نیست. آمدیم لب آب. دیدم همه لباس غواصی را پوشیده اند و به خط شده اند و منتظر ما هستند. آقای شکراللهی تا ما را دید، گفت: بدوید لباس بپوشید، بیایید. رفتیم توی کانتینر و لباس ها را عوض کردیم. وقتی آمدیم توی صف، بچه ها شروع کردند به تیکه انداختن. یکی می گفت: قبول باشه. یکی می گفت: حاج آقا التماس دعا. ما را دعا کردید؟ بعد فهمیدم این بچه های ناقلا این قدر از ما گفتند که شکراللهی گفته بروید دنبالشان. شرایط خیلی سخت بود که ما این کارها را می کردیم، یعنی وقتی به پشت می افتادیم توی آب خزر، صورتمان که از آب بیرون بود، یخ می زد. تا حدی که بخار آبی که از بینی مان خارج می شد، روی صورتمان یخ می بست. یک شب هم ما را به انزلی بردند و در عمق ده دوازده متری با قطب نما کار کردیم.
تقریبا از اکثر لشکرها هم توی آن دوره، نیرو بود. از لشکر امام حسین(ع)، لشکر ولی عصر(عج)، لشکر عاشورا، لشکر علی بن ابی طالب(ع) و خیلی های دیگر! خلاصه، از شهرهای مختلف رفقای خوبی داشتیم که بعضی شان مثل آقای مستخدمی از لشگر قزوین و محمدرضا میرزایی از بچه های باصفا و نازنین اراک، شهید شدند. بعد از عملیات بدر به خانه شان تلگراف زدم که حال محمدرضا چطوره که جواب آمد شهید شده. هنوز آن تلگراف و عکس های آن بچه ها را دارم.
آموزش بلم رانی
بعد که آمدیم، لشگر ۲۱ بچه های تخریب را به «شط علی» برد و آن جا بلم رانی را آموزش دیدیم که یک کار تخصصی بود. اوایل مدام توی آب می افتادیم. معمولا با شهید مجید غفوری توی یک بلم بودم که کربلای چهار شهید شد و برادرانش حمید و وحید هم شهید شدند. مدتی هم در تخریب با آقای سعید فانی و دیگران بودیم و بعد هم با فرمانده عزیزمان شهید جلیل محدثی فر که آن زمان معاون تخریب بود و بعدها فرمانده گردان یاسین شد، بودیم. خلاصه، از صبح تا ظهر توی آبراه های هور بلم رانی می کردیم و چون مسئاله اطلاعاتی بود، قرنطینه شده بودیم. آموزش نی کشی را دیدیم که بتوانیم با بلم وارد نیزار هم بشویم. خیلی ورزیده و قوی شده بودیم و واقعیت هم این بود که جدی کار می کردیم و مدام آموزش می دیدیم. بعد هم آماده عملیات شدیم که فکر می کنم اولین عملیاتی بود که در این گستردگی از غواص استفاده شد.
ما را شبانه به قرارگاه شهید آزادی، در نزدیکی هور آوردند و وارد یک سنگر اجتماعی شدیم. نیمه های شب بود که دیدم دارد سر و صدا می آید. به بیرون سنگر رفتم و دیدم هفت هشت تا تریلی پارک کرده اند و بچه ها دارند پل های نفر رو عملیات را خالی می کنند. رفتم جلو. دیدم شهید جلیل محدثی، معاون تخریب دارد پل ها را خالی می کند. گفتم: برادر جلیل! شما چرا؟ فهمیدم ظاهرا ناهماهنگی شده و کسانی که قرار بوده پل ها را تحویل بگیرند، نیامده اند و راننده هم آمده و سر و صدا راه انداخته که سریع تر پیاده کنید. جلیل هم آمده بود و ماجرا را که دیده بود، شروع کرده بود به کمک. من ناراحت شدم و گفتم این کار به ما ربطی ندارد، ولی دیدم او دارد کار می کند که شرمنده شدم و کمک کردم. جلیل گفت: فرقی نمی کند. عملیات مال همه است. این تریلی ها اگر این جا بمانند فردا صبح هواپیماها می آیند برای شناسایی و عکس می گیرند و گزارش تردد اینها باعث لو رفتن عملیات می شود. چند تا تریلی را پیاده و بارشان را دپو و استتار کردیم. تا فردا ظهر در همان قرارگاه ماندیم و بعد از ظهر، چند تا ماشین اشمیت آمد و ما را به جزیره مجنون برد و به پت ۹ رفتیم (به خاکریزهایی که داخل آب می زدند، پت می گفتند.) داخل سنگر کوچکی شدیم که دقیقا لب آب بود. هوا تاریک شد. نماز خواندیم و استراحت کردیم. یادم هست سرم کنار سر شهید مجید غفوری بود.
یوزی های شاهنشاهی!
کم کم آماده عملیات شدیم. به ما اسلحه یوزی دادند. توی کیسه گونی مثل آهن پاره پر از سلاح بود و آنها را جلوی سنگر خالی کردند و گفتند غواص ها بیایند بردارند و مهمات خاص خودش را هم به ما دادند. دیدم روی یوزی ها عکس تاج شاه بود و زیرش نوشته بود: شهربانی کل کشور. از همین صحنه ذهنم پر زد به درگیری های زمان انقلاب توی کاشمر و حال و هوایی که آن روزها داشتیم. با خودم فکر می کردم کی شاه و آمریکا تصور می کردند که روزی این سلاح ها قرار است دست ما غواص ها بیفتد و علیه دشمن به کار برود. فکر می کردم که این یوزی ها چه روزهایی را گذرانده اند و کجاها استفاده شده اند؟ زبان حالی با آن اسلحه داشتم. تعدادی هم خشاب برداشتم و توی کوله پشتی ام ریختم و چون می دانستم توی بلم خواهم بود، بیشتر برداشتم و سنگین اش کردم. کلاش ام را هم ندادم. سوار قایق موتوری شدیم و به سمت خط رفتیم. وسط هور بودیم که موتور قایق ما خاموش شد. من هم آدم دقیقی بودم و از این مسئله ناراحت شدم. سکاندار موتور قایق را بالا آورد و دید از سیم های مخابراتی توی هور، دور پره پیچیده اند و با آن سرعت چرخش، چندین متر از اینها را جمع کرده بود. گفتم: انبردست یا سیم چین داری؟ گفت: نه. گفتم: شما سکانداری و باید این وسایل را داشته باشی. بچه ها هر جور بود آن سیم ها را باز کردند و بعد از نیم ساعت راه افتادیم. رسیدیم به جایی که حالت جزیره داشت و الان نمی دانم دقیقا کجاست. از قایق پایین آمدیم و بلم ها را برای ما آوردند. فکر می کنم تا فردا عصرش ماندیم و بعد آماده شدیم که برویم به سمت مواضع دشمن. دیدم یک نفر دارد صدا می زند که اسلحه اضافی کی دارد؟ دیدم سردار احمدی، معاون لشگر بود که الان فرمانده سپاه خراسان است. ماندم کدام را بدهم! از یک طرف می گفتم جای عراقی ها که برسم کلاش به درد می خورد. چون مهماتش را عراقی ها دارند و مهمات یوزی ام تمام می شود و از طرفی هم می خواستم وارد آب بشوم و آن جا کلاش کارایی نداشت. چه فکرهایی می کردم. همین فکرها مرا از شهادت باز داشت. آخرش یوزی را ترجیح دادم و کلاش را دادم. سوار بلم ها شدیم. توی هر بلم، دو تا رزمنده در دو سر نشسته بودند و یک غواص وسط. مسافتی را در روز بودیم تا شب شد. مدام هم هواپیماهای پرسروصدا بالای سرمان می آمدند و این قدر سر و صدایشان زیاد بود که بچه ها به آن هواپیما غارغاری می گفتند.
آبراه های خطرناک
فرمانده اطلاعات عملیات ما، آقای علی آرام که بعد فرمانده گردان نوح(ع) شد، سر ستون بود و به دنبالش ستون بلندی از غواص ها در وسط آبراه حرکت کردند. بچه ها خیلی فرز و مطیع بودند و تا اشاره کوچکی از طرف ایشان می شد، فورا داخل نیزارها می رفتیم و نی ها را روی خودمان می گرفتیم و مخفی می شدیم. آمدیم تا نزدیک خطوط دشمن که دیدیم صدای قایق موتوری می آید. همه توی آبراه های فرعی جا گرفتیم. این قدر صدا نزدیک شد که اسلحه را مسلح کردم. اگر داخل آبراه ما می شد، قطعا متوجه حضور ما می شد. آمد دقیقا جلوی آبراه ما که سه راهی بود. از راه دیگری رفت و صدا دور شد. اگر وارد آبراه می شدند، هم ممکن بود درگیری فیزیکی پیش بیاید، اما حق تیراندازی نداشتیم، چون کل عملیات لو می رفت. به راهمان ادامه دادیم. این قدر جلو رفتیم که هوا روشن شد. نی ها را کنار زدیم و دیدم ماشین و نیروهای دشمن در حال تردداند. بعدا به ما گفتند آن جاده خندق بوده. اطلاعات عملیات اشاره کرد که غواص ها بروند داخل آب. رفتیم. خواستیم حمله را شروع کنیم که اشاره کردند بیایید بالا. آقای آرام گفت: برگردیم. همان مسافت طولانی را برگشتیم که آقای صالح شریفی از دوستان طلبه، حدود ساعت دو، رادیوی یک موجی که همراهش بود را روشن کرد و دیدیم اخبار اعلام کرد که رزمندگان اسلام حمله کرده اند. ما فهمیدیم ظاهرا همه به خط زده بودند، الا گردان ما. آمدیم به سمت خطوط و دیدیم هنوز جنازه ها روی زمین اند و روی جاده خندق جاگیر شدیم.
جایی که شهید نشدم!
گفتند روی جاده نروید. کنار جاده توی گل و لای نشستیم. ساعت ها بود لباس خیس غواصی توی آن هوای سرد اسفندماه تن مان بود و نیمه شب هوا یخ شد و حسابی سرما خوردیم. خیلی از بچه ها به خاطر سرما رفته بودند توی اطاقکی که عراقی ها روی جاده با بلوک سیمانی ساخته بودند و من به خیال خودم زرنگی کرده بودم و نرفته بودم تا اگر بمبی آمد به سمت آن اطاقک، کشته نشوم. نصف شب به دوستم گفتم: بیداری؟ گفت: مگر می شود خوابید توی این سرما؟ ساعت ها بود توی آن نقطه بودیم. تصمیم گرفتیم برویم توی اطاقک. شاید چند قدمی را روی جاده نرفته بودیم که صدای سوت خمپاره و انفجار شدیدی آمد و ما دراز کشیدیم روی جاده. دیدیم دقیقا همان جایی که ما خوابیده بودیم یک خمپاره خورد و همه گل ها را پاشید روی جاده. برگشتیم و جایی که قرار بود قتلگاه مان باشد را دیدیم. هنوز بخار بلند بود و یک گودی ایجاد شده بود. نشستم و چند دقیقه ای به آن محل نگاه کردم. تا ظهر آن جا ماندیم. گفتند غواص ها برگردند عقب. سوار قایق ها شدیم. به همان سنگر کوچک برگشتیم و لباس ها را پس از دو سه روز درآوردیم و شیرجه ای داخل هور زدیم تا عرق بدنمان برود. همه رفتند استراحت، الا من که رفتم ببینم چه خبر است. رفتم روی جاده و اصغر رجب پور، مسئول ستاد اردویی لشگر که بچه کاشمر و از دوستانم بود را دیدم و شروع کردم به سوال کردن از عملیات.
نگهبانی
حاجی آخوندی نیروی عملیاتی شجاع و نترسی بود که مثلا وقتی بی سیم چی ها را توزیع می کردند، کسی که بی سیم چی ایشان می شد، می دانست که شهید خواهد شد. یک بار دیدم به من می گوید: برادر علی، کجایی؟ بدو بیا سوار شو. گفتم: قبرم کنده شد. گفت: برو حاضر شو، بریم. من و شهید حسن شاد و شهید توفیقی و آقای آخوندی و سعیدی، سوار قایقی شدیم و رفتیم جلو. همین طور که به سمت خط می رفت، می گفت: امشب پدر عراقی ها را در می آورم. مثل این که آنها پاتک کرده بودند و داشتند می آمدند جلو. به برادر مخلص و آرام، شهید حسن شاد گفتم: حالا کجا می رود؟ گفت: نمی دانم. از آقای سعیدی پرسیدم: گفت: نمی دانم. از علی توفیقی که رفیق حاجی و از او نترس تر بود هم نمی شد بپرسم. چون به حاجی می گفت و حاجی می گفت که می ترسی؟ برو پایین.
رفتیم تا رسیدیم به اسکله ای که آقای شاملو داشت به بچه ها قایق می داد. حاجی گفت: یک قایق به آقای توفیقی بده برود از اسکله شهید بیاری، مین بیاورد. آن اسکله جای مهمات لشکر توی خط بود. حاجی هم آبراه را گرفت و رفت جلو. گفتم: ببخشید حاج آقا، می دانید این آبراه به کجا می رود؟ گفت: حالا هر جا برود، به خشکی می رسد بالاخره. این را که گفت، بیشتر ناراحت شدم. چون نه از مرگ، که از اسارت می ترسیدم. بالاخره به بی خیالی زدم و آرام نشستم. دیدیم یک قایق با سرعت دارد می آید و ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 