پاورپوینت کامل نجوا در میدان مین;فقط برای آن که تاریخ حماسی مان را تحریف نکنند! ۴۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نجوا در میدان مین;فقط برای آن که تاریخ حماسی مان را تحریف نکنند! ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نجوا در میدان مین;فقط برای آن که تاریخ حماسی مان را تحریف نکنند! ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نجوا در میدان مین;فقط برای آن که تاریخ حماسی مان را تحریف نکنند! ۴۳ اسلاید در PowerPoint :
۱۴
این خاطره را که اولین بار سال ۱۳۷۰ در کتاب «یاد یاران» منتشر کردم و مقام معظم رهبری، پس از خواندن آن کتاب، یک صفحه مطلب زیبا نوشتند. ذکر این خاطره، هر چند سریع و گذرا، بیشتر از همه روح خودم را که همچون سنگ، سوختن دیگران را نگریستم، می آزارد و تا چند روز منگم می کند.
یکم خردادماه ۱۳۶۱
جاده اهواز به خرمشهر
تیپ هشت نجف اشرف، به فرماندهی سردار شهید احمد کاظمی
گردان دو ثامن الائمه، به فرماندهی قاسم محمدی
گروهان یک، به فرماندهی برادر شاملو
دسته یک به فرماندهی شهید امیر محمدی
آفتاب هنوز مرخص نشده بود که سوار بر کامیون های ایفا، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا دیگر تاریک شده بود. جاده خاکی سیاه را که برای جلوگیری از بلند شدن گرد و خاک به هنگام تردد، روغن سوخته رویش پاشیده بودند طی کردیم تا به خاکریز اصلی رسیدیم.
از کامیون ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر راه را تشخیص داده، خود را به خاکریز خط مقدم شلمچه رساندیم. آن جا که جلوتر از آن کسی نبود. از نظر آب، جیره خشک (نان خشک، بیسکوئیت، پسته، یک کنسرو تن ماهی و یک کمپوت) خود را ساختیم. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت روبه رو سرازیر شدیم.
تیربارهای دوشکا، دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی شلیکا (چهار لول) زمین را سرخ می کرد و چتر آتشین بالای سرمان می کشید.
پنداری آسمان سینه گرفته اش را صاف می کند. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی که امکان جلوتر رفتن وجود نداشت، رسیدیم. یک گلوله آرپی جی از بالای سرمان رد شد. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه کش خاکریز رفتیم که با فریاد بچه ها و مشاهده سیم خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین گذاری شده است.
میان ما و دشمن، تنها یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دو تا از بچه ها که در اردوگاه عقبه، نمازشب خوان های حرفه ای(!) بودند، گفتم:
چی شده؟ شما که در اردوگاه، توی نماز شب گریه می کردین و «اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک» سر می دادین، حالا این جا دنبال جای امن می گردین؟
یکی از آنها آرام گفت:
هیس س س … حفظ جون در اسلام واجبه. اگر الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی.
یکی از فرماندهان تیپ، همراه بی سیم چی هایش، کنارمان نشسته بود. حواسم را شش دانگ به آنچه رد و بدل می شد، متوجه کردم. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بی سیم چی، بچه های تخریب نمی توانستند میدان مین را در مدت زمان تعیین شده باز کنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند.
با شنیدن این پیام، فرمانده، سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد و یک دفعه خیلی تند گفت:
چند تا از بچه ها داوطلبانه برن میدون مین رو باز کنند.
تنم به لرزه افتاد. آنچه را که از عملیات طریق القدس در بستان شنیده بودم، حالا باید می دیدم.
جلوتر از ما، گردان یک که از بچه های آذربایجان تشکیل شده بود، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بود. پیام را که شنیدند، عده ای برخاستند. شاید بتوانم بگویم همه گردان.
زودتر از همه هم، همان هایی که می گفتند «حفظ جان در اسلام واجبه». در آن سیاهی شب که تنها روشنایی اش گلوله های رسام و منور های کم عمر بودند، در زیر شلیک آرپی جی و خمپاره، کنترل کردن شان ساده نبود. آنان که صادقانه عزم شان را جزم کردند، خود را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و… انفجار، پشت انفجار. صدای خمپاره نبود. صدا خفیف و ملایم بود. می خواستم گریه کنم. می دانستم آنچه را می شنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر، بر روی مین ها و متلاشی شدن آنهاست.
نوبت به گردان ما رسید. هنوز منگ بودم. دسته ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پر کشیدند.
وارد معبر که شدم، بغض خفه ام کرد. اشکم جاری شد. آرپی جی به دست ها شلیک می کردند و از روی اجساد شهدا می گذشتند. بدن ها تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر، خودنمایی می کرد. پنداری آسمان با همه ستاره هایش در زمین خفته بود.
آرپی جی زن جوانی را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده و گلوله هایی که در کوله داشت، می سوختند. در زیر نور کم منور، آن گاه که گفتند همان جا داخل معبر بنشینیم، متوجه شدم لبانش تکان می خورد. با خود گفتم شاید آب می خواهد. سراسیمه و چهار دست و پا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم که چه می گوید. صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمی رسید. گوشم را نزدیک دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری می کرد. صدای زیبا و آرامش در گوشم طنین انداخت. خوب که دقت کردم، دیدم بدون این که کوچک ترین آه و ناله ای سر دهد، آیات سوره حمد را با نفس می خواند… خواند و آرام آرام سوخت.
جلوتر، عزیزی را دیدم که هر دو پایش بر اثر انفجار مین، متلاشی شده و به کناری افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بی امان می غریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امن تری ببرم. هرچه اصرار کردم، اجازه نداد جابه جایش کنم. از این که توانسته بود چند مین جلوی پای بچه ها را منهدم کند، خوشحالی می کرد. دوستش که کنارش بود، گفت:
وقتی رفت روی مین و یک پایش قطع شد، اسلحه اش رو عصا کرد و با پای دیگه رفت روی مین تا بهتر راه بچه ها رو باز کنه. سعی کرد با مزاح و شوخی، به من روحیه بدهد. با لهجه شیرین آذربایجانی، درحالی که انگشتش را روی بینی می کشید، گفت:
دلتون بسوزه، من می رم پیش آقا امام زمان(عج)!
با نگاه معصومانه ای گفت:
ولی یه خواهش ازتون دارم… اونم اینه که وقتی به خرمشهر رسیدین، از طرف من اون جا رو زیارت کنین.
به آرامی شهادتین را بر لب جاری کرد و درحالی که چشمانش از نور منور برق می زد، با لبخندی زیبا رو به آسمان، نقش بر زمین شد.
در حال حرکت، از جلو پیغام دادند:
مواظب مین های جلوی پامون باشیم. درحالی که مین سبدی جلو پایم بود، رویم را به عقب برگرداندم تا پیام را به نفرات پشت سرم بدهم؛ یکی از بچه ها را دیدم که شروع کرد به دویدن. نگاهم به پاهایش بود که ناگهان آتش مهیبی از زیر آن بالا زد. آتش، صورتم را که به عقب برگردانده بودم، سوزاند. درد شدیدی وجودم را گرفت و سرم گیج رفت. ناخودآگاه خواستم به جلو قدم بردارم که افتادم. تلو تلو می خوردم. خواستم بلند شوم که یکی از بچه ها به طرفم دوید، زیر بغلم را گرفت و به طرف خاکریزی که دقایقی پیش از آن به دست بچه ها فتح شده بود، هدایتم کرد. چشم چپم درد شدیدی داشت. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. کمی بعد فهمیدم که بر اثر انفجار مین در زیر پای او، موج انفجار و چند ت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 