پاورپوینت کامل سقوط یازده جنگنده را دیدم ۳۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل سقوط یازده جنگنده را دیدم ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سقوط یازده جنگنده را دیدم ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل سقوط یازده جنگنده را دیدم ۳۲ اسلاید در PowerPoint :
۳۴
ابتدای جنگ تحمیلی مدتی در جبهه غرب کشور و تا بعد از پایان عملیات مطلع الفجر ۱۹/۰۹/۶۱ در منطقه بودم. به علت مشکلاتی که داشتم، جبهه را ترک و به خانه رفتم. مدتی بعد دلم بی تاب شد و مدت سه ماه در جبهه ای به نام تنکاب گیلانغرب به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت شدم. به علت رکود در جبهه حوصله ام سر می رفت. طاقت ماندن نداشتم. مجدداً به شهرم مراجعت کردم. بعد از مدتی دوباره درخواست عضویت در بسیج، مشروط بر این که به جنوب اعزام شوم را اعلام نمودم. مراحل به خوبی و خوشی انجام شد تا این که ساعت چهار صبح دستور دادند سریعاً با یک دستگاه آمبولانس خودم را به بیمارستان صحرایی که در سه راه خرمشهر مستقر بود برسانم. (دوستان به این سه راهی، سه راهی شهادت می گفتند.) چون در بیشتر اوقات هواپیمای دشمن در آسمان منقطه ظاهر می شد و به طور دائم آنجا را بمباران می کرد.
به بیمارستان رفتم. برگ مأموریت را نشان دادم. فرمودند سریعاً خود را به واحدی که بچه های اصفهان در آن خدمت می کردند، معرفی کنم. آدرس گرفتم و سر از شلمچه درآوردم. هنگام غروب به منطقه رسیدم. شوق و ولوله عجیبی در میان نیروها دیده می شد که انگارقرار است خبر بسیار مهمی به آنان داده شود یا مثلاً قرار است مهمان بسیار عزیزی به جمع آنان اضافه شود. همان طور پشت خودرو بودم که صدایی افکارم را برهم ریخت: «اخوی، ماشین را بزن توی سنگر!»
بعد از پارک خودرو به اتفاق ایشان به جایی که کمی دورتر از سنگر بقیه بود، رفتیم. مرا به داخل سنگر دعوت کردند. بعد از خوش آمد گویی از این که چطور و چگونه به آن جا رفتم، البته با اخلاق بسیار خوب که من احساس نکنم دارم بازجویی می شوم، داستان را تعریف کردم. به من گفتند: «شما تازه از راه رسیده اید و خسته هستید. کمی استراحت کنید.»
به یکی از سنگرها رفتم و با چهار نفر آشنا شدم. چون سن من از آنها بیشتر بود، مرا به جلو هول دادند که نماز را به جماعت برپا کنیم. هر چه گفتم من حمد وسوره ام را غلط می خوانم، به خرج شان نرفت. نهایتاً جلو ایستاده و مشغول نماز شدم. صبح متوجه شدم که آمبولانس جابه جا شده. علت را پرسیدم، گفتند: «دیشب مجروح داشتیم، نخواستیم مزاحمت ایجاد کنیم.» سوئیچ را به من تحویل دادند و گفتند وقتی صدایت زدند سریعاً خود را معرفی کن. تا حوالی ساعت ده خبری نبود.
تعدادی آتش بازی از طرف دشمن به راه افتاد و خیلی سریع خاموش شد. شب هم طبق معمول منورهای دشمن پی درپی روشن و خاموش می شد. آن شب هم بدون درگیری به صبح رسید. تا این که هنگام غروب مشخص شد خبری است. من در کنار دریاچه ماهی نشسته بودم. شلمچه غروب بسیار غم انگیزی دارد. رفت و آمد قایق ها را نظاره می کردم. یک لحظه در عالمی فراتر از عالم هستی بودم. شور و شوق و خنده ها را می دیدم که با چه نشاطی سوار برقایق های موتوری می شدند و خدا می داند که لحظه ای بعد چه خواهد شد. ناگهان احساس عجیبی کردم. گلوله ای درست چند قدمی من منفجر شد. مقدار زیادی شن و ماسه روی سر من ریخت. لحظه ای بعد از انفجار نفهمیدم که چه شد. گنگ بودم. توان راه رفتن نداشتم. دلم می خواست فریاد بزنم، ولی احساس می کردم کسی صدایم را نمی شنود. از جا برخاستم و تا نزدیکی مقر پیش رفتم. از آن همه نیرو تعداد بسیار اندکی را دیدم. نمی دانستم چه شده. تا این که پیر مردی مرا صدا زد. من هم با چشمانی بی رمق به ایشان نگاه کردم. سریعاً گفت شما مجروح شده اید. دست مرا گرفت و به سوی بیمارستانی که قبلاً سنگر مهمات عراقی ها بوده برد. زمانی که به درب ورودی بیمارستان رسیدم احساس کردم آن قدر سرم بزرگ شده که نمی توانم داخل شوم. وقتی دید که من قصد داخل شدن ندارم به ناچار دستم را کشید و داخل برد. شیب تندی از بتن را پایین رفتیم. وقتی چشمم به رزمندگانی افتاد که بسیار ناجور زخمی شده اند از خودم متنفر شدم که چرا به بیمارستان آمده ام. پرستاری آمد. تا مرا دید، گفت: «این جا بماند تا به اهواز اعزام شود.»
آن موقع بود که من متوجه شدم از هر دو گوشم خون جاری شده. چیزی از رفتن پیرمرد به خارج از سنگر نگذشته بود که تصمیم گرفتم از آن جا خارج شوم. دوباره به مقر برگشتم. پیرمرد تا مرا دید، گفت: «چی شده؟» گفتم: «آقای پرستار گفته که مشکل نداری.»
مرا به سنگر برد. احساس می کردم که سرم بسیار بزرگ شده و توانایی داخل شدن را ندارم. سریع مرا دراز کرده و پتویی روی سرم گذاشت. سنگینی را روی سرم احساس می کردم. حدوداً یک ساعتی به همین منوال گذشت. آتش دو طرف بسیار پرحجم بود. بوی باروت همه جا پیچیده بود تا این که پیرمرد گفت: «برادر، شما را صدا می زنند.»
بلند شدم. احساس می کردم سرم به حالت اولیه برگشته و دیگر بزرگ نیست و می توانم از در سنگر خارج شوم. به همراه پیرمرد بیرون رفتم. یکی صدا می زد و تند و تند می گفت: «راننده آمبولانس!» دست به جیب بردم تا سوئیچ را بیرون آورده به مجروحان کمک کنم. ولی از سوئیچ خبری نبو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 