پاورپوینت کامل چند بار یا حسین(ع) گفت و به کما رفت;ماجرای جانبازی که به مصاحبه با او نرسیدیم و پرکشید! ۶۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چند بار یا حسین(ع) گفت و به کما رفت;ماجرای جانبازی که به مصاحبه با او نرسیدیم و پرکشید! ۶۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چند بار یا حسین(ع) گفت و به کما رفت;ماجرای جانبازی که به مصاحبه با او نرسیدیم و پرکشید! ۶۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چند بار یا حسین(ع) گفت و به کما رفت;ماجرای جانبازی که به مصاحبه با او نرسیدیم و پرکشید! ۶۵ اسلاید در PowerPoint :

۲۶

مدت کوتاهی بود که با جانباز عزیز، جناب کلهر آشنا شده بودیم و قصد داشتیم برای شنیدن خاطرات شان از جنگ به سراغشان برویم که خبر رسید حالشان خراب شده و ما به امید اینکه حالشان رو به بهبود بگذارد عزم رفتن به خانه ایشان در منطقه فخرآباد تهران را کردیم، اما در تماسی که داشتیم متوجه شدیم ایشان از همان روز در حالت کما هستند و امکان صحبت با خودشان نیست!

حدود ساعت سه بعدازظهر با استقبال گرم خانواده محترم کلهر، در کنار بستر حاج اصغر، معاون سابق تدارکات لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بودیم، که اینک جز کارهای غیرارادی چون نفس کشیدن، کاری از دستش برنمی آمد. تن نحیف و چهره زردرنگ وی، از تحمل رنجی عظیم و طولانی مدت سخن می گفت و دل را آتش می زد. با غم دیدن این شیرمرد در آن حال احتضار، سخن را آغاز کردیم.

در جلسه ای که دو داماد ایشان، پسرشان و برادر خانم شان بودند، پس از سخنان اولیه، از سوابق جبهه و مجروحیت ایشان پرسیدم. دامادشان که می گفت پنج سالی است وارد این خانواده شده، کلام را به حاج مجید برهمن، برادر زن خوش روحیه جناب کلهر که خود نیز در چشم و پا، نشان ایثار داشت و برادر شهید بود، سپرد و او این چنین به جبهه رفت.

ما در محله جابری، با حاج اصغر هم محل بودیم. پدر ایشان میوه فروشی داشتند و بعد هم خودشان مغازه را می گرداندند. برخلاف بسیاری از کاسب ها ایشان بسیار باانصاف و مؤمن بود و به همین خاطر اکثر خانواده های مذهبی محل از ایشان خرید می کردند. کم کم به مسائل انقلاب خوردیم و ارتباط مان بیشتر شد. ایشان مسئول پایگاه بسیج مسجد رحمتی بودند و ما هم با اخوی هم این مسجد و هم مسجد جابری را پوشش می دادیم. کم کم ایشان جذب سپاه و وارد لشگر ۲۷ شد. زمانی که شهید همت فرمانده لشگر بودند، شهید عبادیان مسئول تدارکات لشگر شد و ایشان را هم بعنوان معاون خودش منصوب کرد.

قرار بود حاج اصغر با خواهرمان ازدواج کند و برادرم حاج محمدعلی، وقتی می خواست به جبهه برود، سفارش کرد که من اگر رفتم و برنگشتم، حتما همشیره را به عقد حاج اصغر دربیاورید. چون ارادت خاصی به ایشان داشت. همین طور هم شد. ایشان که توی تیم شهید چمران بود در عملیات طریق القدس شهید شد و بعد از مدتی حاجی به عقد همشیره ما درآمد و بلافاصله هم عازم جبهه شد.

توی پادگان دوکوهه شاید تنها دفتری که یک پنکه نیمه سالم داشت و با وجود گرمای زیاد از کولر استفاده نمی کرد، دفتر حاج اصغر بود. هر کس می آمد یک گیری به پنکه می داد، اما حاجی با همان سر می کرد. پشتیبانی عملیات را مهیا می کنند تا اینکه در والفجر مقدماتی به خط مقدم اعزام می شوند و آنجا با تیری که به ستون فقرات شان می خورد مجروح می شوند. بچه هایی که آنجا با ایشان بودند می گفتند که حاج اصغر در آن عملیات بوی شهادت می داد. بعد هم ایشان را به تهران منتقل کردند و در بیمارستان بستری شدند که تا شش ماه حالت فلج داشت و کم کم راه افتاد ولی بسیار ضعیف شده بود و یک پایش را هم روی زمین می کشید. بعد از آن به نیروی هوایی سپاه منتقل و مسئول صندوق شدند. کم کم اما حال شان بدتر شد و مریضی شان عود کرد تا اینکه مجبور شدند در خانه بمانند و امکان رفتن به محل کار را نداشتند.

داماد آقای کلهر، با بغضی که در گلو داشت، درباره مریضی ایشان و آخرین ساعات قبل از بیهوشی شان اطلاعات جالبی داشت و به گونه ای صحبت می کرد که گویی درباره مراد و استادش سخن می گوید:

بیماری ایشان به تزریق خون آلوده در زمان مجروحیت شان در منطقه جنگی مربوط می شود که تازه ده یازده سال پیش وقتی می خواستند به پدرشان خون بدهند، معلوم می شود ایشان هپاتیت دارند. همین موضوع باعث شده بود تا کبد ایشان تخریب شود و در این چند سال، بارها برای پیوند کبد و درمان به شیراز رفتند که ممکن نشد. در بهمن ماه گذشته به ایشان گفته بودند که شما با همین مقدار کبد باقی مانده می توانید زندگی کنید، ولی فروردین ماه که حالشان خیلی خراب شد و به شیراز رفتند، گفتند که به طور ناگهانی کبدشان تومری شده و هیچ کاری نمی شود کرد!

ایشان با کمک اندکی از طرف خانواده همه کارهای شان را خودشان انجام می دادند؛ یعنی با وجود مریضی، خوشبختانه افتاده نبودند تا اینکه دو شب پیش که در جمع میهمانان به زحمت نشستند و نگاهی به اطراف کردند و انگار می خواستند حرفی بزنند اما نای سخن نداشتند و همین طور که داشتم حرف می زدم و درد دل می کردم، چند بار گفتند: « یا حسین!» و بعد از آن دراز کشیدند و بعد هم وارد کما شدند و آخرین کلام شان همین «یا حسین» بود. الان هم وضعشان جوری است که بنا بر گفته دکترها، احتمال بازگشت کم است و فقط این حرکات غیرارادی صورت می گیرند.

در این پنج سالی که توفیق حضور در این خانواده برایم میسر شده، شخصیت حاجی برایم جالب بود. حتی در میان جانبازهای دیگری که دیده بودم، ایشان سرآمد بودند. چه بسیار پیش می آمد که آیه قرآنی تلاوت می شد و می دیدیم حاج آقا ادامه آن را می خواند که نشانه انس ایشان با قرآن بود. در صورتی که اگر می خواستی ملاک را تحصیلات کلاسیک بگذاری، ایشان نتوانسته بودند زیاد درس بخوانند، اما به خاطر ارتباط با علما و فضلا، شناخت خوبی از دین داشتند و کمتر پیش می آمد که ما اسم روحانی یا عالمی را ببریم و ایشان نشناسند. این شب های آخر، ابیات و اشعاری را هم می خواندند و حالات خاصی داشتند. ویژگی بارز ایشان این بود که بسیار کتوم بودند و کمتر از خاطرات جبهه و شهدا می گفتند و فقط بین صحبت با رفقای جبهه از شهید عبادیان یا حاج همت و دیگران چیزهایی از ایشان شنیدیم.

آقای برهمن که در ظاهر شوخی، حسرت تکمیل نشدن ۲۵ درصد دیگر جانبازی اش را تکرار می کرد و تا مرز شهادت رفته بود، با زبانی شیرین، از اعزام به جبهه و شرکت در عملیات ها برایمان گفت و اینکه به توصیه حاج اصغر به تدارکات رفته و اول تصور می کرده کار ساده ای است، اما… :

بعد از مدتی که برگشتم به حاج اصغر گفتم عجب جایی ما رو فرستادی! نان و آب مان یکی شده است! خلاصه از حاجی راهنمایی و روحیه می گرفتیم و دوباره برمی گشتیم پیش حاجی عبادیان که انسان بسیار با روحیه ای بود و واقعا کار می کرد و توی عملیات ها بود که نقش سرنوشت ساز تدارکات معلوم می شد… خلاصه اینکه ما با حاجی قبل از اینکه قوم و خویش باشیم رفیق بودیم و من تا امروز توی همه کارهایم با ایشان مشورت می کردم.

محمد حسین، پسر حاج آقا که فوق لیسانس حقوق است، متانت و وقاری دارد که گویی از پدر به ارث برده است. به او گفتم: پدر شما چطور با مشکلات و دردهایش کنار آمده بود و آیا از کمبود امکانات برای جانبازان گله می کرد؟

از زمانی که من یادم می آید هیچ گله و انتقادی از ایشان نشنیدم و بابا هیچ وقت از این بحث ها نمی کردند و توقعی از کسی نداشتند. ظاهرش هم این بود که یک آدم کاملا سالم اند و کسی نمی دانست چه دردهایی را تحمل می کنند و چیزی نمی گویند! توی بنیاد هم پدر را احترام می کردند و ایشان هم حتی یک بار با کسی اوقات تلخی نکرده بود. در این سال ها متاسفانه عمده وقت شان هم به درمان و انجام کارهای اداری و اینها می گذشت و با اینکه مرخصی حالت اشتغال داشتند، اما بخش عمده ای از روز را پی گیر این طور کارها بودند. البته تا زمانی که توان داشتند با آقای خستو و دیگر دوستان شان به صورت خودجوش به منازل سایر جانبازان سر می زدند و مشکلات آنها را پی گیری و به مسئولین منتقل می کردند. مثلا من خبر داشتم که برای همسر یک جانباز موجی که مسائل مالی داشتند پی گیری هایی را انجام دادند تا فشار روی آنها کمتر شود و بسیاری از این قبیل!

حاج اصغر کلهر به قدری خوددار و متواضع بوده که حتی خاطره نحوه مجروحیتش را برای کسی از نزدیکانش نگفته و پسرش می گفت من ماجرای کامل مجروحیت ایشان را چند وقت پیش که در بیمارستان شیراز برای کسی تعریف می کردند شنیدم و آن را این گونه بازگو کرد:

گویا در عملیات والفجر مقدماتی، کمبود جدی مهمات و تغذیه برای خط مقدم پیش می آید و شهید همت به پدر می گویند خود شما مسئولیت کار را به عهده بگیرید و اینها را به بچه ها برسانید، وگرنه نخواهند توانست دوام بیاورند. ایشان به راه می افتند و مسیر طولانی ای را می روند که روی یکی از تپه ها ناگهان یک تیر مستقیم که احتمالا تیر سیمینوف بوده، از پشت به نخاع ایشان می خورد و ایشان بیهوش می شوند. بچه ها به هر سختی بوده بدن ایشان را از آن مسیر سخت به عقب می برند و در بیمارستان صحرایی تیر را درمی آورند و تصور می کنند که ایشان قطع نخاع شده، چون ایشان هم هیچ حسی توی پاهای شان نداشتند. تا مدتی هم به همین منوال بوده و روی ویلچر بوده اند تا اینکه بابا می بینند پای شان لمس می شود در حالی که اگر قطع نخاع بودند نباید هیچ حسی می داشتند. بعد از مدتی این ماجرا را به دکتر می گویند و ایشان می گوید شاید بخشی از نخاع باقی مانده که این حس را دارید.

عکس رنگی که گرفته می شود معلوم می شود که تیر به ستون فقرات خورده و آن را خورد کرده و استخوان ها نخاع را تحت فشار قرار داده اند ولی کامل قطع نشده است لذا تیم پزشکی تصمیم به عمل ایشان می گیرد و الحمدلله عمل موفقیت آمیز بوده و پس از چند ماه فیزیوتراپی و با کمک عصا امکان راه رفتن پیدا می کنند و بعد هم بدون عصا امکان تحرک داشتند. اما یک پای شان مقداری بی حس باقی مانده بود و به زمین کشیده می شد.

متاسفانه اما به این خاطر که به گفته دکتر، تا قبل از سال ۱۹۹۰ بخشی از آزمایش ها روی خون ها انجام نمی شد و مجروحیت ایشان به قبل از سال ۹۰ مربوط می شد، در زمان مجروحیت، خون آلوده به ایشان تزریق شده و پس از ماجرای نخاع این مساله گریبان شان را گرفت و ده سال پیش متوجه آن شدند و دلیل برخی عوارض بدنی را متوجه شدند.

مادر خانواده، همسر حاجی را که پذیرای میهمانان دیگر بود، به جمع ما خواندند. نگرانی خاصی در دلم احساس می کردم؛ چرا که می دانستم او هر چه محکم و مانند دیگران، با ایمان باشد، باز یک زن است. زنی که اینک شوهرش را نیم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.