پاورپوینت کامل ۲۵ درصد باقی مانده ۴۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ۲۵ درصد باقی مانده ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ۲۵ درصد باقی مانده ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ۲۵ درصد باقی مانده ۴۹ اسلاید در PowerPoint :
۴۸
نگاهی به زندگی و پیکار شهید حسین لشکری، اولین اسیر و آخرین آزاده ایرانی
– زود بیا. من و علی اکبر را به دزفول ببر، خیلی دلتنگ می شیم!
– اگه خدا بخواد پانزده روز دیگه.
نگاهی به همسرش کرد که یک سال و چهار ماه پیش زندگی مشترکشان را آغاز کرده بودند. به خدا توکل کرد و گفت:
– دوست دارم اگه اتفاقی برای من افتاد، شجاعانه تحمل کنی!
اشک، بین گفت وگوی تلفنی حسین و همسرش فاصله انداخت. دستِ علی اکبر چهارماهه را توی دست هایش گرفت و شروع کرد به نوازش. دلش پر از آشوب بود.
۲۶ روز از شهریور ۱۳۵۹ گذشته بود که صدام، در جلسه مجمع ملی عراق، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره کرد و هشدار داد که ایران حق کشتی رانی در اروند را ندارد و عراق با تمام توان نظامی خود، در برابر ایران خواهد ایستاد. در همان روز هم ارتش عراق به نقاط مختلف مرزی ایران حمله کرد.
حسین لشگری، همان روز به فرمانده پیشنهاد انجام ماموریت داد و قرار شد فردا برای پاسخ گویی به تجاوزات عراق، تانک ها و توپخانه دشمن را که در منطقه زرباتیه شناسایی شده بود، منهدم کنند.
از روز شنبه که وارد پایگاه شدم تا روز پنج شنبه که آن اتفاق افتاد جمعاً دوازده پرواز در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سیزدهمین پرواز را انجام دهم. این ماموریت را داوطلبانه انجام دادم، با اینکه چنین ماموریت های حساسی را معمولا رده های بالاتر مثل سرهنگ یا سرگرد هوایی انجام می دادند، اما من خیلی اصرار کردم تا توانستم اجازه این ماموریت ها را بگیرم، چون این برای من یک غرور ملی و دینی بود که بتوانم به سهم خودم جواب دشمن را بدهم. به فاصله چند دقیقه بعد از گروه ما، یک گروه و بلافاصله بعد از آن هم گروه دیگری ماموریت پروازی به نزدیکی های همان منطقه را داشتند. با این حال جلسه توجیه عملیاتی ما به دلیل عدم آشنایی لیدر پروازی به منطقه چند دقیقه بیشتر به طول انجامید و ما هم که گروه یکم بودیم بعد از دو گروه دیگر پرواز را آغاز کردیم و این یعنی هوشیاری دشمن و کسب آمادگی لازم برای دفاع.
زاویه مخصوص راکت را به هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی هدف تنظیم کرد اما ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان کنترل خود را از دست داد. مضطرب شده بود. او نمی دانست که چه بر سر هواپیما آمده است. ولی فوراً بر خود مسلط شد و سعی کرد هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کند.
چراغ هشداردهنده موتور مرتب خاموش و روشن می شد. شاسی پرتاب راکت ها را رها کردم. در یک آن ۷۶ راکت روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد. می دانستم با وضعی که هواپیما دارد قادر به بازگشت نیستم. دست راستم را به سمت دکمه ایجکت بردم. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلوی چشمانم بزرگ و بزرگ تر می شد. تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم. ۹۸۰ کیلومتر در ساعت! زنده ماندنم شبیه یک معجزه بود، چون در این سرعت و در ارتفاع هشت هزار پایی، پریدن از هواپیما تقریبا به معنای خودکشی بود، ولی وقتی دیدم هواپیما آتش گرفته، چاره ای نداشتم جز اینکه بپرم. ستون فقراتم آسیب دید ضمن اینکه ضربه محکمی به پشت سرم خورد. موقعی که به زمین خوردم بیهوش شدم.
بند چتر در حالت بیهوشی به گردنش مالیده شده بود و مقداری از پوست گردنش را کنده بود. بند فلزی ساعتش به جایی اصابت کرده و همراه با مقداری از پوست دستش کنده شده و لب پایینش هم پاره شده بود و به شدت خونریزی داشت.
چشم که باز کردم عراقی ها را بالای سرم دیدم. یک افسر عراقی با برخوردی مودبانه به من نزدیک شد و با زبان عربی گفت که قصد دارد دست هایم را ببندد. البته برخوردهای ناشایست هم کم نبود. آرام آرام هوشیاری ام را به دست آوردم و شرایطم را بررسی کردم. عراقی ها اولین اسیرشان را گرفته بودند و با تیراندازی هوایی و هلهله ابراز شادی می کردند. باز بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم. یک دکتر عراقی به انگلیسی به من گفت: تو سالم هستی، ما با اشعه ایکس بدنت را آزمایش کردیم، فقط کوفتگی داری که آن هم خوب می شود. بعد از ین بود که «باسل» آمد، بازجوی من!
صبح پنجشنبه ۲۶ شهریور بود. حسین از دزفول زنگ زد و حال علی را پرسید. هر چه از او خواهش کردم اجازه بدهد به دزفول بروم قبول نکرد. شب بدون هیچ دلیلی خوابم نمی برد و کلافه بودم. صبح جمعه دلشوره داشتم. ساعت ۹ صبح تلفن زنگ زد. شخصی از ستاد نیروی هوایی بود و آدرس خانه را می خواست. هر چه اصرار کردم بگوید چه خبر شده قبول نکرد و گفت تلفنی نمی شود. به ناچار آدرس منزل پدرم را دادم و به انتظار نشستم. کمی بعد یک سرهنگ آمد و بعد از کلی حاشیه رفتن خبر اسارت او را به من داد. به حال خودم نبودم و فقط آرزو می کردم کاش اشتباه شده باشد. وقتی به خود آمدم شنیدم که سرهنگ می گفت:
– ما داریم تلاش می کنیم از طریق سیاسی او را پس بگیریم.
در آن حال فقط دوست داشتم به خانه برگردم. شهید فکوری فرمانده نیروی هوایی آن زمان با من تماس گرفت و ضمن توصیه به صبر و بردباری، گفتند هواپیمای سی۱۳۰ برای بردن ما به دزفول آماده است. سی ام شهریور با پدرم و بچه به دزفول رفته و پس از بسته بندی لوازم مورد نیاز، فردای آن روز به تهران بازگشتیم. قرار بود با هواپیما به تهران برگردیم، ولی به دلیل بمباران فرودگاه مجبور شدیم با اتوبوس بیاییم. از آن به بعد برای یک زن هجده ساله و یک بچه هشت ماهه فقط تنهایی بود و تنهایی!
صبح روز چهارم دوباره چشمان او را بستند و با خودرو به محل جدیدی بردند. او را وارد اتاقی کردند و باز هم همان سوال های تکراری را پرسیدند. وقتی از جواب گرفتن مایوس شدند، شروع کردند به شکنجه کردن. ابتدا به بدنش برق وصل کردند. حس می کرد تمام مفاصل بدنش از هم جدا می شوند. او اولین خلبان ایرانی بود که به اسارت درآمده بود و عراقی ها می خواستند قدرت تحمل شکنجه خلبانان ایرانی را محک بزنند. لذا می خواستند به هر نحو ممکن لشگری را به حرف بیاورند. پس از اینکه وصل کردن برق جواب نداد، مچ پاهای او را محکم بستند و شروع به فلک کردن با کابل کردند. اما لشگری با توکل به خدا ساکت ماند. آن قدر او را فلک کردند تا از هوش رفت.
در هفتمین روز جنگ، همان روزی که صدام خواستار آتش بس فوری شده بود، دوباره او را باچشمان بسته سوار خودرو کردند و به خانه بزرگی بردند که هفت یا هشت اتاق خواب داشت و یکی از آنها را در اختیارش گذاشتند. مشخص بود که در اتاق های دیگر هم اسیران دیگری را نگهداری می کنند. چند روز به همین منوال گذشت تا اینکه روزی دوباره چشمان او را بستند و سوار خودرو کردند، ولی این بار چند ایرانی دیگر هم با او بودند. لشگری خودش را به آنها معرفی کرد. یکی از افرادی که آنجا بود گفت: لشگری خیالت راحت باشد، ایران می داند که تو زنده ای.
حالا که می دانست دوستانش هم در همان اطراف هستند. تحمل تنهایی سلول زجرآورتر شده بود. به یاد آورد در دوران دانشکده، مورس زدن را خوانده است. شروع کرد به کوبیدن دیوار. فرشید اسکندری در سلول کناری او محبوس بود. ابتدا منظور لشگری را متوجه نمی شد و فقط ضربه هایی به دیوار می زد، ولی به مرور زمان متوجه شد و بدین صورت برقراری ارتباط بین سلول ها آغاز شد. نگهبانان عراقی که موضوع را فهمیدند بسیار عصبانی شده و پیوسته به دنبال بهانه ای برای آزار و اذیت بیشتر زندانی ها بودند. ولی با این وجود ارتباطات همچنان ادامه داشت. تا اینکه چند روز بعد لشگری را به سلول اسکندری انتقال دادند. البته یک خلبان دیگر به نام احمد سهیلی هم در آنجا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 