پاورپوینت کامل جلوی ضد انقلاب، سر خم نکنید;نگاهی به زندگی و پیکار شهید محمود کاوه ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جلوی ضد انقلاب، سر خم نکنید;نگاهی به زندگی و پیکار شهید محمود کاوه ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جلوی ضد انقلاب، سر خم نکنید;نگاهی به زندگی و پیکار شهید محمود کاوه ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جلوی ضد انقلاب، سر خم نکنید;نگاهی به زندگی و پیکار شهید محمود کاوه ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

۴۴

ضدانقلاب دید خوبی روی مان داشت. آتش سنگینی می ریختند. همه خوابیده بودند روی زمین. برای کنترل نیروها نیم خیز بودم. ناگهان از پشت، محمود آمد. صاف ایستاده بود. گفت: این چه وضعیه؟! خجالت بکش! فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری، نیروهات منطقه را خالی می کنن؟ بعد هم، بدون توجه به آن همه تیر و گلوله که به طرفش می آمد، رفت جلو. عملیات که تمام شد، دستی به شانه ام زد و گفت: ضدانقلاب ارزش این رو نداره که جلوش سَرتو خم کنی.

یکی از مجرمان، فروشگاه لوازم یدکی داشت و ما مشتری دائم اش بودیم؛ مدام می گفت: من بهتون خدمت می کنم، ببخشید! محمود گفت: بخوابانید، شلاقش را بزنید. یکی دیگر، رئیس بانک بود. می گفت: به همه تون وام می دهم؛ فقط این بار رو ندیده بگیرین. محمود گفت: کسی اینجا محتاج وام و پول شما نیست. حکمی را که برات صادر شده اجرا می کنیم؛ نه کمتر، نه بیشتر.

رفتیم رستوران پرشنگِ سقز. منتظر غذا که بودیم، محمود و یکی از بچه ها رفتند طرف میزِ چند نفر تازه وارد. درگیر که شدند، ما هم رفتیم کمک. لباس هایشان را که گشتیم، چند تا کلت و نارنجک داشتند. می خواستند کاوه را ترور کنند.

پرسیدم: این حُکم چیه؟ گفت: حکم فرماندهی سپاه سقز. گفتم: خودت چی؟ گفت: من هم مسؤول عملیات ام. اینم حُکم. بی اختیار زدم زیر خنده. آن قدر اصرار کردم تا مجبور شد حُکم ها را عوض کند.

ناصر کاظمی گفت: من کاری برای جمهوری اسلامی کردم که امیدوارم حق تعالی نظر عنایتش را شامل حالم کند. من، کاوه را کشف کردم و یقین دارم که کاوه می تواند مسأله کردستان را حل کند.

گفتم: آقا محمود! اگه مردم فراموشت کنن، این کوه ها فراموشت نمی کنن. به دستور تو، سربازهای امام روی خیلی از قله های کردستان نماز خواندن و… چهره اش درهم شد و گفت: ما بدون امام چیزی نیستیم. امام، همه چیز را از خدا می دونن. از این حرف ها هم دیگه کسی نزنه وگرنه کلاه مون می ره تو هم.

تازه دیروز عقد کرده بودیم. بالأخره گفتم: چرا این قدر با سرعت می رین آقا محمود؟! گفت: باید برم منطقه. از کارهام عقب افتادم! حیرت زده پرسیدم: به همین زودی؟! گفت: من هم خیلی دوست دارم بمونم، ولی وظیفه و تکلیف، چیز دیگه ایه. شما هم باید تو فکرِ وظیفه و تکلیف باشی تا انشاالله هر دومون بتونیم رضای خدا رو به دست بیاریم.

همان روزهای اول که به عنوان فرمانده سپاه سقز معرفی شد، یک اعلامیه برای مردم نوشت. در آن، یک جمله از امام نوشته بود که: «ما با کُفر می جنگیم، نه با کُرد». از مردم خواست با ضدانقلاب همکاری نکنند. بعد هم به ضدانقلاب توصیه کرد که بیایند خودشان را تسلیم کنند و امان نامه بگیرند، وگرنه با آنها می جنگد. این در واقع، یک جنگ روانی بود که باعث شد مردم بدانند ما صفِ آنها را از ضدانقلاب جدا می دانیم.

دست راستش مجروح شده بود. آمده بود ملاقات آیت الله خامنه ای. بعدها آقا راجع به ملاقات آن روز می گفتند: ازش پرسیدم دستت درد می کند و او گفت: نه! آقا اضافه کردند: اینکه انسان دردش را کتمان کند، مستحب است.

گفتم: ایشون از شدت خستگی خوابیده. گفتند: می خوایم خداحافظی کنیم، بریم شهرستان. داشتم کلافه می شدم که بیدار شد. قضیه را که گفتم، همراه آنها زد بیرون. تازه فهمیدم اینها تنها نیستند. یک ساعتی طول کشید تا برگشت. گفتم: صلاح نبود؛ یک جوری راضی شان می کردیم. با خنده گفت: نه! ما دِین مان به اینها خیلی بیشتر از این حرف هاست. تازه، اینها دل شان به همین خوش است و بالأخره خودش یک عاملی است برای جذب دوباره شان به جبهه.

بعد از مدت ها، آمد مرخصی. همان شب دعوت بودیم جایی. مردها یک جا و زن ها اتاق دیگری بودند. بعدِ شام، به صاحب خانه گفتم: آقا محمود رو صدا بزنین. حاج آقا با تعجب گفت: مگه شما خبر ندارین محمود رفته؟! از منطقه تلفن زدند. گوشی را که گذاشت، رفت فرودگاه تا بره منطقه. زدم زیر گریه. دست خودم نبود. آخر، چهار پنچ ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها فهمیدم عراق پاتک زده بوده.

گفت: براش دختر خوبی پیدا کن. برای مراسمش هم خبرم کن. می دانستم عمویم دنبال دامادی است که دین و ایمان داشته باشد. همه چیز فراهم شد. منتظر بودیم محمود بیاید. به حساب ما، باید ساعت شش می رسید. دوازده و نیم که رسید، بعد از معذرت خواهی، فهمیدیم بین راه چند جا وادارش کرده بودند برای مردم سخن رانی کند. فردا که مردم فهمیدند کاوه آمده، گاو و گوسفند آوردند برای قربانی. محمود نگذاشت.

در والفجر ۹ شدت آتشِ دشمن واقعاً ما را زمین گیر کرده بودند. یک موتورسوار به سمت ما می آمد. پیاده که شد، در کمال تعجب دیدم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.